ای کاش زمستان برگردد به اصلش، به ذاتش؛ به آن روزهایی که شب میخوابیدیم، صبح پا میشدیم و میدیدیم که کوچه پر از برف است، در خانه همسایه پیدا نیست و در آن سفیدی مطلق فقط رد پای گنجشکان کوچک ِ بازیگوش پیداست. برف اعلا و آسمانی که با دل پر همچنان میبارد.
بمانیم در خانه، چون اخبار ساعت ۶ صبح اعلام کرده که مدارس تعطیل است و ما شال و کلاه کنیم و برویم کوچه با دوستانمان برف بازی؛ گلولههای سفید پر از شادی بهم شلیک کنیم و انگشتانمان از درست کردن آدم برفی که هیچ وقت گرد و تمیز مثل کارتون ها در نمیآید، یخ بزند.
خانه بوی لبو و شلغم بدهد. از آن شلغمهای شیرین که رد خونش را به آب پس میدهد. بوی آش همسایه با لبو و شلغم ما بپیچد در کوچه و بشقاب لبو و شلغم برود خانه آنها و کاسه آش همسایه بیاید خانه ما.
مادر دانههای جدید کاموا را بندازد به میله و پشت هم ببافد، نخودی، دو رج زیر، یک رج رو تا بشود کلاه و شالگردن بلند برای پدر که با موتور باید برود سر کار و همیشه سرماخورده است.
میچسبیم به بخاری، هر که زرنگتر به بخاری مقربتر و آن که دورتر، سهمش پتوی پلنگی سنگینی باشد که سوغات مادربزرگ است از مکه مکرمه.
یک چشممان به آسمان باشد و چشم دیگرمان به اخبار که ببینیم نصیب ما از برف سنگین، یک روز تعطیل دیگر هم هست یا باید فردا با چکمههای پلاستیکی تا خود مدرسه تلوخوران برویم.
پدر بیاید و خودش را به پشت بام برساند با پارویی که از اواخر پاییز در گوشه حیاط پارک است؛ برود و بروبد هرچه برف از صبح آمده که مبادا سقف شکم باز کند و برفهای آب شده نصفه شب گریه شوند روی سر ما.
کجایی زمستان؟ ای کاش برگردی و از حسرت در بیاری ما را. تو را چشم در راهیم ای زیبای سفید و سرد.
نظر شما