جمعه ۲ بهمن ۱۳۸۸ - ۰۷:۳۹
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌های نوجوانان و یادداشت جعفر توزنده‌جانی،‌مسئول بخش

ناخن

دخترک ایستاده بود آن‌جا و با چشم‌های گرد شده، خیره خیره نگاهشان می‌کرد.

- همه‌اش تقصیر تو بود! اگر از همان اول نه می‌گفتی، حالا اوضاعمان این‌طور نبود!

- کدام اوضاع؟ من که نمی‌فهمم تو چه می‌گویی!

- نمی‌فهمی؟! به خاطر این که چشم‌هایت را بسته‌ای، کور شده‌ای، هیچ چیز نمی‌بینی!

زن ایستاده بود و داشت تخم‌مرغ نیمرو می‌کرد. مرد پشت میز نشسته بود و با اخم‌های درهم خیاری را پوست می‌کرد. صدای جلزو ولز تخم‌مرغ و صدای تق و تق چاقویی که داشت خیار را می‌برید، میان فریادهای پدر و مادر گم شده بود.

دخترک انگشت شستش را در دهانش فرو برد.

- دستت را از توی دهانت بیرون بیاور!

- چند وقتی است که ناخن‌هایش را می‌جود. برایش وقت روان‌پزشک گرفته‌ام.

تصویرگری: فریبا دیندار، شهرری

- وقت روان‌پزشک؟ برای یک بچه سه ساله؟!

- بله، مثل این که این بچه سه ساله فرزند ماست!

- خب باشد! چند بار روی انگشتش فلفل بریزی دیگه ناخن نمی‌جود!

- تو هم با این افکار قدیمی‌ات!

ناخن خوردن ریشه روانی دارد!

- ریشه روانی دارد؟ هه هه هه....! همه بچه‌ها ناخن می‌جوند، چند بار که دستشان را ببندی یا فلفل بریزی رویش، درست می‌شود!

- تو همیشه چشم‌هایت را روی همه چیز می‌بندی! پیشرفت دنیا را هم نمی‌بینی! اصلاً... صلاً هر وقت باید ببینی کور می‌شوی!مثل آن قضیه...

دخترک سرش را پایین انداخت و انگشت شستش را دوباره در دهانش فرو برد.

رؤیا زنده بودی، خبرنگار افتخاری  از شیراز

حذف نظر گاه

وقتی نویسنده‌ای در داستانش بیشتر از گفت‌وگو استفاده می‌کند، به این معنی است که نمی‌خواهد درباره شخصیتی نظر خاصی داشته باشد و قضاوت کند. او فقط نشان داده تا خواننده خودش طرف هرکسی را که می‌خواهد بگیرد و قضاوت کند و به دیگر سخن، نظرگاه حذف شده. در داستان« ناخن» گفت‌وگو نقشی اساسی دارد. نویسنده حضور چندانی ندارد و فقط در لحظه‌ای کوتاه آمده و بقیه روایت را به عهده گفت‌وگو گذاشته. نوشتن چنین داستان‌هایی تلاش بیشتری می‌طلبد. نویسنده باید با توانایی تمام، از پس نوشتن گفت‌وگو‌هایی که حتی جنیست آدم‌ها را مشخص می‌کند، بربیاید.

خستگی

فلسفه را هم از قفسه کتاب‌هایم بیرون می‌آورم. بازش می‌کنم، اما این را هم نمی‌توانم بخوانم. نگاهی می‌اندازم به کتاب‌هایی که باز کرده بودم و نخواندمشان و بعد نگاهم روی کتاب‌های قفسه می‌لغزد. حوصله هیچ‌کدام را ندارم. من ماندم و این همه کتاب نخوانده و آزمون فردا. چه‌قدر دلم می‌خواهد همه این کتاب‌ها را ببندم و با خیال راحت به تماشای ساعت بنشینم. خیره شوم به عقربه‌های ساعت و اصلاً هم برایم مهم نباشد که زمان می‌گذرد. چه‌قدر دلم می‌خواهد از اضطراب این کتاب‌های تست بیرون بیایم و به دغدغه‌هایی فکر کنم که تا به حال فکر نکرده بودم.

می‌خواهم بی‌خیال شوم و خودم را بسپارم به دست باد. دلم می‌خواهد همه چیز را آسان بگیرم اما... خورشید غروب می‌کند و شب از راه می‌رسد، روزها شب می‌شوند و من نمی‌توانم نشنیده بگیرم. صدای کسی را که در گوشم مرتب زمزمه می‌کند: کنکور!

یاسمن رضائیان، خبرنگار افتخاری از تهران

دوباره خورشید

به تیر چراغ برق تکیه داده بود و زانوهایش را به پس سینه‌اش چسبانده بود. کاسه فلزی‌اش هم مثل همیشه جلوی پاهایش روی زمین قرار داشت. ملتمسانه به آنهایی که از مقابلش می‌گذشتند، می‌نگریست. هوا گرم و گرم‌تر می‌شد و برق آفتاب سرش را داغ کرده بود.
در طرف دیگر خیابان، حدود 200 متر آن طرف‌تر، رستوران بزرگی بود. او که دلش ضعف می‌رفت، به تابلوی بزرگ رستوران که عکس یک دیس برنج و  دو سیخ کباب روی آن بود، چشم دوخت!

دیگر چیزی نمانده بود که گرسنگی او را از پا در آورد. ناگهان مردی با کفش‌های واکس زده و لباس اتو کشیده سد راه نگاهش شد. پرسید: «به چی نگاه می‌کنی پسر کوچولو؟»

تصویرگری: امیر معینی ، خبرنگار جوان، تهران

- هیچی آقا...!

مرد سرش را برگرداند و تابلوی بزرگ رستوران را دید. برگشت و گفت: «گرسنه‌ای؟!»

پسر دست‌هایش را محکم به دور زانوهایش حلقه زد و خودش را جمع و جور کرد و با صدایی آرام گفت: «نه!»

مرد خم شد و لبخندی به او زد. دستش را گرفت و گفت: «بلند شو! من هم گرسنه‌ام.»

پسر نگاهش را به نگاه مرد گره زد. تردید و کمرویی، جلوی تصمیمش را گرفت، اما بالاخره بلند شد و کنار مرد ایستاد. قد کوتاهش به زور به کمر مرد بلند قامت می‌رسید.همین که خواست برود، نور خیره‌کننده‌ای چشم‌هایش را آزرد!

زمین را نگاه کرد.دوباره خورشید کاسه خالی‌اش را نور باران کرده بود...!

فریما منشور، خبرنگار افتخاری از کرج

آدمک

نشست پشت میز سفال‌گری. کمی خاک را با آب مخلوط کرد و گل را گذاشت روی میز و شروع کرد به پا زدن. بعد با دست‌هایش به گل حالت داد. گل کج می‌شد، راست می‌شد و شکل‌های عجیب و غریبی می‌ساخت. شاید مثل همیشه می‌خواست آدمک بسازد.
باز هم یک گردی کوچک ساخت. بعد دو تا مستطیل در آورد . بعد هم یک بدنه بزرگ ساخت. آنها را به هم چسباند. بعد هم برایش چشم کشید و از گل، بینی و دهان درست کرد... بعد آدمک گلی را توی کوره گذاشت تا بپزد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای سوختم سوختم آدمک در آمد. آدمک را از کوره بیرون آورد...

رفت تا به مردم سری بزند. دلش برایشان تنگ شده بود. اما آدمک تنها ماند. آدمک چشم دوخت به دختر آن سوی دشت و عاشقش شد.

برگشت پیش آدمک. دلش نمی‌خواست تنها بماند، آخر  او را  از همه بیشتر دوست داشت. مطمئن بود این یکی دیگر پیشش می‌ماند و مثل بقیه نمی‌رود اما... آدمک می‌خواست برود پیش عشقش و او را تنها بگذارد.

آدمک رفت. او ماند و یک اتاق و یک میز سفال‌گری و کمی خاک و یک دنیا تنهایی. خاکش داشت تمام می‌شد. از ساختن آدمک‌ها پشیمان شد.

نشست پشت میز سفال‌گری. کمی خاک را با آب مخلوط کرد. گل را گذاشت روی میز و شروع کرد به پا زدن. بعد با دست‌هایش به گل حالت داد. می‌خواست باز هم آدمک بسازد.

رویا سکوتی، خبرنگار افتخاری از تهران

کد خبر 99917

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز