چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹ - ۰۵:۲۴
۰ نفر

زهرا عزیزمحمدی: شنبه: توی آژانس دارم از روی نقشه خانه دوستم را پیدامی‌کنم. رنگ طوسی توی نقشه را که به معنی ساختمان‌ها و مناطق مسکونی است، با خط های درهم برهم زرد، یعنی خیابان‌ها مقایسه می‌کنم

مجموع مساحت طوسی‌ها چه‌قدر از زردها بیشتر است! ولی ما آدم‌های این شهر، همدیگر را بیشتر درهمین مساحت کم خیابان‌ها می‌بینیم. سرم را بالا می‌گیرم و ساختمان‌های بلند ازجلو چشمم رد می‌شوند. آن مساحت‌های طوسی رنگ، همین حجم‌های اسرارآمیزند که داخلشان روی نقشه‌ قابل دیدن نیست.

یکشنبه

حالا یک امشب که من این‌همه خسته‌ام، واحد روبه رویی یک عالمه مهمان دارند. ساعت 12 شب برای آدم‌های خسته، دیر و برای مهمان‌های خوشحال شاید کمی زود است! کم کم همراه خنده‌ها، خداحافظی‌ها و جیغ‌ بچه‌هایشان، چشمم گرم می‌شود که صدای درشان مرا ازجا می‌پراند. باعصبانیت سمت در می‌روم و تنها کاری که می کنم ملاقات صاحب آن کفش های تق‌تقی از توی چشمی است.

دوشنبه

دارم خواب می بینم یکی دستش را گذاشته روی زنگ و ول نمی‌کند. نه، انگار بیدارم. سراسیمه به سمت در می‌روم. 10 صبح است، کسی هم خانه نیست. خانم پیر همسایه پایینی با مامان کاردارد. بعداز معذرت ‌خواهی، کلی سرزنشم می کند که: «شما جوونا چه‌قدر می‌خوابید!» نمی‌داند امروز کلاس ندارم و دیشب چه‌قدر خسته بودم.

سه شنبه

8 صبح سرکلاسم و خمیازه می‌کشم. خواهرزاده دوساله‌ام همچنان توی اتاقش خواب است و زندگی‌اش از 10 صبح شروع می‌شود. عمو اسماعیل بابام توی روستا، سر مزرعه این ساعت را قبل ازظهر می‌داند. پسرخاله‌ام آن طرف دنیا اصلاً ساعتش 8 صبح نیست، 12 شب است و تازه دارد می‌رود بخوابد.

دنیای عجیبی دارند این عددهای روی ساعت! زندگی‌هایمان را برای خودمان قاعده‌ مند و برای دیگران غیرقابل پیش‌بینی کرده‌اند.

چهارشنبه

هوووف. بالاخره به خانه می‌رسم! ساعت 9 شب. طبق قانون ساعت که دیروز کشفش کردم، احتمال می‌دهم کسی توی ساختمان خسته و خوابیده باشد. آرام از پله‌ها بالا می‌روم، اما در از دستم درمی‌رود و با صدای بلندش وجدانم درد می‌گیرد.

12و نیم می‌شود و خوابم نمی‌برد. توی تراس، تهران نیمه هوشیاری را تماشامی‌کنم که حالا جمعیتش نه در مساحت اندک خیابان‌ها، که در حجم‌های مختلف خانه‌ها پراکنده‌اند. ساختمان روبه‌رویی پنجره‌ای باز دارد. اتاقی که چراغ‌هایش روشن است و دیوار پراز نقاشی و نوشته‌اش پیداست. نصفه‌شب آن اتاق با نصفه شب پر از خمیازه من کلی فرق دارد. برمی‌گردم به اتاقم. ناگهان فریاد شادی واحد کناری از آن طرف دیوار بلند می‌شود. تیمشان گل زده لابد... بیچاره خانم پیر پایینی!

کد خبر 119760
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز