همشهری آنلاین - نیما شایان*: هنوز هم انتظار «زنده ماندن» ندارد. اوج خاطراتش به یک دندان طلایی برمی‌گردد که در تابوتی که به نام خودش از مناطق جنگی فرستاده بودند، پیدا کرده بود؛ نشانی از برادر!

شهید حمید همتیان

اولین روزی که در آستانه آزادگی قرار می‌گیرد با روزی که اوج خاطرات جنگش می‌نامد، به هم پیوند خورده است؛ چون در این اوج، به معمای سرنوشت برادر خاتمه می‌دهد. در کل دوران آزادگی، هاله‌ای از اینکه حمید (احمدرضا) چطور شهید شد یا چگونه صحنه جنگ را ترک کرد، در ذهنش می‌آید و می‌رود؛ تا اینکه چهار سال بعد از آزادی از بند رژیم صدام و بازگشت به میهن، در جمع تابوت‌های رسیده از ستاد تفحص، تابوتی به نام خود را پیش رو می‌بیند.

محمدرضا هنوز زنده است اما تابوت به نام اوست؛ شاید بخاطر پلاک گمشده‌اش، تابوت را هم به نام او زده بودند. اما آن جعبه فقط تابوت محمدرضا نبود بلکه صندوق اسراری بود که همه ابهامات او درباره سرنوشت برادرش حمید را پاسخ می‌داد. حمید نه عقب رفته و نه برادر را ترک کرده بود، بلکه بالای سر برادر رزمنده مجروحش، نشسته و همان جا شهید شده بود چون دندان طلایی‌اش در همان تابوتی پیدا شد که به نام تابوت محمدرضا، از مناطق جنگی به تهران رسید. اوج و پایان!

شخصیت‌های گفت‌وگوی دفاع مقدسی‌مان را در همین آغاز شناختیم. «جانباز و آزاده محمدرضا همتیان» و «شهید حمید همتیان». این گفت‌وگو در قالب مرور خاطرات توسط دو رزمنده صورت می‌گیرد. یکی محمدرضا همتیان* یعنی شخصیت اصلی گفت‌وگو که از برادر شهیدش نیز می‌گوید و دیگری «مهدی میرزا مهدی تهرانی».**

 محمدرضا همتیان، احمدرضا (حمید) همتیان و مهدی تهرانی، هر سه آخرین بار همدیگر را در شلمچه دیده‌اند و به رزم رفته و صدای «یا زهرا» گفتن‌شان را با خود آورده‌اند؛ تنها چیزی که در شلمچه جا گذاشته‌اند آن ترکش‌هایی است که از قضا تن‌شان را نشانه نرفته و بر خاک آن دیار جا خشک کرده است.

محمدرضا و مهدی ۱۰ سال بعد از مدرسه، همدیگر را در دوکوهه پیدا می‌کنند. محمدرضا تازه‌نفس است و مهدی فرمانده گردان تکاور غواص (جایگاه ناخداسوم  تفنگدار دریایی) و جوانترین آن در تاریخ جنگ ایران و عراق؛ فرمانده به خیال خود دستیار آشنا پیدا کرده و دیگر جبهه برایش طعم دوران کودکی را هم زنده خواهد کرد اما این خیال چند ساعتی بیش دوام نمی‌آورد. مهدی و محمدرضا و ۶۰ رزمنده دیگر که احمدرضا (برادر محمدرضا) هم بین آنهاست، بعد از عملیات کربلای ۷ در فروردین سال ۶۶ از دوکوهه عازم شلمچه می‌شوند تا تک عراقی‌ها را خنثی کنند.

مهدی و محمدرضا بعد از ۲۸ سال همدیگر را در یک گعده بچه‌های مدرسه معرفت در دماوند می‌بینند. فرمانده، هم مدرسه‌ای و رزمنده‌اش را خوب می‌شناسد و آشنایی می‌دهد اما محمدرضا بهت‌زده او را فقط نگاه می‌کند و اشکی از گوشه چشمانش سرازیر می‌شود و همه آن روزی که هر دو کنار هم در شلمچه بودند و بعد از آن دیگر خبری نداشتند را مرور می‌کنند.   فرمانده از رزمنده‌اش می‌خواهد که به روزنامه بیاید و اولین روز رزمندگی که با آزاده شدن، آخرین روز رزمندگی‌اش هم می‌شود را بازگو کند. آن روز در شلمچه در فاصله ۲۰۰ متری همدیگر، هر دو مجروح و بیهوش افتاده بودند اما امروز در تحریریه در دو متری هم نشسته و خاطرات‌شان را ورق می‌زنند.

در ادامه گفت‌وگوی چهره به چهره محمدرضا همتیان و مهدی تهرانی را می‌خوانید.

  • مهدی تهرانی: محمدرضا وقتی در حیاط مدرسه فوتبال بازی می‌کردیم، اصلا فکرش را می‌کردی که یک روز همدیگر را در جبهه پیدا کنیم!؟

محمدرضا همتیان: آقا مهدی؛ در فوتبال هم حس فرماندهی را نشان می‌دادی؛ در اولین روز حضورم در جبهه که به دو کوهه وارد شدیم، وقتی دیدم فرماندهم هستی، برایم یک قوت قلب شد.

  • مهدی: حضور تو برایم یک نشانه بود که گویا پروردگار همواره در جبهه می‌خواست یک رزمنده از دوران کودکی‌ام کنارم باشد. محمدرضا از هجدهم فروردین ۶۶ شروع کنیم؛ روزی که بعثی‌ها، سنگرهای بچه‌های مستقر در شلمچه را هدف گرفتند و از ۶۰ نفری که بودیم به تعداد انگشتان یک دست برای عملیات ماندند.

محمدرضا: خاطرم هست که هجدهم فروردین وقتی با هم از دوکوهه به سمت شلمچه حرکت کردیم، بعد از طی حدود ۲۰ کیلومتر به نقطه‌ای از شلمچه رسیدیم که رزمنده‌های گردان‌های دیگر هم آنجا تقسیم شده بودند. سه گروهان گردان ما هم در بین رزمنده‌ها تقسیم شد. بارها بچه‌های گردان را در فاصله ۱۰۰ متری خود می‌دیدم و خیالم راحت بود که همه با هم هستیم. زمان به سرعت می‌گذشت و به نظرم حدود ۴ ساعتی آتش را به سمت تانک‌های عراقی گرفتیم. تا اینکه احساس کردم یک گلوله وارد بدنم شد. در آن لحظه تنها برادرم احمدرضا و یکی از برادران رزمنده که فامیلی‌اش میثمی بود را در کنار خود دیدم. دیگر بیهوش شدم و از آن لحظه هیچ چیز را به خاطر ندارم. آقای دکتر شما در آن روز چه اتفاقی برایتان افتاد؟

  • مهدی: همه رزمنده‌های گروهان در یک پهنه ۲۰۰ پراکنده شده بودیم و عمده رزمندگان در اثر اصابت ترکش توپ و تانک‌های عراقی دچاز جراحت شده بودند. من که حدود ۲۶ ساعت بیهوش بودم و ۶۹ نفر از همرزمان شهید شدند و تنها سه نفر از ما زنده ماند؛ من و تو و میثمی. چرا هر چقدر گفته بودم ابتدا به ساکن با نیروهای عراقی درگیر نشوید و اجازه دهید اول آنها شلیک کنند، اما شما با توجه به تعداد کم رزمندگان، حاضر به ترک خاکریز و پناه گرفتن نبودید؟

محمدرضا: احمدرضا مرتب به من می‌گفت که از خاکریز پایین بیا؛ من فقط برای چند دقیقه به طرف عراقی‌ها شلیک کردم که ناگهان یک تک‌تیرانداز عراقی من را زد. البته سمتی که من بودم نسبت به بقیه مواضع، آتش بیشتری داشت و چندین تانک را دیدم که شلیک می‌کردند و من هم یک تانگ را زدم اما در این درگیری، مجروح شدم و بی‌جان افتادم. از آن پس تا زمان اسارت چیزی به یاد ندارم.

  • مهدی: بعد از اینکه تقسیم شدیم، من دیگر از شما خبر نداشتم. ۲۶ ساعت بعد از تک بعثی‌ها، امدادگران از پشت جبهه آمدند و ما را به عقب بردند. سرنوشت عجیبی است؛ قسمت تو هم این بود که توسط عراقی‌ها شناسایی شوی ...؛ زمانی که عراقی‌ها به موضع شما آمدند، آیا متوجه حضور آنها شدی؟ یا همچنان بیهوش بودی؟

محمدرضا: اولین باری که به هوش آمدم، فقط می‌توانستم سرم را تکان دهم. دیدم که تنها هستم. یک سنگر خالی کنارم بود که می‌خوالستم خود را به آنجا برسانم اما در حین تلاش برای رسیدن به آنجا دوباره بیهوش شدم. دوباره که به هوش آمدم متوجه شدم آن سنگر توسط عراقی‌ها پاکسازی شده و اگر آنجا می‌بودم حتما از بین می‌رفتم. جسد یک استوار عراقی که بوی بدی از آن متصاعد می‌شد، در کنارم افتاده بود. یک حس سنگینی به من دست داد. انسان وقتی خون زیادی از دست می‌دهد احساس سنگینی شدیدی می‌کند. تصور می‌کنم حدود ۱۰۰ متری سینه‌خیز به سمت شمال حرکت کردم. در همین هنگام دوباره بیهوش شدم. هنگام صبح با زمزمه‌های نامفهومی به هوش آمدم. ابتدا تصور کردم رزمندگان در کنارم هستند اما متوجه شدم که آنها باقی مانده نیروهای تک دیروز هستند. برای همین خودم را به مردن زدم. نیروهای عراقی به سمتم می‌آمدند و من آنها را زیرچشمی می‌دیدم. یک لحظه متوجه شدم که افسر عراقی کلت ۴۵ خود را مسلح کرده و بالای سر من ایستاده است. برایم مسجل شد که می‌خواهد تیر خلاص بزند. اشهد خود را خواندم و به خدا توکل کردم. در کمال ناباوری، افسر عراقی تیر خلاص را به کف پایم زد و من که بیهوش شده بودم نه فریادی زدم و نه واکنشی نشان دادم. ساعتی بعد دوباره به هوش آمدم و به سختی به سمت شمال سینه‌خیز به حرکت ادامه دادم. در همین حین باز هم نیروهای عراقی را دیدم که به سمت من می‌آیند. اینجا دیگر برایم مسجل شد که اسیر خواهم شد.

  • مهدی: از حسن و حال لحظه اسارت بگو. آیا آن موقع به فکر احمدرضا بودی؟

محمدرضا: افسر عراقی که به سمت من آمد، به فارسی گفت «شما را می‌بریم جای خوب و درمان می‌کنیم»؛ همان جا فهمیدم که قرار است چه پذیرایی از ما کنند. من را به همراه چند نفر دیگر که قبلاً اسیر کرده بودند به سمت پایگاهی در بصره بردند. در پادگان با بدترین وضع مجروحیت در کنار دیگر اسرا به خط شدیم. من سربند «یا مهدی ادرکنی» به سر داشتم. روی پیراهن خاکی‌ام هم «یا مهدی ادرکنی» نوشته شده بود. سرهنگ عراقی از بین تمام اسرا، من را نشان کرد و با تمسخر گفت «یا مهدی ادرکنی؟»؛ من هم در جواب گفتم «بله، یا مهدی ادرکنی»؛ همان موقع، آْن سرهنگ بعثی جلو آمد و من را محکم پخش زمین کرد و با پوتین به شدت به چشم چپم کوبید. استخوان ابرویم شکست و از شدت شوک و درد، بیهوش شدم. کمی بعد که به حال آدم یک درجه دار عراقی ملتمسانه از من خواست که نسبت به این فرمانده بعثی، مقاومت نکنم چون او را آدم‌کش قهاری می‌دانستند.

  • مهدی: از سال‌های اسارت بگو ...

محمدرضا: بعد از بازجویی در بصره به اردوگاه الرشید منتقل شدم و ۷ ماه آنجا بودم. از آنجا به اردوگاه تکریت (یازده صلاح‌الدین) منتقل شدم. موقعی که عملیاتی در جبهه انجام می‌شد، بعثی‌ها، اسرای اردوگاه تکریت را به شدت در فشار و شکنجه قرار می‌دادند. در یکی از این عملیات‌ها، یکی از نیروهای نفوذی بعثی‌ها در میان اسرا، من را نشان کرده و به فرمانده اردوگاه منتقل کرده بود که من در مقابل شکنجه‌ها مقاومت می‌کنم و به سایر اسرا روحیه می‌دهم. آخرین بار، فرمانده عراقی در روی آسفالت داغ ۴۰ درجه، من را با تن و بدن خونین، سینه‌خیز برد. فرمانده اردوگاه با پی بردن به مقاومت من، شکنجه بعدی را به  چندین درجه‌دار عراقی واگذار کرد؛ آنها آن‌قدر با قساوت من را شکنجه کردند که تا سه روز بیهوش بودم و قفسه سینه‌ام شکست. بعد از آن اسرا از من پرستاری می‌کردند و از درمان خبری نبود؛ با آن همه شکنجه‌ای که شدم انتظار زنده ماندن نداشتم.

  • مهدی: در ۴۱ ماهی که اسارت طول کشید، چه تصویری از احمدرضا در ذهنت تداعی می‌شد؟ فکر می‌کردی چه اتفاقی برای برادرت افتاده است؟

محمدرضا: در کل دوران آزادگی، هاله‌ای از اینکه حمید (احمدرضا) چطور شهید شد یا چگونه صحنه جنگ را ترک کرد، در ذهنم می‌آمد؛ تا اینکه چهار سال بعد از بازگشت به وطن، در جمع تابوت‌های رسیده از ستاد تفحص، تابوتی را دیدم که نام خودم بر آن حک شده بود. زنده بودنم را به ستاد تفحص اعلام کردیم. تابوت را باز کردند. در تابوت، علاوه بر پلاک من، بقایای یک رزمنده وجود داشت. جمجمه و فک این شهید پودر نشده بود و در فک، یک دندان طلایی وجود داشت. برادرم هم یکی از دندان‌هایش طلایی بود. آنجا انتظار قریب ۷ ساله به سرآمد و فهمیدم که برادرم نه عقب برگشته بود و نه به اسارت درآمده بود؛ حمید بالای سر من شهید شد.

  • مهدی: رزمنده‌های هم‌دوره‌ای، چه در زمان درمان و چه بعد از دفاع مقدس، فکر می‌کردیم که هر دو برادر شهید شده‌اید. حتی خاطرم هست که در دبیرستان موسوی مراسم مفصلی برای شهادتت برگزار شد. در واقع کمتر کسی منتظر آمدنت بود. وقتی مشخصاتت در فهرست اسرای آزاد شده بود و علی‌القاعده به خانواده اطلاع داده بودند، عکس‌العمل‌ها چگونه بوده است؟

محمدرضا: پدر و عمو به قصر شیرین آمده بودند. ۱۲ اتوبوس حامل آزادگان در حال ورود به مرز بود و من در اتوبوس سوم بودم. ناگهان دیدم عمویم به شیشه می‌زند. پرسید «آقا؛ محمدرضا همتیان در کدام اتوبوس است؟»؛ مکثی کردم و در همان حال که از خود می‌پرسیدم «آیا این قدر تغییر کرده‌ام!؟»؛ به عمو گفتم «سلام عمو جان، من محمدرضا هستم». دو روز قرنطینه بودیم و سپس راهی تهران شده و به خانه بازگشتم. آن روزها، آزادگان اجر و قربی داشتند و در مراسم استقبال، اهالی محل سنگ‌تمام می‌گذاشتند. اهالی محله شکوفه و میدان شهدا هم به عنوان مردمی که در دفاع مقدس مشارکت چشمگیری داشتند، استقبال به یادماندنی کردند. تا سه روز فقط به دید و بازدید فامیل و دوست و آشنا گذشت و در حال و هوای تغییر بودم. این روزها که گذشت، یکدفعه به یاد برادرم افتادم. چون یکی از احتمالاتی که می‌دادم این بود که احمدرضا به عقب برگشته و زنده است. از مادرم پرسیدم که «احمدرضا پس کجاست؟»؛ مادر گریه کرد و سوالم را بی‌جواب گذاشت اما جوابم را گرفتم.

  • مهدی: یاد آن دوران بخیر؛ محمدرضا الآن در چه حالی و آرزوها و افق‌هایی که در صفحه زندگی‌ات نقش بسته، به کدام سمت و سو می‌رود؟

محمدرضا: الآن هنوز روال درمان ادامه دارد. جالب اینجاست که درصد ایثارگری من طی این سال‌ها تنزل هم پیدا کرده است. درصد برایم مهم نیست؛ اما تکریم ایثارگر به این نیست که همان درصد تایید شده اولیه‌اش را هم کم کنند. اصلاً درصد ایثارگری‌ام را صفر کنند؛ مثل خودت که نه درجه سرگردی برایت مهم بود و نه اینکه درصد جانبازی را اصلا نمیدانی چیست؛ ما که ادعایی نداریم. اصلاً از همان جریان شلمچه و بعد هم اسارت، انتظار زنده ماندن هم نداشتم؛ حال خدا را شاکرم که در کنار عزیزان هستماما آمال و آرزوها را گفتی؛ همه آمالم حفظ ریشه‌هاست. هیچ چیز دیگر نمی‌خواهم. اگر ریشه حفظ شود، پسر ۲۱ ساله من و دیگر فرزندان این مملکت هم عاقبت بخیر خواهند بود.

پانوشت:

شرح تصویر: محمدرضا همتیان سمت راست به همراه برادرش شهید حمید همتیان ۱۳۶۵

*نیما شایان روزنامه‌نگار و کارشناس ارشد علوم ارتباطات است.

Nima Shayan is a journalist and senior expert in communication sciences.

**محمدرضا همتیان متولد ۱۳۴۹ در تهران محله عین الدوله، از خاندانی متمول و مذهبی و بازاریان خوشنام  که مالک برند معروف خوشه از قدیمی‌ترین قنادی‌های تهران بودند، برخاسته است. حضور وی و برادرش در جبهه از خانواده‌ای متمول خود موضوعی مورد توجه است. . قصه زندگی محمدرضا یکی از اعجاب آورترین داستان های جنگ است که البته و قطعا شاهد مثال‌های بسیاری هم دارد. به قول خودش کم نبودند اسرایی که وقتی به میهن برگشتند با بنرها و اعلامیه‌های شهادت خودشان مواجه شدند. اما مراسم‌هایی که در محله عین‌الدوله برای او گرفته شد و مراسم‌هایی که در دبیرستان جهت بزرگداشت شهادت او برگزار شده بود به خاطراتی فراموش ناشدنی تبدیل شدند. همتیان پس از بازگشت به میهن دبیرستان را تمام کرد و به صنعت خانوادگی خویش برگشت و هم اکنون علیرغم درصد بالای جانبازی و مصائب و دردهای دوران اسارت و تحمل آن به کار مشغول و فعال است.  

Mohammadreza Hamtian was born in 1970 in Ain al-Dawlah neighborhood of Tehran, he was from a wealthy and religious family and a well-known marketer and the owner of the famous Koshe brand, one of the**  oldest confectioneries in Tehran. His and his brother's presence on the front from a wealthy family is noteworthy. . The life story of Mohammad Reza is one of the most amazing war stories, which of course has many examples. According to him, there were not few prisoners who were faced with banners and declarations of their martyrdom after returning home. But the ceremony that was held for him in Ain al-Dawlah neighborhood and the ceremony that was held at the high school to commemorate his martyrdom became unforgettable memories. After returning to his homeland, Hemtian finished high school and returned to the family industry, and despite the high percentage of veterans and the sufferings and pains of the captivity, he is still working and active.

***مهدی میرزا مهدی تهرانی متولد ۱۳۴۸ در تهران، محله عین الدوله از خانواده‌ای متوسط فرهنگی و مذهبی برخاسته است. وی ۸ ماه پس از پایان جنگ به کلاس درس و دانشگاه برگشت و به روزنامه‌نگاری ادامه داد. رشته لیسانس مهندسی علوم و صنایع غذایی در دانشگاه شهید بهشتی را تا ۱۲۱ واحد گذرانیده بود اما تاب گذرانیدن ۲۰ واحد باقیمانده را نیاورد و درخواست مدرک فوق دیپلم این رشته را نمود و با همین مقطع از این دانشگاه فارغ التحصیل شد. به گفته خودش مدرکی که بر کارت خدمت وظیفه او هم نقش بسته و هرجایی از او مدرک تحصیلی خواستند (بجز برای تدریس در دانشگاه) وی همین مدرک فوق دیپلم دانشگاه شهید بهشتی را ارائه داده. خودش می‌گوید: این مدرک فوق دیپلم طیب و طاهر است. با اینهمه  کارشناسی کارگردانی سینما در دانشگاه تهران  را با شاگرد اولی به پایان رسانید و با بورسیه‌ای که از دو دانشگاه برایش رسیده بود  برای ادامه تحصیل مقاطع بالاتر به کالج دانشگاهی لندن (رشته مطالعات تاریخ سینما) و سرانجام به مک‌گیل (رشته مطالعات فیلم و رسانه‌های تصویری) رفت. وی جانباز شیمیایی ۵۵ درصد عامل خون است. درجه نظامی وی جایگاه سرگرد تفنگدار دریایی بود. چند نوبت مجروحیت وی در عملیات‌های کربلای ۴، کربلای ۸، نبرد دوم فاو و دفاع جزیره مجنون در دراز مدت و سرانجام او را به سرطان خون مبتلا ساخت. .ماه‌های  پایانی تحصیل او در مک‌گیل با ناتوانی جسمی بسیار شدید همراه بود اما در۱۹۹۹ و در آستانه ۳۱ سالگی با موفقیت در دفاع از رساله به پایان رسید. با اینهمه ادامه تحصیل او در مقطع Postdoctoral research در برکلی در سال ۲۰۰۰ بدلیل شدت بیماری او و شیمی درمانی‌های مداوم دوبار نیمه‌تمام ماند و برای همیشه رها شد. وی هم اکنون  بدلیل درصد بالای جراحت شیمیایی و زخم‌های شدید به جای مانده از جنگ  کمتر از گذشته کار می‌کند اما هنوز در روزنامه‌نگاری و تاریخ‌نگاری، تدریس و راهنمایی پایان‌نامه‌های مقاطع عالی رشته‌های مطالعات فیلم و زیبایی شناسی در دانشگاه فعال است.

*** Mehdi Mirza Mehdi Tehrani was born in 1970 in Tehran, Ain al-Dawlah neighborhood, he was from an average cultural and religious family. 8 months after the end of the war, he returned to class and university and continued to work as a journalist. He completed his bachelor's degree in film directing at the University of Tehran with honors and with the scholarship he received from two universities, he went to University College London (Cinema History Studies Department) and finally to McGill University. Mehdi is a chemical veteran with a blood factor of 55%. His military rank was Major of the Navy. In the operations of Karbala 4, Karbala 8, the second battle of Faw and the long-term defense of Majnoon Island, he was injured several times and finally he was diagnosed with leukemia. His last months at McGill University were marked by severe physical disability, but in 1999, at the age of 31, he successfully defended his thesis. But his postdoctoral research studies at UC Berkeley were interrupted twice in 2000 due to the severity of the disease and continued chemotherapy. Currently, due to the high percentage of chemical injuries and severe injuries left from the war, he is working less than before, but he is still engaged in journalism and history writing and teaches at the university.

عکس‌ها اهدایی محمدرضا همتیان به همشهری و بر اساس اجازه وی از تاریخ انتشار در اول آذرماه ۱۳۹۴ در مالکیت عمومی است.

کد خبر 314741

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha