همشهری آنلاین- حمیدرضا نظری*: ... شاید خیال می‌کنی که پیر شده‌ام و دستهای لرزانم، دیگرتوانِ به صدا درآوردن این سازِ کهنه‌ی روی دیوار اتاقت را ندارند، اما نه پسرم! تو اشتباه می کنی؛ پدرت باز هم می‌تواند با انگشتانش، تارهای این تنبور قدیمی را به لرزش درآورد و صدای عشق را به بالاترین نقطه کوه عظیم بیستون و به گوش شیرین و فرهاد عاشق برساند...

سالروز آزادی اُسرا

داستان به روایت مجموعه نامه‌ها

  • از پدر به جمال / از بيستون (كرمانشاه) به.../ 15 شهريور1369

(نامه‌اي كه هرگز ارسال نشد)

... پس تو كجا هستي جمال؟! چرا ديگر نمي آيي بابا؟! شايد ساز مرا قبول نداري و فكر مي كني كه چون هفت سال است دفتر و قلم مدرسه را كنار گذاشته و بازنشسته و خانه نشين شده ام، ديگر نمي توانم حرف دلت را بفهمم؟... شايد هم خيال مي كني كه پير شده ام و دستهای لرزانم، ديگرتوانِ به صدا درآوردن اين سازِ كهنه ی روي ديوار اتاقت را ندارند، اما نه جمال! تو اشتباه مي كني؛ پدرت باز هم مي تواند با انگشتانش، تارهاي اين تنبور قديمي را به لرزش درآورد و صداي عشق را به بالاترين نقطه كوه عظيم بيستون و به گوش شيرين و فرهاد عاشق برساند...

پسرم! چند شب پيش، باز هم به سراغ آن نوشته ات رفتم، همان نوشته ناتمام قبل از اسارت كه خيلي دوستش داشتي و مي خواستي روي صحنه اجرايش کنی. می دانی که کدام را می گویم؛ نمایشنامه دری به روی دوست؛ همان متن پر احساس که موضوعش را با انتظار شروع کرده ای؛ انتظار شيريني كه نمي دانم چرا برای اولین بار، منقلبم كرد و بغض سنگيني راه گلويم را گرفت و فشرد، طوری كه بعد از گذشت هفت سال، هوس كردم ساز قـديمي را به صدا دربياورم، اما به محضي كه به طرفش رفتم، با تمام وجود احساس خطركردم و بر خود لرزيدم...
جمال! به خانه ات برگرد؛ به ديار شيرين و فرهاد برگرد! اگرتو بیایی، ترس من از اين ساز مي شکند و ما همگي با هم يك زندگي ديگر تشكيل مي دهيم؛ من، تو، نرگس، رضا... رضا؟!... مي داني بابا، داداش رضا ديگر هيچ توجهي به من و تو نمي كند؛ او ما را فراموش كرده و همه فكر و خيالش را به زنش نرگس داده كه نمي دانم حرف حسابش چيست و چه مي خواهد. من كه سردر نمي آورم؛ نرگس شوهرش را دوست دارد، اما براي سومين بارتقاضاي طلاق داده و... می دانم که رضا اين روزها سردرگم و پريشان است و حال و روز خود را نمي فهمد، اما اين دليل نمي شود كه سراغي از برادر اسيرش نگيرد. چند روز پيش كه به ديدنم آمده بود، از دستش عصباني شدم و برسرش فرياد زدم كه:

"حالا اگر چند روز به سركار نروي، ديگر روزنامه چاپ نمي شود؟! يعني كسي نيست كه براي مدتي كارتو را انجام دهد؟!..."
خيلي چيزهاي ديگر هم گفتم، اما از شدت ناراحتي نزديك بود كه اين قلب ناتوان، باز هم كار دستم بدهد و...
پس تو كجا هستي پسرم؟! همه يارانت به خانه هايشان بازگشتند، اما تو مدتي است كه مرا فراموش كرده اي و هيچ خبري از سلامتي خود نمي دهي!... پسرجان! مگر نمي داني كه پدرپيرت، بيش از اين تحمل انتظار را ندارد؟!...

  • از رضا به پدر / از تهران به بيستون /  25 شهريور1369

پدرعزيزم!
چرا فكر مي كني كه آمدن يا نيامدن جمال، برايم مهم نيست؟! جمال تو، برادر من، يادگار عزيز مادر است. باوركن كه تو در مورد من اشتباه مي كني؛ من اين روزها گرفتار هستم، اما به زودي اين مشكل حل مي شود و باز هم مثل گذشته ها، صداي خنده نرگس، شادي را برايم به ارمغان خواهد آورد كه البته اين يك شرط دارد و آن خريد خانه اي به نام نرگس است... چطور بگويم پدر؛ عروست فقط... خانه تو را مي خواهد... پدرجان! اميدوارم موقعيت مرا درك کنی! نرگس براي به دست آوردن خانه قديمي تو، تنها يك ماه فرصت داده است؛ او مي خواهد كه آن خانه، به نام خودش باشد...

  • از پدر به رضا / از بيستون به تهران/ 28 شهريور1369

... من هنوز زنده ام رضا!... مي دانم كه پس ازخواندن اين نامه، مثل هميشه فرياد خواهي زد:" من هم مي خواهم زندگي كنم بابا؛ من هم توي اين دنيا سهمي دارم!..."
اما خوب به خاطر بسپار كه چه مي گويم؛ اين خانه، مال جمال است؛ جمال من به زودي به اين خانه بر مي گردد! تو هم بايد براي هميشه گورت را گم كني و از جلوي چشمهايم دور شوي!..
و اما نرگس؛ به او بگو كه بايد اين آرزويش را با خود به گور ببرد؛ او...

  • از اميد به پدر/ از بيستون به بيستون/ اول مهرماه 1369

سلام آقا معلم!
من اميد هستم. شما مرا نمي شناسيد، اما من در مورد شما، از جمال بسيار شنيده ام، چرا كه من و او مدت ها با هم در اسارتگاه روماديه عراق، روزگار گذرانده ايم. من تازه آزاد شده ام و پس از طي مراحل قرنطينه، اكنون قصد دارم به سوي شهرم رودبار حركت كنم... با عرض معذرت، پس از نوشتن اين يادداشت، آن را به حياط خانه تان مي اندازم... من سراغ شما را از همسايه هايتان گرفتم؛ گفتند كه به هلال احمر رفته ايد تا از جمال خبری بگیرید. از شما مي خواهم كه خودتان را ناراحت نكنيد؛ جمال درجاي خوبي قراردارد.
من ديگر بايد به ديارم بروم تا خبري از خانواده ام بگيرم. راستش دلم براي دخترم" شيرين" خيلي تنگ شده است؛ امروز اولين روز مدرسه او است؛ مي خواهم درچنين روزي دركنارش باشم... حال دیگر شما را به خدا مي سپارم و از شهرتان دور می شوم؛ با اين قول كه در اولين فرصت ممكن به خدمت برسم...

  • از پدر به رضا / از بيستون به تهران/ 2 مهرماه 1369

... رضا، عزيز بابا!
ازتو مي خواهم كه هرچه سريع تر مرخصي بگيري و خودت را به بیستون برساني تا خانه را چراغاني و کوچه را آذین بندی کنیم؛ برادرت جمال دارد به خانه می آید؛ آسمان بيستون بايد نورافشاني شود و چند شب و چند روز، صداي هلهله شادي به گوش برسد. دلم مي خواهد كه مردم بيايند و درجشن و شاديمان شركت كنند. ديگر وقت نشستن و غصه خوردن نيست؛ بايد دست به دست هم بدهيم و مقدمات اين شادي بزرگ را فراهم كنيم؛ من، تو، نرگس، دوستان، آشنايان، همسايگان، همشهريان...

  • از رضا به پدر / ازتهران به بيستون / 6 مهرماه 1369

پدرجان!
خوشحالم از اين كه برادرم به زودي از زنجير هفت ساله اسارت آزاد مي شود و به خانه برمي گردد. باوركن كه بعد از خواندن نامه ات، از شدت خوشحالي، گريستم؛ گريه اي آرامش بخش كه خيلي به آن نياز داشتم و سالها انتظارش را مي كشيدم.
از من خواسته اي كه بيايم و درآن شادي شركت كنم؛ خيلي دلم مي خواهد، اما متاسفانه فعلا نمي توانم!... انسان، هميشه در زندگي، دلش براي يك نفر،تنگ مي شود؛ يك نفر بيش از همه؛ تو براي جمال و من... چه بگويم پدر؟! هيچ كس نمي فهمدكه من چه مي گويم و چه مي كشم. از يك ماه مهلت تعيين شده دادگاه، تنها هجده روز باقي مانده است و نرگس همچنان بر مالكيت خانه تو اصرار دارد و من دراين ميان مانده ام كه تكليفم چيست... اميدوارم كه تحمل شنيدن اين حقيقت را داشته باشي!... چطور بگويم پدرجان؛ نرگس حالا ديگر سي و چهارسال سن دارد؛ او نمي خواهد با مردي زندگي كند كه... نرگس نمي خواهد...

  • از اميد به پدر/ از رودبار به بيستون/ 7 مهرماه 1369

آقا معلم من!
پيش از رفتن به شهرم، مي ترسيدم دخترم شيرين، مرا نشناسد و از من دوري كند، اما اكنون خيالم راحت است و از اين بابت ترسي ندارم! حال اين نامه را بر قبر شيرينِ شيرين زبانم برايت مي نويسم! دخترم چند ماه قبل زلزله را ديد و بر خود لرزيد؛ آن هم در خوابي شيرين و كودكانه. همه عزيزانم در زیرآوار جان دادند و مرا درآرزوي ديدارشان ناكام گذاشتند. اکنون دلم مي خواهد با عزيزي چون تو درد دل كنم، كسي كه هرگز چهره اش را نديده ام، ولي مي دانم كه همچون جمال، قلبي مهربان دارد و...

  • از پدر به رضا / از بيستون به تهران / 12 مهر1369

رضا جان!
اين يكي دو روزه عجيب دلم گرفته است. از وقتي كه نامه اميد را خوانده ام، حال و روز خود را نمي فهمم... پاييز ديگر چهره خود را نشان داده است. امروز هوا، ابري است و مثل اين كه مي خواهد ببارد... نمي دانم چرا دلم شور مي زند! نمي دانم چرا احساس مي كنم يك حادثه در پيش است؛ حادثه اي وحشتناك كه لرزه بر اندامم مي اندازد و مي خواهد قلب ناتوانم را از كار بيندازد؛ نمي دانم چرا می خواهم به سراغ تنبورِ کهنه ی روی دیوار اتاقت بروم و آن سازِ قدیمی را به صدا دربياورم؛ نمي دانم چرا...

  • از اميد به پدر / از رودبار به بيستون / 13 مهر1369

ای معلم مهربان!
غم بزرگي بر دلم نشسته است كه بسيار سنگيني مي كند؛ غمي بزرگ تر از مرگ دخترم!... مي خواهم آوار را كنار بزنم و خانه ويرانم را از نو بسازم، اما دستم به كار نمي رود؛ در به در دنبال كسي مي گردم كه سنگ صبورم بـاشد؛ دلم مي خواهد چهره مهربانت را ببينم و برآن بوسه بزنم. از تو مي خواهم كه به رودبار بيايي! پيداكردن من در ميان ويرانه های زلزله، کار چندان سختي نيست...
منتظرت هستم!...

  • از پدر به رضا / از رودبار به تهران / 21 مهر1369

... رضا جان!
برادرت جمال، ديگر احتياجي به خانه ندارد؛ او خانه خود را انتخاب کرد و رفت... به عروس خوبم نرگس مژده بده كه ديگر لازم نيست طلاق نامه را امضاء كند؛ او مي تواند از همين لحظه، خود را مالك خانه من بداند...
اينك اين نامه را با چشماني اشكبار برايت مي نويسم. اميد در مورد جمال عزيزم، همه چيز را گفت؛ اين كه او چند روز پيش از آزادي اولين دسته از اسرا، درحين اجراي نمايش " دری به روی دوست" در اسارتگاه روماديه، ناگهان دچار ایست قلبی شده و روحش به پرواز درآمده است؛ او درصحنه ي بازي عشق، عاشقانه، عشق را به نمايش گذاشت و نمايشنامه ناتمام خود را به پايان رساند تا دری به روي دوست گشوده شود و ...

  • از پدر به رضا / از بيستون به تهران / 17 آبان 1369

رضا، عزيزبابا!
چرا جواب نامه هايم را نمي دهي؟! شايد از من رنجيده اي و نمي خواهي با پدرت همكلام شوي!... چرا نمي گويي كه كار دادگاهتان به كجا رسيد! با نرگس چه كردي؟! تو را به خدا بگو چه شده رضا! با من حرف بزن پسرم! من كه به غير از تو و نرگس و اميد و یک ساز قدیمی، دلخوشی دیگری ندارم؛ سازی که بعد از هفت سال دوری، اكنون با دلتنگی های درون خسته ام مهربان شده است و...

  • از پدر به نرگس / از بيستون به تهران / 4 آذر1369

... تو بگو عروس خوبم! پسرم رضا كجاست؟! چرا از پدر پيرش سراغي نمي گيرد؟!... حرف بزن دخترم؛ تو را به روح جمالم حرف بزن!... چرا به خانه خود نمي آيي؟! مگر تو خانه مرا نمي خواستي؟!

  • از نرگس به پدر / از تهران به بيستون / 9 آذر1369

... نه پدرجان؛ خانه بهانه اي بيش نبود؛ من لبهايي معصومانه مي خواستم كه براي يك بار، مادر صدايم بزند؛ من دستهايي كودكانه مي خواستم كه بر موي سرم چنگ بزند؛ من بچه اي مي خواستم كه شب و روز شيره جانم را بمكد و... من چيزي ديگر نمي خواستم و نمي خواهم پدر! شما كه بايد در اين مدت هفت سال، مرا شناخته باشي؛ مي داني كه من هرگز انتظاری از رضا نداشتم و هيچ وقت از مشكلات زندگي، دَم نزدم...
پدر مهربانم! سراغ رضا را از من نگيرید كه هيچ خبري از او ندارم! بعد از دادگاه آخر، برای همیشه همه چيز ميان ما به پايان رسيد. درآن روز، رضا، نامه ات را كه در آن مژده خانه را داده بودي، به من نشان داد؛ خانه اي كه من هرگز چشم طمع به آن را نداشتم! رضا دردادگاه، وقتي فهميد که همه چيز تمام شده و دیگر کاری از دستش بر نمی آید، كنترلش را از دست داد و بر سرم فرياد زد؛ او از من به نام زن لعنتي ياد كرد؛ گفت كه من براي او حكم يك مُرده رادارم كه ديگر نمي خواهد اسمم را بشنود. من از اين بابت، بسيار خوشحالم؛ حتي دلم مي خواست با مشت و سيلي به جانم مي افتاد، اما تنها به گوشه اي رفت و گريه كرد. مي دانستم كه او درآن حالت، به خاطر من گريه نمي كند؛ رضا عكس جمال را در دست گرفته بود و ...
بعد ازآن روز، ديگر هيچ وقت رضا را نديدم. فكركردم شايد به بيستون و به نزد شما آمده است. همكاران روزنامه، سراغش را از من مي گيرند و...
پدرعزيزم! درپايان از تو مي خواهم كه مرا ببخشي! حتما مي داني كه چرا اين همه رضا را تحت فشار قرار دادم و...

  • از پدر به نرگس / از بيستون به تهران / 15 آذر1369

... مي خواستي كاري كني كه رضا از تو متنفرشود؛ چون دوستش داشتي و به راحتي نمي توانستي از او دور شوي؛ تو با اين كار، دليلي براي دل خودت و رضا پيداكردي كه همديگر را فراموش كنيد. تو بالاخره انتخابت را كردي؛ تو سالهاست كه مي خواهي انتخاب كني. تو عشق بچه را به رضا ترجيح دادي. تو درآينده به عشق و آرزوي خود مي رسی؛ اما رضا به يكباره همه چيز را از دست داد و آواره و سرگردان شد...
مي گويند در كوه بيستون، مردي ژوليده و پريشان را ديده اند كه صداي فریاد و شیون شبانه اش، خواب را از چشم اهالي شهر ربوده است...
دخترم! تو را دوست دارم... انتظار، شيرين است.

*‌ داستان دري به روي دوست، در سال 1370 هجري شمسي، در قالب نمايش و به نويسندگي و كارگرداني حميدرضا نظري، پس از حضور در جشنواره سراسري تئاتر، به اجراي عمومي درآمد و سپس فيلمنامه كامل آن در خانه سينما- بانك فيلمنامه ايران- به ثبت رسيد.

کد خبر 343425

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha