شنیدم دلگرمی برادر کوچکت بودی و حامی مادرت. میگویند تا تو بودی جای خالی پدر آنقدر معلوم نبود، تا تو بودی خانه یکسره نور و شوق بود. اما یک روز از همین روزها بود که تو خواستی هم پدر باشی و هم رزمنده. نمیدانم از کجا قصه را آغاز کنم. چون از هر جا که شروع کنم، گوشهای از آن همه احساس و اشتیاق را نمیتوانم وصف کنم.
ای کاش میدانستم آن شب آخر برای چه به پهنای صورتت اشک ریختی و حتی لحظهای صبر نکردی تا مادر دنبالت بیاید. این هفته مهمان مادرت بودیم و پای خاطرات او نشستیم و حالا میخواهم در چندین سطر و در قالب کوچک همشهریمحله از تو بگویم و از شنیدههایی که از زبان مادرت نقل میشود.
«مجتبی خرداد سال 1340 در خوانسار و در یکی از روستاها به نام تیجان به دنیا آمد. او اولین فرزندم بود. اسمش را مجتبی گذاشتیم پسرم روز اول محرم به دنیا آمد، اذان و اقامه را در گوشش زمزمه کردیم و از خدا خواستیم که سلامتی این فرزند را به ما ببخشد. پدرش آن سالها کشاورز بود، البته زنبورداری هم میکرد.
مجتبی از همان کودکی آرام و ساکت بود و هیچ وقت ما را اذیت نکرد. وقتی به 15 سالگی رسید، به تهران آمد. اما بگذارید از کودکیهایش بگویم، از روزهایی که با بچههای روستا در کوچه پسکوچههای خاکی بازی میکرد. خاکی میشد و زمین میخورد، اما چون اهل درس و کتاب نبود و علاقه زیادی نداشت، پدرش او را به تهران و مغازه عمویش فرستاد تا شاید حرفهای یاد بگیرد.
به خاطر دارم پیش از آنکه به تهران بیاید، وقتی از مدرسه میآمد در کارهای کشاورزی به کمک پدرش میرفت. خلاصه او بسیار کاری و با همت بود. پشتکار زیادی داشت به یاد ندارم یکبار از غذایی ایراد گرفته باشد. او تقریباً همه غذاها را دوست داشت. اما بعد از اینکه مجتبی به تهران آمد و شهید شد ما هم به تهران آمدیم.» مادر در ادامه حرفهایش میگوید:
«مجتبی خیلی با حیا بود. او احترام زیادی برای من و پدرش قائل بود. 10 یا 11 ساله بود که با نماز آشنا شد و از وقتی که به سن تکلیف رسید بصورت جدی نماز و قرآن میخواند. او اعتقادات خاصی داشت در واقع ایمان استوار مجتبی باعث شد که او در سالهای طاغوت هم در برابر ظلم سینه سپر کند و مثل نوجوانهای دیگر به تظاهرات برود.»
ایمان استوار مجتبی
مادر شهید رضاعلی با تکرار خاطرات پسر شهیدش میگوید: «مجتبی 17 ساله بود که انقلاب به پیروزی رسید. به خاطر دارم وقتی به خوانسار میآمد، به او میگفتم نرو پسرم دستگیرت میکنند اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود و کار خودش را میکرد. در خوانسار هم فعالیت انقلابی میکرد
حتی گاهی در را که قفل میکردم از روی دیوار به بیرون میرفت. از همانجا مجتبی را به خدا سپردم. میدانستم او راه حق را انتخاب کرده است. یادم است اعلامیههای امام¨ره را در کفشهایش پنهان میکرد و به خوانسار میآمد. خلاصه هرچه از شجاعت و دلاوریاش بگویم کم گفتم.»
سالهای خون و آتش
وقتی ذهن مادر روزهای خاطرهساز جنگ را به یاد میآورد لبهایش به سخن درمیآیند: «زمزمه جنگ و دفاع از خاکمان همه جا پر شده بود. هر کس جوانی داشت لباس رزم بر تنش میکرد و راهی جبههاش میکرد. خلاصه مجتبی هم تازه میخواست به سربازی برود که از من و پدرش اجازه گرفت.
با رضایت خاطر او را راهی کردیم. چند بار به خوانسار آمد و به ما سر زد البته مجتبی وقتی برای اولینبار به جبهه رفت ردش کردند اما با اصرار فراوان او هم یک رزمنده شد. پسرکم سر از پا نمیشناخت. میدانستم آرزویش همین است. تا اینکه خدا خواست او همان طور که آرزویش را داشت پرکشید.»
و اما آخرین دیدار
مادر سعی میکند بغضش را پنهان کند. اما اشک سرازیر میشود و پس از سکوتی عمیق ادامه میدهد: «تا اینکه آن لحظههای آخرین دیدار فرا رسید. مجتبی آمد تا از من و خواهر و برادرانش خداحافظی کند. به او گفتم مجتبی جان، پدرت که رفته برای چه میخواهی بروی؟ در جواب گفت بابا برای خودش رفته من هم برای خودم میروم.
نترس مادر شما خدا را دارید. آنقدر ذوق و شوق رفتن داشت که با شتاب از زیر قرآن رد شد و حتی صبر نکرد تا من هم به دنبالش بروم. این آخرین دیدار من با فرزند شهیدم بود روزی که هیچ وقت از دفترچه خاطرات ذهنم پاک نمیشود. اما مجتبی هنوز برای من و خانوادهمان زنده است.»
خبر شهادت
سکوت مادر زیاد دوام نمیآورد: «از طریق چند تن از اقوام باخبر شدیم که پسرم در عملیاتی که در شلمچه انجام شد به شهادت رسیده. مجتبی آنقدر خوب بود که زن عمویش، با شنیدن خبر شهادت او ناخوش شد و بالاخره فوت کرد. پیکر مجتبی را به خوانسار آوردند.
صورت پسرم آنقدر نورانی بود که نگو و نپرس. تکهای نور بود که در دل خاک منزل کرد. بعد از شهادت پسرم در سال 61 ما هم به تهران آمدیم و از آن وقت در همین محله غیاثی سکونت داریم.»
سخن آخر
مادر میگوید: «لحظهای نیست که مجتبی را به یاد نداشته باشم. آن همه ذوق رفتن او من را هم به وجد میآورد. نمیدانم پسرکم در خاک مقدس جبهه چه دید که اینطور شیدا شد. اما هرچه بود حق و حقیقت بود. او هنوز کنار ماست.»
وصیتنامه شهید مجتبی رضاعلی
بسماللهالرحمنالرحیم اینجانب مجتبی رضاعلی به خاطر ادا کردن دینی که بر گردنم دارم، در راه اسلام و انقلاب و امام امت و رهبر عزیز، چندین وقت دوره دیده و عازم جبهه حق علیه باطل شدم. از کلیه خواهران و برادران اسلامی و دینی خود تقاضا دارم که هرگونه بدی و ناراحتی جزیی از من دارند به خاطر این انقلاب و جانبازی سربازان اسلامی حلال کنند. به امید پیروزی علیه کفار بعثی.
و اما از تو مادر گرامی تقاضا دارم که امام امت را تنها نگذارید و اگر سعادت شهادت داشتم، هیچ ناراحت نباش، حتی اگر آن 3 پسر دیگرت را نیز در راه اسلام عزیز از دست دادی. مادر عزیزم، من را حلال کن و اگر سعادت شهید شدن را داشتم تو افتخار کن که پسر خود را در راه اسلام و به خاطر خدا هدیه کردی. به امید پیروزی حق علیه باطل
خواب شهادت مجتبی را دیدم
«محمود رضاعلی» برادر شهید رضاعلی است. او 3 سال از برادر شهیدش کوچکتر بود. اما او هم در مرور خاطراتش میگوید: «خاطرات من و برادرم مجتبی زیاد است. به یاد دارم که مجتبی زحمت زیادی در تیجان میکشید چون هم کمک پدرم میکرد هم مواظب ما بود و به درسهای ما کمک میکرد. گاهی هم که مشقهایمان را نمینوشتیم، او برایمان مینوشت تا اینکه اوایل سال 61 مجتبی وارد بسیج شد و بلافاصله به جبهه رفت.
بار آخری که به مرخصی آمد ماه مبارک رمضان بود. یادم است شب صدای گریه مجتبی را شنیدم. او با خدا راز و نیاز میکرد انگار شهادت میخواست و میدانست که دیگر برگشتی در کار نیست. آن بار آخری که به مرخصی آمد از من خواست یکی از عکسهایش را بزرگ کنم.
بعد از اینکه عکس را بزرگ کردم به دایی بدهم تا شعری پایین آن حک کند. همانجا بود که به دلم الهام شد که دیگر برادرم را نمیبینم. 3 روز بعد از شهادتش خوابهای مکرری دیدم. مدام در خواب میدیدم که مجتبی شهید شده وقتی ماجرا را برای دایی تعریف کردم دایی حسابی گریه کرد. تا اینکه خبر شهادت مجتبی را آوردند و دیگر فهمیدم که سایه برادر بزرگم بر سرمان نیست.
او همه دارایی خانواده بود. به خاطر دارم حتی زمانی 3 جا کار میکرد و خلاصه زحمات زیادی میکشید. گاهی دلم حسابی برایش تنگ میشود به یاد میآورم که همیشه میگفت امیدت به خدا باشد اوست که حامی و نگهدار همه است. آن وقت دلم قرص میشود و میخواهم که راه برادر شهیدم را ادامه بدهم.
جای خالی او را احساس میکنم
«مریم رضاعلی» خواهر شهید مجتبی رضاعلی است. او میگوید: «حدود 7 سال از برادرم کوچکتر بودم. باید بگویم پدرم را به یاد ندارم. اما مجتبی جای پدرم را برایم پر کرده بود و خلاصه بار سنگین چندین یتیم و زندگی سختمان را بر دوش کشید، برای همین است که خدا او را لایق شهادت دانست.
اینطور بگویم که تا ما نمیپوشیدیم او نمیپوشید تا نمیخوردیم او هم نمیخورد و خلاصه حتی یکبار هم به مادرم تو نگفت. او به مادرم احترام بسیار میگذاشت و خلاصه نمیگذاشت جای خالی پدرم را احساس کند. با اینکه سن کمی داشتم که مجتبی شهید شد اما آنقدر مهربانیاش زیاد بود که من با سن کم فکر میکردم نمیتوانم بدون او زندگی کنم.
یادم است یکبار از من پرسید چه چیزی دوست داری، برایت بخرم من هم گفتم «ساعت» مجتبی قبل از شهادتش در نامهای نوشته بود که برای مریم یک ساعت بخرید من به او قول دادم اما نتوانستم عمل کنم. خلاصه از خوبیهای برادرم هرچه بگویم کم است اما او رفت تا من و مریمهای دیگر بتوانیم راحت زندگی کنیم.
او رفت تا ما هیچوقت آزرده خاطر نشویم. برادرم گذشته از تمام عشق و علاقهای که به خانوادهاش داشت، عاشق جبهه بود و با رفتن به آن خاک مقدس، حجت را بر خودش و ما تمام کرد و بالاخره توانست خود را به آن درجه از ایمان و یقین برساند و خودش را مقبول حق کند. پس از شهادت برادرم روستای ما یکپارچه نور بود، میدانستم برادرم مثل دیگر شهیدان روستایمان جز به راه حق نرفته است.
همشهری محله - 14