محمدعلی علومی، جنون مقدس نوشتن دارد. در تعطیلات عید فطر در زادگاهش بم با قرص های آرامبخش سر می کند و رمان بینوایان را با ترجمه جدید می خواند.

محمدعلي علومي

همشهری آنلاین- فرشاد شیرزادی: در «من نوکر صدامم»، رمان محمدعلی علومی، داستان نویس و طنز پرداز؛ که مدتی پیش هم به چاپ سوم رسید، همه شخصیت های داستان وقتی عمله و اکره های صدام را می بینند، زبان بازی می کنند که: من نوکر صدامم، اما دایی معمور ابتکار به خرج می دهد و می گوید: «قربان، جسارتاً من نوکر صدامم» و با همین عبارت ظاهراً ساده وزیر دولت حزب بعث از او خوشش می آید و پست و مقام به وی می دهد.تیمسار ضاحک الضحاک هم رئیس «امن العام» عراق است، ولی با این وجود او هم خود رالو می دهد و از چشم نوکران صدام می افتد و گوشه زندان، روزهایش را سپری می کند.فضای رمان «من نوکر صدامم» خودمانی، بدون شلوغی و هیاهو و همراه با طنز است. با خالق این کتاب که قبلاً هم شاه و رژیم طاغوت را در زمان «شاهنشاه در کوچه دلگشا» به طنز کشیده بود،صحبت کردیم.
من در آخرین صفحه رمان، که یک ضربدر هست و نوشته شده هر چه دلتان می خواهد درباره صدام بنویسید، در صفحه سفید، چیزی ننوشتم. نویسنده چی نوشته است؟
نوشتم که، همان... من نوکر صدامم!
چرا برای فضای رمان، کشور عراق، حزب بعث و صدام را انتخاب کردی؟
بنا به دلایل متعدد، در هم تنیده و مرتبط. اول اینکه صدام یکی از ده ها جنایتکار سیاسی در اواخر قرن است که از جمله، در ویرانی ایران نیز بسیار کوشید و مثل دیوهای قصه ها، انبوه ویرانی و مردم بی خانمان و آسیب های عمیق اجتماعی، روانی و اقتصادی برجا گذاشت. همچنین صدام در زمینه اجتماعی و فرهنگی پیش از مدرن، یعنی در بافت عشایری و روستایی، دیکتاتوری سنتی و کلیشه ای است که تازیانه به دست، کوس و انا ربکم الاعلی می زد. همچنین در کشورهایی مشهور به جهان سوم، حکام، بر رفتارهای جمعی و تعیین سرنوشت جماعت، تأثیر وسیع دارند. زیرا جماعت هنوز «رعیت» هستند بی هیچ حق و حقوقی و به همین جهت برای گذران زندگی- یک زندگی نباتی احمقانه و غریزی و بسیار ابتدایی- یا به دامان دیکتاتوری می خزند و یا کناری می ایستند که پی  درپی و لحظه به لحظه، له شوند و یا بی پروا کشته شوند. به همین جهت است که در رمان می بینیم که همه اشخاص یا به دارالمجانین می افتند و یا کشته می شوند و البته همه شان هم معتادند... .
به همین دلایل است که اشخاص رمان به مردن و کشته شدن می گویند «راحت شدن» اگر هنوز صدام بر سر قدرت بود، نمی ترسیدی؟
چرا، خیلی! آن وقت می نوشتم که «من نوکر هیتلرم». راه های فرار فراوان است.
توصیف های رمان، رئال است و خواننده به رغم طنز به تلخی ماجرا پی می برد! و در عین حال در خیلی جاها هم می ترسد و هم می خندد! می خواهم بدانم از کجا و چه گونه به چنین توصیف های چندلایه رسیده ای؟
ممنون! اجازه بدهید که من هم یک پپسی برای شما باز کنم و بگویم که: خودت به سبب هوشمندی فراوان، موضوع را بهتر از من می دانی... گفته اند که بر اساس عینیت(عین) است که ذهنیت(ذهن) شکل می گیرد. با تعدادی از عراقی ها صحبت کردم و دیدم که خیلی ترسناک است، شب  داری در حیاط خانه راه می روی و غرق افکار شاعرانه ای و یکهو ببینی از زیر هر بته، از پشت هر دیوار بریزند و ببرند آدم را به جاهایی مبهم. با دوستان عراقی صحبت کردم و دیدم که خیلی مضحک است. طنزی تلخ است وقتی که در روابط اجتماعی، هیچ آدمی در جایگاه واقعی خود قرار نداشت. همه اش هم به خاطر استبداد حزب بعث بود که وفاداران ابله، دزد، جنایتکار، دغل پیشه، بی شرف را برمی کشید و جماعت شریف و نجیب را حتی شیمیایی می کرد «امشی؟» و همه این ها رئالیسم بود در حکومت حزب بعث. در هم آمیختگی طنز و ترس، می شد واقع گرایی زندگی مفلوک عراق.
ابومخمور، استاد اخراجی دانشگاه بغداد و به قول خودت «له شده» را بیشتر دوست داری یا تیمسار ضاحک الضحاک، رئیس امن العام را؟
زندگی در حکومت بعث، مسخ شدن است. این بحث مسخ شدگی انسان بحث جالبی است، از خودبیگانگی... یعنی آدم به جای توجه به مسائل در عهد اساطیر و دوران های مه آلود تاریخ، مثلاً نمرود می گفت که به نام بعل- خدای خدایان- بزنید، ببندید و بکشید این اقوام سعادت نیافته را که به جای بعل، رفته اند مردوک را خدای خدایان می دانند، کاهن ها هم با نمرود همراهی می کردند، می رفتند اسیر می گرفتند به گله و رمه ها و زمین ها و برده ها دست می یافتند و انبوه کنیزهای جوان که همه اش تقسیم می شد میان نمرود، کاهن ها و سران لشکر، رعیت  هم خوشحال بود که بعل را راضی کرده است!
بعدها هم این مسخ شدگی  بود. به قول جواهر لعل نهرو در کتاب تاریخ جهان، بشر در طی تاریخ به نام دین کشتار کرده، مثلاً پاپ و کنتها و دوکها به نام مسیح جنگ های صلیبی راه می انداختند، مخالفان افکار خود را می سوزاندند تا سلاطین و خوانین مسیحی و پاپ و کشیش ها خوب بخورند و عیش ببرند! بعدها هم، ماشین و ابزار و تکنولوژی، انسان را انداخت در دایره تولید و مصرف، تکرار مسخ شدگی و بی هویتی انسان. جامعه ما قبل مدرن عراق، دیکتاتورپرور و قهرمان پرور بود. عراق به سبب بافت عینی و ذهنی جمعی، مستعد بود که هم انسانی ترین و پیشروترین افکار را بپروراند و هم مستعد افکار شبه فاشیستی بود. با توتالیتاریسم شرقی که حتی در خواب ها هم نفوذ می کند! یعنی بر خلاف استبداد مدرن، این نوع بعثی از استبداد، آگاهی و ناخودآگاه آدم ها را مسخ می کرد.
بخشی از رمان شیوه داستانگویی بورخس را به یاد می آورد. در پرداخت به اشخاص و فضاهای ذهنی مثلاً در «سرگرد گرگ زاده» و یا در «حکایت صدر اعظم» علت چیست؟
یک پپسی دیگر باز کنم یا باشد برای بعد؟ خودت هم خوب می دانی که هم بورخس و هم هرمان هسه از حکایت های هزار و یک شب، در حد وسیع تأثیر گرفته بودند. قالب داستان سرایی در جوامع بسته پیش از مدرن، قالب «حکایت» است. زیرا جوامع بی تحرک بودند و مثلاً اگر محمود می رفت، نادر می آمد، با همان شیوه های رفتار، به این جهت چند عامل شکل می گرفت: تیپ سازی، تقدیر گرایی، فردگرایی و در مقابله با آن همه، البته تحلیل خلاق خیلی وسعت می یافت. شاید راهی بود به رهایی. شاید خیلی وقت ها بازی های ذهن و زبان بود در زمینه ای از باورهای اساطیری. در رمان و در این بخش ها سعی کرده ام که شیوه بیان حکایت را با توجه به همین زمینه و پس زمینه ها رعایت کنم.
اگر در عراق کسی می خواست به صدام نزدیک شود باید از کدام موانع می گذشت؟ به خصوص که صدام غیر قابل پیش بینی بود و مثلاً وزیر بهداشت عراق را کشت و در رمان می بینیم که جمیل آوازخوان، مأمور کشتار، به دست حزب کشته می شود و یا تیمسار ضاحک الضحاک رئیس امن العام سرانجام به تیمارستان می افتد که اینها بیان داستانی از آن وقایع سیاسی اجتماعی است...
آری جلوتر هم گفتم که داستان از نظر من عقب افتاده، جدا از وقایع عینی نیست و صدام مثل همه جنایتکاران، رسماً دیوانه شده بود و این موضوع کم کم و به تدریج اتفاق افتاد بنا به این دلیل که: جوامع شرق می خواهند عقب ماندگی خود را جبران کنند، به خصوص که سابقه تمدن و فرهنگ درخشان دارند می خواهند که حتی راهنما باشند، مثل صدام که خود را قائد ملل عرب می دانست و یا مثلاً بن لادن و چون که مردم این جوامع به عنوان زمینه سازی های اصلی و در مواردی سربازان ذخیره، هنوز در «رعیت» هستند و «ملت» نشده اند. تمام تصورات و رؤیاهای زندگی بهتر را به قهرمانی منتقل می کنند که کم کم تبدیل می شود به صدام، مستبدی دیوانه و آن وقت در چنان جامعه ای که کاستی های طبقاتی کما بیش حاکم هستند و تحرکات اجتماعی و طبقاتی یا نیست و یا اندک است، عده ای می شوند نوکر صدام، عده ای می شوند مداح او، مثل دایی معمور و این ها هم کم کم رنگ مستبد صدام را به خود می گیرند و همان یک ذره وجدان را از دست می دهند. به تدریج مفاهیم ارزشی انسانی کم رنگ  و محو می شوند و بعد، حتی مضحک جلوه می کنند. مثل ایرادهایی که در رمان به ابومخمور می گیرند، حتی همسرش، رضوانه که فحشش می دهد که چرا دغلباز و پست فطرت نیستی!
به نظرت، چرا در ایران، نویسنده ای می آید و صدام و کشور عراق را به طنز می کشد و چرا مثلاً نویسنده های کشور ترکیه، سوریه و لبنان و... به این مقوله نپرداخته اند؟
باورت می شود خودم هم حیران مانده ام که چرا؟ شاید به این علت که صدام و حزب بعث چنان زخم های عمیق بر پیکر میهن و مردم ما وارد کرده است که تا دهه های بعد، هنوز، آثار و عواقب زخم های آن موجود خبیث نفرت انگیز ضد هر چیز انسانی، در جان و رفتار ما باقی بماند. شاید دلایل ناخودآگاه و آگاهانه دیگر هم باشد، نمی دانم... شاید. ولی به هر حال صدام چنان قدرتمند بود که هم در عراق و هم در ایران، توانست کابوس و طنز سیاه و ترسناک ایجاد کند، پس بی خود نیست که گفته ام «من نوکر صدامم!» .
از نویسنده های طنز در ایران، کدام کارها را می پسندی؟
این بحث ها تا حدی سلیقه ای است. بی شک همه خوب هستند و استاد و اغلب شان، انسان هایی بسیار باهوش هستند که به تلخی، می خندند و باز، بیشترشان هم آدم هایی شریف اند که احترام قلم را نگه داشته اند و روز مزد کار نکرده اند. اما هنوز استاد علی اکبر دهخدا، پیشرو طنزنویسان ایران و حتی منطقه فرهنگی خاورمیانه است که آزاده و سرافراز بود و زیست، اسطوره وار... بهرام صادقی که رند تمام عیار بود، ایرج پزشکزاد که در همین رمان، بسیار مدیون ایشانم. منوچهر احترامی، عمران صلاحی، منوچهر بدیع زاده، پرویز دوایی ارجمند، تنکابنی(آیا هنوز هم می نویسد؟) و شادروان، انسان عزیز، خسرو شاهانی. این ها به قول کفتربازها «عشق منند!» و همچنین باید از زحمات استادان، دکتر بهزادی و هجری و دکتر علی اصغر حلبی قدردانی کرد که بی ادعا و به دور از هیاهوی بازاری پسند و حتی عوام فریبانه رایج، گوشه ای گرفته اند و در معرفی طنز به جهان می کوشند و از هیچ کس توقع هم ندارند. همچنین بعضی از نویسنده های گرانقدر هستند که گاهی طنزی می نویسند، مثل آقایان جواد مجابی و علی اصغر شیرزادی و... که چه از جهت بینش و چه از منظر بیان و چه در ساختار داستان، خیلی قدرتمند کارکرده اند. «غریبه و اقاقیا» از آقای شیرزادی و «در خلوت جازموریان» از آقای مجابی، در طنز نویسی ایران ماندگار شده اند.
کار تازه چه داری؟
دو، سه تا کار هست. به توصیه زنده یاد عمران صلاحی «طنز ایران از مشروطه به بعد» را کار کرده ام و یک رمان و مجموعه  نقد.وضع نشر و ناشر چه طور است؟

یک سؤال می خواهم بکنم. به نظر شما چه ضربه ای به سر شیخ بزرگ سعدی خورده بود که فرمود: هنرمند قدر ببیند و بر صدر نشیند؟! هنوز هم هنرمند قدر می بیند و بر صدر می نشیند و به قول بابا شمل «حق التعلیفش» را می آورند، همان چهار قران را، بی منت و بی آن که پول دورمی ریزند، تقدیم می کنند که هنرمند برود خوش باشد و یا حداقل نمیرد! وضع از عالی هم کمی آن طرف تر است!
چه آرزویی برای خودت و طنز ایران داری؟
از میان انبوه آرزوها، از زندگی نسبتاً راحت هم گذشتم، کدام عارف واصل از قدما حتی می تواند ده دقیقه شرایط زندگی خیلی از ماها را در تنگدستی و اهانت ها تحمل کند؟ فقط ای کاش بهانه تحمل رنج زیستن بود. ناچار به قول سارتر باید خانه در نومیدی بنا کرد. و ای کاش طنز ایران از شر طنز عوامگرا و عوام فریب ژورنالیستی و تلویزیونی راحت می شد و یا حداقل، طنزنویسان هم که خود را از مراکز رسمی قدرت دور گرفته اند، مجالی ناچیز می یافتند و...

ده ها ای کاش! صدها ای کاش! و گفته اند: ای کاش را کاشتیم و چغندر هم درنیامد!

کد خبر 754719

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha