دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹ - ۱۸:۰۰
۰ نفر

- هوا سرد و سوزناک بود و خورشید دل‌مرده می‌رفت تا به‌زحمت از لابه‌لای ابرهای آبستن با زمین و زمان خداحافظی کند.

umberella

ـ مردم بی اعتنا به اطراف دست‌هایشان را محکم در جیب فرو برده و یقه‌ها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند. نم‌نمک آسمان اشک می‌ریخت. چترهای باز موجب می‌شد آنها پسر بچه گل‌فروش کنار خیابان را نبینند. چشم‌هایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش می‌پیچید.

ـ امشب بدون حتی یک مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟ باد در آن خیابان تنگ و تاریک می‌تاخت و گونه‌های پسرک را گلگون‌تر می‌کرد. دستان یخ‌زده‌اش توان پاک‌کردن اشک‌هایش را نداشت که سایه‌ای آرام روی شانه اش پایین آمد ... قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد ... و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد...

- لطفاً 2 شاخه گل مریم.

نویسنده: فرزانه علی پور

کد خبر 124845

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز