به گزارش همشهری آنلاین، این قاتلان را در گروه قاتلان زنجیرهای طبقهبندی میکنند چرا که خصوصیات کسانی که دست به چنین اقداماتی میزنند بسیار به قاتلان زنجیرهای شبیه است با این تفاوت که قاتلان زنجیرهای، قربانیان خود را انفرادی شکار میکنند. سلاح قاتلان گروهی اغلب اسلحههای گرم است.
کودکان و نوجوانانی که دست به این عمل میزنند معمولاً هممدرسهایهای خود را هدف حمله قرار میدهند اما گاهی این اتفاق در مراکز عمومی مثل فروشگاههای بزرگ رخ میدهد. آمریکا بالاترین نرخ کشتارهای جمعی علیالخصوص در مدارس را به خود اختصاص داده است. گزارش زیر دربارهی تعدادی از معروفترین قاتلان گروهی نوجوان است.
به خاطر آرمانهای توخالی
در سال ۱۹۲۵ دو شاگرد دبیرستانی لهستانی که هردو عضو یک گروه مخفیانهی کمونیستی بودند تصمیم گرفتند برای انتقام از سیستم آموزشی لهستان، دست به حملهای خونبار بزنند. هر دو پسر در جلسهای که شب قبل با همحزبیهایشان داشتند نقشهی یک قتلعام خونین را طراحی کردند. قرار شد روز بعد، وقتی شاگردان مشغول برگزاری آزمون در مدرسه هستند نقشهشان را عملی کنند.
هر دو مسلح به مدرسه رفتند و در آزمون شرکت کردند و در کمال خونسردی به سئوالات جواب دادند بعد از جا بلند شدند و با اسلحههای خود به سمت همکلاسیها و معلمشان شلیک کردند. در این حادثه شش نفر کشته و بیش از ده نفر مجروح شدند. معلم مدرسه نیز جزو جانباختگان بود. آنها وقتی با صحنهی هولناکی که به دست خودشان رقم خورده بود مواجه شدند سعی کردند خودکشی کنند اما موفق نشدند.
عدهای از دانشآموزان فرصت عکسالعمل را از آنان گرفتند و کمی بعد، وقتی پلیس در صحنه حاضر شد آنها را تحویل دادند. در ابتدا تصور میشد انتقام آنها در حد قتلعام همکلاسیها طراحی شده اما وقتی با یک بمب بزرگ در کیف یکی از پسرها مواجه شدند فهمیدند در ذهن آنها نقشهی هولناکتری پنهان بوده است. قدرت تخریب آن بمب به حدی بود که اگر منفجر میشد کل مدرسه را با خاک یکسان میکرد. معلوم نشد چرا آنها از منفجر کردن بمب منصرف شدهاند و روزنامههای آن زمان دلایل مختلفی را به میان آوردند از آن جمله که دو قاتل هرگز تصور نمیکردند تصمیمشان در عمل چقدر ترسناک بهنظر میرسد تا آنکه با آن رو به رو شدند و از پا افتادند.
فاجعهی مونیخ
در سال ۲۰۱۶؛ مونیخ شاهد خونبارترین حادثهی قتل گروهی تا آن زمان بود. پسری هجده ساله به نام «دیوید علی سنبلی» در یک مرکز خرید در شهر مونیخ به روی مردم آتشگشود. این حمله ۹ کشته و ۱۶ مجروح برجای گذاشت.
خانوادهی سنبلی در دههی ۹۰ میلادی از یکی از کشورهای آسیایی به آلمان مهاجرت کرده بودند اما پسرشان در همان آلمان به دنیا آمده و دو ملیتی محسوب میشد. علی در شانزده سالگی تصمیم گرفت نام خود را به دیوید تغییر دهد. خانوادهاش بعد از این حمله اعلام کردند علی همچنین تصمیم گرفته بود مسیحی شود اگرچه او هیچ دینی نداشت.
همسایههای خانوادهی سنبلی از علی به عنوان پسری آرام و مودب یاد میکردند و از این عمل وحشیانهی او بهشدت دچار شوکه شدند اما همکلاسیهای علی در مصاحبههای مختلف اعلام کردند علی اگرچه آرام و سر به زیر بود اما به شدت خشمگین نشان میداد و هربار بچهها سر به سرش میگذاشتند تهدید میکرد که بالاخره آنها را خواهد کشت.
در تفتیش خانهی قاتل، بریدههای روزنامه دربارهی قاتلان گروهی کشف شد. از کشفیات پلیس معلوم شد او بسیار به قاتل مدرسهی وینندین در آلمان علاقه داشته و حتی از محل این اتفاق نیز عکس گرفته بود.
یک هفته قبل از اینکه این جوان دست به قتلعام بزند، عکس یک تروریست نروژی را جایگزین عکس پروفایل خود در واتسآپ کرده بود.
علت حملهی وحشیانهی مرکز خرید مونیخ، مشکلات روانی تشخیص داده شد چراکه علی یک سال قبل در یک مرکز بیماران روانی بستری شده بود و پزشکان اعلام کرده بودند او از مشکلات روحی و روانی زیادی رنج میبرد.
آقای کما درمدرسه
فاجعه از طبقهی دوم مدرسه شروع شد. صدای شلیکهای پی در پی باعث شد بچهها و معلمها سرجایشان میخکوب شوند. مدیر مدرسه بلافاصله فریاد زد: «آقای کما دارد میآید!» این اسم رمزی بود بین پرسنل تمام مدارس در آلمان. بعد از تیراندازی خونبار در سال ۲۰۰۲، اعضای بلندپایه سیستم آموزشی در آلمان این اسم رمز را اختراع کردند تا اگر دوباره چنین حادثهای رخ داد معلمها به سرعت همدیگر را خبر کنند.
کارکنان مدرسهی وینندین هرگز فکر نمیکردند هفت سال بعد یعنی در سال ۲۰۰۹ ناچار به استفاده از این کد رمزی شوند. ولی فاجعه اتفاق افتاده بود. دانشآموز هفدههسالهای به نام تیم کرشمر با یک برتای تمام اتوماتیک شروع کرده بود به قتلعام همکلاسیهایش. او ابتدا وارد یک کلاس شده و به پنج بچه و معلم شلیک کرده بود. بعد از اعلام کد هشدار، معلمها بلافاصله درهای کلاسها را قفل کردند. تیم سعی کرد با شلیک در یکی از کلاسها را باز کند ولی موفق نشد.
در نتیجه راه افتاد به سمت آزمایشگاه شیمی و آنجا هم چندبار شلیک کرد. تیم در ادامهی مسیر هولناکش به طبقهی اول آمد و باز به هرکسی سر راهش بود شلیک کرد. در این فاصله، افسران پلیس شهر بادن در راه مدرسه بودند. آنها بلافاصله وارد محوطه شدند. تیم به آنها هم شلیک کرد. در انتها وقتی دید راه فراری ندارد با شلیک به سر خودش به زندگیاش پایان داد. به جز تیم، ۱۶ نفر در این تیراندازی کشته شدند و بیش از ۲۰ دانشآموز مجروح شدند.
دو نفر از کشتهشدگان از کسانی بودند که با جراحت بد به بیمارستان منتقل شده بودند. تیم بیشتر از همه به شاگردان دختر تیراندازی کرده بود و تعداد قربانیان مونث چه در معلمها و چه در دانشآموزان بیشتر بود و این ظن را پدید آورد که او خصومت شخصی با زنان داشته است. حملهی مدرسهی وینندین به فاصلهی یک روز از حملهی خونبار به یکی از مدارس آمریکا رخ داده بود و این ظن را پدید آورد که تیم با الهام از آن فاجعه، دست به چنین قتلعامی زده است اگرچه هیچوقت مدرکی دال بر ارتباط این دو اتفاق با هم کشف نشد.
تیم کرشمر مثل دیگر نوجوانانی که دست به قتلعام زده بودند دچار مشکلات روحی روانی بسیار بود و در مراکز رواندرمانی مختلف پرونده داشت.
خانوادهی تیم اگرچه از این اتفاق شوکه بودند اما بارها اعلام کردند پسرشان را بسیار دوست داشتهاند و هنوز درک نمیکنند چرا او باید چنین کاری بکند. خانوادهی کرشمر بعد از این فاجعه نام خانوادگی خود را تغییر دادند و به جای نامعلومی نقل مکان کردند.
شیطان به دنبال شهرت
مدیر مدرسهی آموزش گریم «رز مار» در آریزونا هرگز فکر نمیکرد روزی دیوارهایش با خون زنان بیگناه رنگین شود اما در سال ۱۹۶۶ رابرت اسمیت هجده ساله تصمیم گرفت نام خود را با خون قربانیان در این مدرسه حک کند. او پسری آرام و کمحرف بود. به سختی با بقیهی همسالانش ارتباط میگرفت اما چون باهوش بود همکلاسیها تصمیم گرفته بودند او را عضو انجمن دانشآموزی کنند. با این وجود، رابرت دنبال شهرتی بیشتر بود. شهرتی که از یک انجمن سادهی مدرسهای فراتر رود. او کودکی سختی را پشت سر گذاشته بود.
پدرش عضو نیروی هوایی آمریکا بود و کمتر با او وقت میگذراند. رابرت وقتهای خالیاش را با مطالعه پر میکرد. او عاشق ناپلئون بناپارت و جان اف کندی بود. وقتی در سال ۱۹۶۳ کندی ترور شد رابرت به پدرش التماس کرد در مراسم تشییعجنازهی رئیسجمهور ناکام شرکت کنند ولی پدرش هرگز با تصمیم او موافقت نکرد. دو سال بعد وقتی پدر رابرت بازنشسته شد خانوادهشان به آریزونا مهاجرت کردند تا پدر بتواند در کمپانی فونیکس شغل تازهای بهدست بیاورد. رابرت همچنان وقتش را به مطالعه میگذراند اما ذائقههای او مدام تاریکتر و سیاهتر میشدند. او کمکم شروع کرده بود به جمعآوری اطلاعات راجع به قاتلان زنجیرهای و قاتلان گروهی.
هیچکسی متوجه نبود او در ذهن خود چه خیالاتی میپروراند. یک سال بعد، بالاخره ماشهی انگیزههای رابرت چکانده شد. دو قاتل گروهی در آمریکا دست به جنایتهایی جداگانه زدند. در یکی از آنها، ۱۹ نفر در خیابان به رگبار بسته شدند و در دیگری ریچارد اسمیت هشت پرستار را در بیمارستان قتلعام کرد. ظاهراً رابرت هیجانزده از شهرت دو قاتل بیرحم تصمیم گرفت خودش سومین نفری باشد که نامش بر سر زبانها بیفتد. او سه هفته به کشیدن نقشهی قتلعام مشغول شد.
تصمیم داشت جایی را انتخاب کند که به اندازه کافی قربانی در اختیارش بگذارد. در نتیجه یک و نیم مایل از خانهاش دور شد و همهجا را جستوجو کرد تا بالاخره به مدرسهی گریم رز مار رضایت داد. تصمیم گرفت شنبه به آنجا برود چون میدانست زنان بسیاری برای خریدن لوازم آرایشی ساختهی دانشجویان یا گریم شدن به دست آنها به این مدرسه میآیند. او مقدار زیادی طناب، چند کیسه پلاستیک، دو چاقو و یک اسلحه را در کیف خود گذاشت و راهی رزمار شد. رابرت تصمیم داشت قربانیان را مجبور کند کیسههای پلاستیک را روی سرشان بکشند تا او شاهد خفهشدن تدریجیشان باشد. ولی شانس با او یار نبود. در اولین قدم متوجه شد تنها پنج زن و یک بچه در محوطه سالن آرایش رزمار حاضرند.
پیشبینیاش اشتباه از آب درآمده بود. با اینحال او تصمیمش را گرفته بود. با خونسردی اسلحهاش را از کیفش بیرون آورد ولی زنها انگار منگ بودند توجهی به او نشان ندادند. رابرت برای جلب توجه آنها تیری به آینه شلیک کرد. زنها هوشیار شدند و هراسان به هم پناه بردند. یکی از زنها به رابرت گفت بهتر است عاقل باشد چون با صدای تیر همین لحظه ۴۰ نفر میریزند آنجا. رابرت با تمسخر گفت چقدر بد من برای ۴۰ نفر فشنگ نیاوردهام. او زنها را مجبور کرد کیسههای پلاستیکی را روی سرشان بکشند ولی باز هم بدشانسی آورد چون پلاستیکها کوچک بودند.
رابرت بیش از اندازه عصبانی شد و زنها را مجبور کرد روی زمین به شکلی دراز بکشند که سرهایشان در یک مرکز کنار هم قرار بگیرد. زنها ترسیده و هراسان دستورش را اطاعت کردند. یکی از آنها که همراه دختر سه سالهاش به سالن آرایش رزمار مراجعه کرده بود التماس کرد به خاطر بچه کاری با او نداشته باشد ولی رابرت بیتوجه به التماسهای زن اول او را هدف قرار داد اما چون هیجانزده بود سه بار شلیک کرد تا توانست او را بکشد. نفر بعدی دخترک سه ساله بود. رابرت به او هم شلیک کرد و بعد دیگر زنها را هدف قرار داد. شلیکهای پی در پی باعث شد یکی از کارمندان موسسه متوجه شود و پلیس را خبر کند.
مأموران پلیس بلافاصله به آنجا رفتند و رابرت هجده ساله را در حالیکه کنار جنازهها ایستاده بود دستگیر کردند. او هنگام دستگیرری میخندید و وقتی علت کارش را پرسیدند گفت: من فقط میخواستم معروف شوم!
او موفق شده بود تا نام خودش را به عنوان یکی از منفورترین قاتلان گروهی آمریکا ثبت کند. کسی که به زنهای بیگناه و مادر جوانی شلیک کرده بود. دختر سه ساله اما تنها نجاتیافتهی این حملهی وحشیانه بود. مادرش طوری سر دخترک را در پناه خود گرفته بود که تیر اسلحه به جای اصابت به سر بچه به دستش خورده بود.
کلمباین در برزیل
در سال ۲۰۱۷ در یک دبیرستان خصوصی در برزیل به نام گویاسوس یکی از دانشآموزان با اسلحه وارد کلاس شد و مستقیماً به سمت همکلاسیهایش آتش گشود. نتیجهی آتشبازی این نوجوان برجای گذاشتن دو کشته و چهار مجروح بود.
او بعد از این اقدام تلاش کرد خودکشی کند اما موفق نشد چراکه معلم کلاس خطر کرد و به زحمت اسلحه را از دست او گرفت. این پسربچه در اعترافاتش نزد پلیس گفت تحت تاثیر قتلعام مدرسهی کلمباین در آمریکا دست به چنین حملهای زده است.
تحقیقات پلیس همچنین نشان داد قاتل در مدرسه به شدت مورد ظلم همکلاسیهایش قرار میگرفته و شاید به خاطر خشم انباشتهی بسیار تصمیم گرفته چنین جنایتی را رقم بزند.
التماس میکنم من را بکشید
در سال ۱۹۹۷ دبیرستان هیت در کنتاکی شاهد جنون یکی از دانشآموزانش بود. مایکل کارنیل چهارده ساله صبح زود از خواب بیدار شد و سلاح مخصوص شکار را که در خانه نگهداری میشد لای پتو پیچید. وقتی والدینش از او پرسیدند چه چیزی را با پتو میخواهد به مدرسه ببرد مایکل به آنها گفت یک پروژهی عملی مربوط به درسم است. او به همراه خواهرش راهی مدرسه شد.
آنها یک ربع مانده به هشت به مدرسه رسیدند. مایکل بلافاصله اسلحهاش را بیرون آورد و بیوقفه به سمت یک گروه از دانش آموزان که مشغول خواندن دعای دستهجمعی بودند شلیک کرد. در این حادثه سه دختر جان باختند و هشت نفر مجروح شدند. یکی از مجروحان برای همیشه معلول شد.
یکی دیگر آنچنان از این حادثه شوکه شد که بعد از فارغالتحصیلی شروع به سفر کرد تا به دانش آموزان یاد بدهد چطور در برابر حادثههای هولناک دوام بیاورند. اما در آن صبح سیاه، مایکل نمیدانست چرا دست به چنین عملی زده است. او وقتی با جوی خون قربانیان بیگناه مواجه شد بلافاصله اسلحهاش را زمین انداخت و با بدنی مرتعش به جستوجوی مدیر مدرسه رفت. وقتی او را پیدا کرد به پای او افتاد و التماس کرد من را بکشید. باور نمیکنم چنین کاری کردهام! مایکل اما کشته نشد. او همچنان در زندان به سر میبرد و دوران محکومیتش را میگذراند.
پیمان خونین
در سال ۱۹۹۸ یک مدرسهی راهنمایی در آرکانزاس آمریکا، شاهد حملهی مسلحانهی دو نوجوان تازهبالغ بود. مایکل جانسون دوازده ساله و آندرو گلدن چهارده ساله، مدتها بود مایهی عذاب دیگر بچههای مدرسه شده بودند.
مایکل از خانوادهای نابسامان میآمد. پدر و مادرش طلاق گرفته بودند و او ناچار شده بود همراه مادر و ناپدریاش در آرکانزاس زندگی کند. او در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته بود و رفتاری نابهنجار داشت. برعکس او، آندرو گلدن خانوادهاش اصالتاً اهل آرکانزاس بودند و او در یک محیط گرم و دوستانه بزرگ شده بود.
مایکل پسر کمحرفی بود ولی آندرو رفتاری قلدرانه داشت. در هر حال، این دو نفر در سرویس مدرسه با هم آشنا شدند چون مسیر خانههایشان یکی بود. کمی بعد همهجا با هم بودند. به همه زور میگفتند و بقیه را تهدید میکردند. آندرو عاشق اسلحه بود و یکی از همکلاسیهایش شهادت داده بود که او یکبار گربهای را با شلیک تیر کشته بود اگرچه مایکل بلافاصله به هواخواهی رفیق شرورش درآمد و ادعا کرد شهادت قتل گربه دروغ بوده. ادعای مایکل به خاطر چهرهی معصوم و سن کمش مورد قبول واقع شد و از آن به بعد این دو نفر همهجا اعلام کردند که با هم پیمان خونین بستهاند.
چند روز قبل از وقوع فاجعهی تیراندازی، دوست دختر آندرو از او جدا شد. آندرو که از این حادثه به سختی عصبی شده بود دخترک را تهدید کرد که بهزودی او را خواهد کشت. هیچکسی باور نمیکرد شرارت این دو نفر تا این مرحله برسد ولی همه اشتباه میکردند. آندرو و مایکل یک روز صبح با اسلحه وارد مدرسه شدند و به سمت کسانی که در تیررسشان بودند شلیک کردند. در این حادثه چهار دانشآموز و معلم کشته شدند و ۱۰ نفر به شدت مجروح شدند.
آنها سعی داشتند از صحنهی جرم فرار کنند اما پلیس هردوشان را دستگیر کرد. هر دو نفر به مرکز نگهداری نوجوانان خطرناک فرستاده شدند تا بعد از بیست و یک سالگی محاکمه شوند.
مایکل جانسون در تمام بازجوییها ادعا کرد که به تحریک آندرو گلدن دست به این جنایت زده است ولی دیگر دیر شده بود و او هم باید به همراه رفیق خونیاش به زندان میرفت. هردو نفر هنوز در زندان هستند و دوران محکومیتشان را میگذرانند.
قتلعام سندیهوک
در سال ۲۰۱۲ ، مدرسهی سندیهوک در کانیتیکت آمریکا توسط پسری نوجوان به نام آدام لانزا به خاک و خون کشیده شد. آدام در حالی همچنان به مدرسهی سندیهوک میرفت که بیست ساله شده بود.
او پسری بسیار درونگرا و بدون دوست بود. بعدها در پروندهی معالجات آدام مشخص شد که او قبلاً تحت نظر روانپزشک بوده و روانپزشک او تشخیص داده آدام دارای بیماری آسپرگر است؛ یک نوع بیماری روانی که باعث میشود بیمار نتواند با اطرافیان خود ارتباط دوستانه برقرار کند.
بهجز این، آدام مشکلات روحی دیگری هم داشت. در هرحال ظاهراً مادر آدام چندان اهمیتی به مشکلات پسرش نمیداد برعکس سعی میکرد با برآورده کردن خواستههای او خوشحالش کند! یکی از علاقهمندیهای آدام اسلحه بود.
خانم لانزا برای خوشحال کردن پسرش، برای او اسلحهای خرید و به او در محدودهی خانه شلیک کردن را یاد داد اما او خبر نداشت دارد زمینه را برای تبدیل پسرش به یک قاتل وحشی فراهم میکند.
آدام همچنین بسیار به بازیهای کامپیوتری خشن مثل کال آف دیوتی و هرنوع بازی کامپیوتری که در آن از اسلحه استفاده میشد علاقه داشت.
او ساعتهای زیادی را در اتاق شخصیاش مشغول بازیهای خشن میشد. ترکیب مشکلات روحی و علاقههای مرگبار آدام به آنجا ختم شد که او در ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲ قبل از رفتن به مدرسه، اول به مادرش شلیک کرد و بعد در مدرسه ۲۶ نفر را به قتل رساند. قربانیان آدام شامل شاگردان نوجوان و پرسنل مدرسه میشدند. آدام بعد از این شلیک مرگبار قبل از آنکه توسط نیروهای پلیس دستگیر شود با شلیک به سرش به زندگیاش پایان داد.
مرگآفرین فنلاند
در نوامبر ۲۰۰۷ پسر هجدهسالهای به نام «پکا اریک آیووینن» با یک اسلحهی پیستول اتوماتیک، با خونسردی وارد مدرسهاش در شهر توسولا در فنلاند شد و هشت نفر را کشت.
این دومین حملهی مسلحانه در مدارس فنلاند بود. اولین حمله در سال ۱۹۸۹ رخ داده بود. در این حادثه یک نوجوان چهارده ساله در مدرسهی رومانمری دو دانشآموز کوچکتر را با شلیک تیر به قتل رساند.
پکا در یک شب به این نتیجه نرسیده بود که باید دست به قتل بزند او از چهاردهسالگی اختلالات روانی مختلفی از خود بروز میداد. پدر و مادرش سعی کردند او را تحت درمان روانی قرار دهند اما پکا با لجاجت از هرنوع درمانی سر باز زد تا بالاخره در هجده سالگی بعد از کشتن هشت نفر به زندگی خود نیز پایان داد.
همکلاسیهای پکا از یک سال قبل مدام به معلمانشان اعلام میکردند که او فکرهای خطرناکی در سر دارد. پکا به آنها گفته بود یک روز همهشان در یک انقلاب سفید خواهند مرد. هیچکسی منظور او را تا وقتی دست به حمله زد درک نکرد. پلیس در صحنه جرم موفق شد ۷۵ پوکه و ۳۲۷ فشنگ کشف کند.
به جز اینها ، پلیس یک گالن مواد آتشزا نیز کنار جنازهی قربانی پیدا کرد. ظاهراً پکا قصد داشت بعد از قتلعام وسیعش مدرسه را به آتش بکشد اما موفق به این کار نشد.
مأموران پلیس فنلاند برای پیشگیری از حوادث مشابه ، گزارشی دو هزار صفحهای با تحلیل جزئیات آن اتفاق نوشتند اگرچه فقط یک سال طول کشید تا بار دیگر یک دانشآموز فنلاندی به روی همکلاسیهایش آتش گشود.
نظر شما