جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۲:۲۸
۰ نفر

مناف یحیی‌پور: از کودکی‌ام، تو را به رنگ سبز و سرخ قیام کربلا می‌دیدم.

از اول سال قمری که حال و هوای محرم توی شهر می‌پیچید، صدای سنج‌ها و زنجیرها فضا را پر می‌کرد و دسته‌های سینه‌زنی راه می‌افتادند؛ پرچم‌های مشکی و سبز  بر سر درِ خانه‌ها و روی بام خانه‌های یک طبقة گِلی و آجری شهر کوچکمان قد علم می‌کردند و ما همه پیراهن مشکی می‌پوشیدیم.

ما پیراهن مشکی می‌پوشیدیم و بزرگ‌ترها با ما مهربان‌تر رفتار می‌کردند. هر روز تعدادی از خانه‌ها نذری می‌پختند. حیاط‌ها شلوغ می‌شد و ما بچه‌ها احساس می‌کردیم چه‌قدر بزرگ شده‌ایم وقتی فرصت پیدا می‌کردیم کاسه‌های نذری را درِ خانه‌ها ببریم؛ چه‌قدر بزرگ می‌شدیم وقتی توی دسته جا پیدا می‌کردیم و...

دهه اول محرم که می‌گذشت، پیراهن‌های مشکی و پرچم‌های افراشته، نشانه‌هایی بودند که از تداوم راه خبر می‌دادند. هیئت‌ها در فاصله اربعین و 28 صفر، باز هم شکل می‌گرفتند. ظاهراً با پایان ماه صفر باید پیراهن‌های مشکی را از تن در می‌آوردیم؛ ولی همیشه تا هشت روز بعد، تا روز شهادت تو، آن پیراهن‌ها بر تن ما می‌ماند.

این هشت روز هم نشانه بود. نشانه این که این راه از محرم سال 61 هجری قمری، تا هشتم ربیع‌الاول 260، از وقتی شهیدان کربلا حماسه آفریدند تا شبی که تو به شهادت رسیدی، از غروبی که خورشید در کربلا به خون نشست تا صبحی که علم قیام را به دوازدهمین وارث پیامبر خداص سپردی، همچنان تداوم دارد.

کربلا بیابانی بود که به میدان رزم تبدیل شد و سامرا، جایی که تو به شهادت رسیدی، لشکرگاهی که با شهادت تو نه فقط از رونق، که از پا افتاد. از آن روز لشکریان ستم، سرگشته و کینه‌‌توزانه در جست‌وجوی وارث تواند و راه به جایی نمی‌برند. از آن روز دوستداران تو عاشقانه چشم به طلوع خورشید دارند و هنوز دل شکسته در راه اند...

کد خبر 101395

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز