دوشنبه ۸ تیر ۱۳۸۸ - ۱۱:۲۰
۰ نفر

سید محسن حسینی طاها: مثل روزهای دیگر که نوشته‌ای از من در نشریه‌ای چاپ می‌شد به روزنامه فروشی رفتم و برای آنکه مطمئن شوم مطلبم چاپ شده طبق عادت روزنامه را روی پیشخوان باز کردم.

با اینکه دفعه اولم نبود و کم و بیش به روزنامه فروش فهمانده بودم که علت کارم چیست ولی غر همیشگی‌‌اش را زد و گفت «اینجا باز نکن دیگه، ببر خونه.»

خواستم چیزی بگویم اما فکر کردم تا او بخواهد حرف زدن نا‌مفهوم مرا متوجه شود کلی زمان می‌برد. به سرعت با انگشت به نوشته‌ام که چاپ شده بود اشاره کردم و روزنامه را بستم و راه افتادم.

 این صحنه بارها‌ تکرار شده بود و من ناتوان‌تر از آنی که بتوانم روزنامه فروش محله‌مان را روشن کنم که دلیل این کارم چیست و این یکی از محدودیت‌هایی است که معلولیت به همراه می‌آورد. اگر از یک نگاه منصفانه بنگریم شاید حق با اوست.

در هیچ کجای دنیا مشتری روزنامه را روی پیشخوان باز نمی‌کند و آن هم یک مشتری خاص مثل من که حرکات فیزیکی و گفتاری او در نگاه سطحی طیف وسیعی از افراد جامعه شبیه به انسان‌هایی است که اختلال ذهنی دارند و گاهی ممکن است موجب دردسر دیگران شوند.

قدم زنان و روزنامه زیر بغل، در همین افکار بودم که صدایی مرا متوجه خود کرد:
روزنامه‌ها را می‌فروشی؟

روی چمن‌های میدان‌گاهی محله‌مان ولو شده بود. صورت سیاه، پاهای برهنه و لباس‌های چرک و کثیفش نشان می‌داد که قرار است شب را همانجا بخوابد.

عصرانه‌اش یک تکه بربری گاز زده خشک بود؛ عصرانه‌ای که شاید ناهار و شام او هم باشد.
سؤالش را تکرار کرد: روزنامه‌ها را می‌فروشی‌؟

نمی‌دانستم به او چه بگویم، سؤالش برایم عجیب بود. شاید می‌خواست رختخواب تازه‌ای برای خود مهیا کند. نمی‌دانم چرا احساس عجیبی نسبت به او وجود مرا فراگرفت. دلم می‌خواست وارد چمن شوم، به سویش بروم، کنارش بنشینم و بیشتر از او بدانم.

اما بازهم گفتار نامفهوم‌ام مانع این کار شد‌. چاره‌ای جز رفتن نداشتم هرچند که ذهنم را مرد چمن‌نشین بربری به دست پر کرده بود‌.

چقدر حرف برایش داشتم چون حس می‌کردم او نیز مانند من معلول است، منتها یک معلول اجتماعی.

کد خبر 84497

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز