دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۹ - ۱۷:۲۸
۰ نفر

خسته و ناراحت بود. از چهار راه که رد می‌شد نگاهی به بچه‌های کوچکی که فال می‌فروختند انداخت و لبخند تلخی به بی‌رحمی زندگی زد.

paper

وارد مغازه شد و بی‌توجه به صندوق‌دار گفت: یه پیتزا و یه‌نوشابه.

یکباره صدایی که آن طرف اسم وی را صدا زد، رشته افکارش را برید.

نگاهی به صندوق‌دار انداخت. هرچی فکر کرد نشناختش. صندوق‌دار خودش را معرفی کرد وگفت که زمانی هم‌دانشگاهی بوده‌اند و یکبار جزوه او را به امانت گرفته بود.

مرد که چهره مغمومی داشت لبخندی زد و یاد روزهای خوب آن زمان افتاد. کلی با هم گپ زدند. وقتی خواست از مغازه بیرون برود، دوستش به اصرار چند جعبه پیتزا به او داد که به منزل ببرد.

مرد جوان در حالی که لبخندی از امید به لب داشت از پشت شیشه تاکسی به بچه‌های فال فروش چهارراه که داشتند تکه‌های پیتزا را با ولع می‌خوردند نگاه می‌کرد. فکر کرد ما هم می‌توانیم خالق بخشی از زیبایی‌های زندگی باشیم.

مهدی شاآبادی

کد خبر 125466

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز