یکشنبه ۷ مهر ۱۳۸۷ - ۰۹:۲۴
۰ نفر

محمدعلی اینانلو: پس از 30سال فرصتی به‌دست آورده‌ام تا از بانویی فرهیخته عذرخواهی کنم.

زمانی‌که «دلارا قهرمان» کتاب «کاستاندا» را ترجمه کرده و عنوان زیبای «سفر به دیگر سو» را به آن داده بود،  در مجلسی با تکیه بر مختصر شناختی که از طبیعت داشتم به تمسخر پیرمرد داستان پرداختم.

خانم قهرمان اول کمی با من بحث، بعد سکوت کرد و من احمقانه به تمسخر خودم ادامه دادم و سکوت او را نابخردانه حمل بر شکستش انگاشتم و او تمام مدت که بلند بلند اظهار فضل می‌کردم به من می‌نگریست... .

بعد که کمی پخته‌تر شدم معنای نگاه عاقل اندرسفیه او را دریافتم اما هنوز شجاعت عذرخواهی نداشتم، شاید هم موردی پیش نیامده بود. اکنون که خود به «دیگرسو» سفر کرده‌ام و دانسته‌ام که در همین کره خاکی ما نیز «دیگرسوهایی» هست که به‌رغم همه سفرهایمان آنها را نمی‌شناسیم،  از این فرصت برای عذرخواهی استفاده می‌کنم و امیدوارم که «دلارا قهرمان» حماقت 30سال پیش مرا بخشیده باشد و اجازه استفاده از عنوان زیبایش «سفر به دیگر سو» را به من بدهد.

همواره نام کویر مرا جذب می‌کرد؛ از کودکی.بعدها که به طبیعت رفتم باز هم راز و رمز کویر برایم معنایی دیگر داشت. ورای جنگل  و کوهستان و دریا، در کویر رازی بود که همیشه مرا مسحور می‌کرد.در طبیعت خیلی بوده‌ام، تنها، دیده‌ام، اندیشیده‌ام و پی برده‌ام، اما شب‌هایی که در کویر تنها گذرانده‌ام همواره برایم معنایی پررمز و راز داشته است. معنای همهمه سکوت را در کویر دانستم و دانستم که چگونه می‌توان «گفت‌وگوی درونی» را خاموش کرد و به گفت‌وگوی سکوت گوش کرد، دانستم که چگونه می‌توان اندام به ظاهر بسته انسانی را باز کرد و با هزاران چشم بسته دید، دانستم که چگونه می‌توان با طبیعت یکی شد آنچنان که نسیم و نور از بدنت بگذرد، در میان آن بکاود و ناراستی را بیرون بریزد، با کویر، در کویر و از کویر،  چه‌ها که نیاموختم که مهم‌ترین آن یک جمله بود: «خدایا من چقدر نمی‌دانم»...

و در این میان «کویر لوت» برایم چیز دیگری بود. همیشه راجع به لوت چقدر خواندم و دیدم و در اطرافش گشتم اما هرگز زهره نکردم که به درون آن راه یابم، تا سرانجام رفتم و رفتنم دست خودم نبود و آن من نبودم که می‌رفتم، زمانی‌که در 60درجه گرما دست‌هایم را به سنگ‌های داغ «گندم بریان» می‌گرفتم و بالا می‌رفتم و نفس‌هایم به شماره افتاده بود و قلبم در حال ایستادن بود اما می‌رفتم که «من نه به خود بودم» و آن من نبودم که نفس نفس می‌زد و می‌رفت، او کسی بود که «دیگر سو» او را خوانده بود و برایش اهمیتی نداشت که دیگران می‌فهمند یا نه، او بود که در من و با من می‌رفت،  او بود که «روانش ساکت» نبود و آنگاه که در قله سوخته «گندم بریان» ایستادم و عرق چشم‌هایم را سوزاند و قلبم لحظه‌ای ایستاد و سرم گیج رفت و نفسم به‌شماره افتاد دانستم که به «دیگر سو» آمده‌ام و دانستم که چقدر خوشبختم که به جایی گام نهاده‌ام که از سپیده‌دم خلقت تا آن‌دم،  پای هیچ بنی بشری به آنجا نرسیده و دست هیچ ذی‌وجودی سنگ‌هایش را لمس نکرده است.

راجع به «گندم بریان» خیلی خوانده و شنیده بودم که گرم است و گرم‌ترین نقطه کره زمین است و رفتن به آن غیر ممکن است و چیزهایی از این دست که نروید، مگر دیوانه‌اید و ... .[دمای ۶۳ درجه سانتیگراد در گندم بریان شهداد ثبت شد]

اما ما رفتیم و کلمه «مگر» را از جمله قبلی انداختیم. اول فکر سفر را با پسرم «آرش» که به‌رغم همه تنبلی‌هایش در بسیاری از سفرها یارم بود درمیان گذاشتم، چرا که به‌رغم جوانی‌‌اش در بیابان آدم پخته‌ای است و همیشه نظرهایش برایم کارساز بوده است.  با او نقشه سفر را کشیدیم و دیگر اعضای گروه را در جریان گذاشتیم؛  «عبدالرضا فرقانی» را که سال‌هاست در سفرها یار و یاور سختکوش من است و اکنون دستیار «آرش» است در کار تصویر و بعد «حسین یگانه» عکاس گروه را که دانش‌آموخته «مؤسسه طبیعت» است و «سهیل تربتی»‌را که او نیز دانش‌آموخته همین مؤسسه و همگی آدم‌های پخته بیابان و «فخر‌السادات غنی» را که با کمک «هما داوری» هماهنگی‌های سفر را انجام دادند.

راه افتادیم به کرمان، در آنجا «مهندس کارنما»‌ رئیس میراث فرهنگی کرمان و همکارانش    به خصوص «نمازی» و «جهانشاهی» به یاریمان آمدند که اگر یاریشان نبود، سفرمان امکان نداشت و بعد حضرت حجت‌الاسلام «موسوی» رئیس صدا و سیمای کرمان، که تشویق و پشتیبانی‌مان کرد و نیروی انتظامی کرمان که بسیار یاریمان داد و علاوه بر همراهی زمینی با هلی‌کوپتر از آسمان هم هوایمان را داشت و استانداری کرمان و بخشداری شهداد و میراث فرهنگی شهداد و دیگر و دیگران که اگر نام‌هایشان یادم نیست ببخشند.

مقدمات سفر را به‌دقت فراهم کردیم، ترسمان از دوربین‌هایمان بود که جوابمان کنند. بچه‌ها آنها را به دقت لای لفاف پیچیدند و در یخدان‌ها جاسازی کردند. در گرمای  60درجه هراز چندی آنها را بیرون می‌آوردیم و تصویر می‌گرفتیم و باز به یخدان‌ها برمی‌گرداندیم،  با وجود این در آخرین لحظات، جوابمان کردند و بعضی از فیلم‌هایمان از شدت گرما چسبندگی داد و خراب شد.

ساعت 4 صبح از کرمان راه افتادیم، از گردنه باصفای «سیرچ» گذشتیم و در آنجا 3تن از کوهنوردان کرمان را راهی قله «جفتان سیرچ» کردیم که بتوانیم همزمان، در یک روز و ساعت اختلاف دمای 2 نقطه نزدیک به هم کرمان را بدانیم که من همین‌جا از کوهنوردها هم تشکر می‌کنم. همزمان 2 تن از همکاران تصویربردارمان از کرمان در هلی‌کوپتر بالای سر ما از ما فیلم می‌گرفتند.

پیش از طلوع به «کلوت‌ها» رسیدیم که خود دنیای عجیبی است.  باید ببینید تا زیبایی آنجا را دریابید. طلوع را در کلوت‌‌ها دیدیم، ساعت 7 صبح بود که با 4 اتومبیل با راهنمایی دوستانی که از «شهداد» آمده بودند به کویر زدیم. رفتیم کمی بعداز «ناکجاآباد» مناظر عجیبی دیدیم. تصویر گرفتیم تا رسیدیم به رودخانه شور که می‌توانست ساعت‌ها ما را در خود نگه دارد؛  نه که اگر ماشین‌مان گیر می‌کرد چه می‌شد بلکه مناظر زیبایی که رودخانه شور داشت آدم را با دوربین پاگیر می‌کرد- خلاصه می‌نویسم، چرا که داستان خیلی طول‌و‌تفصیل دارد.

اگر ماشین‌ها از رودخانه شور رد می‌شدند تا پای گندم بریان می‌رفتند چرا که گندم بریان یک تپه آتش‌فشانی است به ارتفاع تقریباً یکصدمتر.  ساعت  دوازده‌ونیم پیاده از رودخانه شور راه افتادیم درحالی‌که گرما 55درجه بود،  3 ربع ساعتی رفتیم تا پای تپه گندم بریان، از آنجا مکافات شروع شد، تپه‌ای که شما در حالت عادی در عرض 10 دقیقه قدم‌زنان بالا می‌روید، گروه ما حدود  45دقیقه طول داد چرا که هم باید عکاسی می‌کردیم و تصویر می‌گرفتیم و هم هر 20قدم یک‌بار می‌ایستادیم،

 نفس تازه می‌کردیم و آب یخ روی سرمان می‌ریختیم، نزدیک به قله تپه کمی پرتگاهی شد که در شرایط معمول می‌توان دست‌ها را به سنگ‌ها گرفت و بالا رفت، اما در گندم بریان نمی‌شد چرا که سنگ‌ها چنان داغ بودند که دست نمی‌شد گرفت، به هر زحمتی بالا رفتیم،  آن بالا تقریباً قلب من در حال ایستادن بود اما صدایش را درنیاوردم که مرا زود برنگردانند، بلافاصله 2 حرارت‌سنج روی سنگ گذاشتیم یکی تا  55درجه داشت و  همان اول به ته رسید و از کار افتاد و دیگری تواناتر بود که در عرض 5 دقیقه به 63 درجه رسید.

یک کتری آب هم روی سنگ گذاشتیم، سنگ دیگری را که کمی گود بود تمیز کردیم، یک تخم‌مرغ روی آن شکستیم که در عرض یک ربع نیمرو شد که جلوی دوربین‌بانان خوردم. آب هم گرم شده بود که چای درست کردیم. یک ساعتی آن بالا ماندیم و 63 درجه را ثبت کردیم، بعضی از دوستان می‌گویند که ثبت گرما از نظر علمی مشخصات دارد، باید حرارت‌سنج در سایه باشد و یک متر بالاتر از زمین و... اما واقعیت این است که ما حدود 2 ساعت در گرمای 63 درجه ماندیم و نفس کشیدیم و گاهی دوربین‌ها را از یخدان‌ها درآوردیم و فیلم گرفتیم و به چیزی که اصلاً فکر نکردیم علم و دانش بود؛ که میلیون‌ها سال است که گندم بریان آنجا ایستاده و دوستان بالایش نرفته‌اند و گرما نکشیده‌اند و پوست نینداخته‌اند و حالا هم گندم بریان سر جایش هست؛ «گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن!»

خلاصه یکی دو ساعتی آن بالا بودیم، ساعتی هم طول کشید تا افتان و خیزان پای ماشین‌ها برسیم، اما... اما 3 متر مانده به ماشین‌ها من دیگر نکشیدم، ایستادم، زانو زدم، در کویر تفتیده نشستم و گفتم... آب... فقط آب، من از دیگر سو بازمی‌گشتم.

فتبارک‌الله احسن الخالقین...

... و خداوند از نیست، هست را آفرید و کائنات را و زمین را که زیباترین است و طلوع را در نخستین روز خلقت که نخست خود نگریست و به خویشتن آفرین گفت: فتبارک‌الله احسن الخالقین...

طلوع در کلوت‌ها بی‌تردید به همان بکری، ‌دست نخوردگی و زیبایی نخستین روز آفرینش است، ‌خورشید بی‌هیچ حجابی برمی‌آید، راست تو را می‌نگرد، نوازشت می‌کند، آرام، لطیف، سحرانگیز...

تنت را با طلوع به سرانگشتان لطیف نسیم سحرگاهی کلوت می‌سپاری و سرشار از این همه زیبایی بخشنده و نوازشگر چشم را نیم بسته می‌کنی و از میان پلک‌ها که به هم برآمده و نیامده‌اند طلوع کلوت را می‌نگری و مژه‌هایت تیغ‌های آفتاب را شانه می‌زند و در گوش‌های جانت هزاران موسیقی ابدی می‌نوازد و از می ‌ازل سرمست می‌شوی و دستانت را به گستردگی افق کویر می‌گشایی و می‌چرخی و می‌چرخی و می‌چرخی و می‌رقصی و «می‌رقصم ازاین جام...»

برآمده از پشت هزاران زیبایی

و این است زیباترین عرصه زمین زیبا، پیچیده در هزاران راز و رمز، زیبایی پشت زیبایی، برآمده از زیبایی، اینجا، آنجا، همه جا از پشت هم، تکرار‌شونده راز و رمز‌ها که می‌نگری و می‌بینی که از پشت هرکدام از برآمده‌های زمینی، ‌حوایی رانده از بهشت باشالی رنگین یله رها کرده بر قامت رعنا می‌آید و می‌خرامد و می‌نگرد و نوشخندی برلب به سویت می‌آید و آغوش می‌گشایی و می‌اندیشی، نه... نمی‌اندیشی که اندیشه را به این همه زیبایی راهی نیست، می‌بویی عطر سیب کال نیم گاز زده را و می‌بینی بکارت میلیارد میلیارد گندم بهشتی را در نوشخندی که حوایی به غایت رعنا نثارت می‌کند و حس می‌کنی بکارت زمین را در نخستین لحظه آفرینش و دست می‌بری که گوشه شال رنگین را که در باد می‌رقصد بگیری امّا... امّا او رفته، پنهان در بر آمده زیبایی از این همه زیبایی، تکرار‌شونده در بی‌انتها، ‌از پشت هزاران برآمده بازهم برمی‌آید و می‌خرامد و می‌آید یا... می‌رود و خداوند را بی‌هیچ رادعی در کنار خویش احساس می‌کنی و با او در راز بوی گندم شریک می‌شوی.

رودی از آب و نمک

و این جا دیگر راهی نیست برای رفتن که آب شور و نمک راهمان را بسته است، این رود میلیون‌ها سال پیش، از شمال آمده است تا امروز راه مرا سدکند، امّا مگر می‌تواند، این رود که آرام است، آرام است و مرموز که اگر پای بگذاری تو را می‌بلعد، آنچنان که هزاران کاروان را بلعیده است که کاروان سالارانی سالار داشته است، امّا من از آنگونه نیستم که در این راه راهم بسته شود، این رود که آرام است، امّا اگر خروشان هم بود زهره  آن را نداشت که مرا از رفتن باز دارد که من خود خروشانم، خروشان‌تر از هر رودی که در زمین جاری است.

من، ‌ای رود، ‌ای مرموز، از تو خواهم گذشت، یا راهم میدهی یا از تو راه می‌گیرم، ‌مگر نبود آن مرد که نیل را شکافت و گذشت.  من از تو و بر تو خواهم گذشت، ‌یا راه باز کن یا از میان دل تو راه خواهم گشود، اینک پنجه‌های من که سال‌ها‌ درنوشتن بوده‌اند امّا امروز تورا خواهند شکافت، اکنون می‌آیم که ازتوبگذرم....

تا پای در راه نگذاری...

 به دل کویر می‌زنی با کسانی‌که بهت زده به تو می‌نگرند که این دیوانه دیگر کجا بوده است که ما را با خود به « دیگرسو» می‌برد، آن جا چیست که می‌رود جز ریگزاری سترون که همه  زندگان از آن می‌گریزند و او می‌رود، می‌رود که چه بیابد؟ ‌در پی چیست؟ ‌در پی کدام گم گشته و گم کرده است؟ امّا تو می‌دانی که باید بروی و اگر هم اکنون پای در راه نگذاری دیگر نخواهی رفت که عطر بکر گندم را از«گندم بریان» شنیده‌ای و به دنبال شالی رنگین از رنگین کمان بی‌باران رها در هوایی بی‌نسیم، پیچیده در قامت رعنای حوایی اثیری می‌روی و می‌دانی که به کجا می‌روی و می‌دانی که اینجا چه می‌کنی و می‌اندیشی که «گرآمدنم به‌خود بدی نامدمی».

سحر انگیز بر آمده از دل ریگزار

و از آن همه قلعه برآمده از زمین که هریک مأمن هزاران دیو است که با غل و زنجیر نگهبان فرشته  پنهان شده‌اند و قدم در ریگزار می‌نهی و برای نجات فرشته  اسیر می‌روی که دیوان در یکی از این همه قلعه بی‌شمار در بندش کرده‌اند....

 به پای قلعه می‌رسی، دور نیست، ‌راهی نیست، ‌گذری و گذرگاهی نیست و گذرنده‌ای که ازو سراغ پنهان شده را بگیری، در گرد قلعه می‌چرخی، ‌راهی نمی‌یابی، پنجه در خاک فرو می‌بری که بر قلعه برآیی و زنجیر‌ها را بگسلی و فرشته پنهان شده را نجات دهی امّا... امّا قلعه راه نمی‌دهد، ‌هرگام که فرا می‌روی فرو می‌افتی و خراشیده می‌شوی و سرانگشتانت خونین می‌شوند که مقدر نیست هیچ‌کس بر فراز این قلعه‌های سحرانگیز فرارود....

نا امید بازمی‌گردی، اشک و خون و عرق راه دیدگانت را می‌بندد، باز به پشت سر می‌نگری، صدای سحرانگیز پریان دریایی را باز هم میشنوی که در نسیم کویر با لطیف‌ترین صدای آفرینش می‌خوانند و با شالی رنگین، ‌یله در باد پنهان و پیدا می‌شوند و میدانی که باید رفت و شتابان باید رفت چرا که حامل پیام گون هستی برای نسیم که پرسیده بود: به کجا چنین شتابان....

تاثابت کنی دروغ پرداز نیستی

و حال آن بالا رسیده‌ای و نیافتی آنچه را و آنکه را که می‌خواستی و شاید هم از اوّل می‌دانستی که نخواهی یافت، اکنون چه می‌کنی؟ چه می‌کنی با این جماعتی که به‌دنبال خود راه انداخته‌ای. زمانی‌که در بوق دمیدی که ایها‌الناس من خواهم رفت به جایی که آنچنان گرم است و دور است و خطرناک است و اینچنین و آنچنان که حرف‌هایت را باور کرده، نگرانت بوده‌اند و برخی بی‌آنکه بدانند در دیوانگی‌ات شریک شده‌اند و راه افتاده‌اند و تو درپی رؤیا، رؤیایی رنگین و زنده بوده‌ای و آنها در پی تو که باز هم خواهی بود و خواهی رفت و به آنها نیاز خواهی داشت که تو را یاری کنند در پی گمشده‌ای که، گمشده  آنها نیست.... حال باید چه کنی که شبان دروغ‌پرداز نشوی و باز هم فریادت خریدار داشته باشد، امّا چندان هم بیچاره نیستی چرا که بوده‌اند پیش از تو نیز دیوانگانی که آنان نیز در پی گمشده‌ای «خاص خود» دیگران را درپی کشیده‌اند و راهی کرده‌اند آن بالا که بالاترین نقطه زمین است که باید رفت و دید، بیایید بامن که این چنین است و آنچنان.

نیمروی سنگی

که اگر نرویم و نبینیم چنان می‌شود و چنین !
و یا دیوانه  دیگری که در جای دیگر آنجا پائین‌ترین نقطه زمین است و دوزخی از یخ و برف و توفان که باید رفت و دید....
 آنان نیز پیش از تو دیوانگانی بوده‌اند در پی گمشده‌ای «خاص خود» و شاید هم درون خود، آنها پیش از تو چه کرده‌اند که باز هم حرف‌هایشان خریدار داشته باشد و باز هم درپی‌شان راه بیفتند و....
 حال معرکه می‌گیری، بازار را گرم می‌کنی که بیایید جماعت ببینید تخم مرغی روی سنگ می‌شکنم، دقایقی بعد برشته خواهد شد.

وقتی مرکب باز بماند

مرکب‌ها یار نیستند، ‌ساخته از آهن و پولاد که البته هرگز به سخت دلی نازک که از چند تاروپود ظریف ساخته شده و خونی که اگر ریخته شود تنها گوشه  ناپیدایی از کویر را سرخ خواهد کرد و تنها چند لحظه بعد در هرم تفتیده ریگ‌ها مکیده خواهد شد‌.  ‌دیگران نگرانند که اگر این وسیله پای بگذارد چه خواهد شد در این کویر تفتیده، امّا تو میدانی که خواهی رفت حتی اگر مرکب پولادین باز بماند با پا و اگر پا نیز یاری نکرد با سر که کسی تو را خوانده است به دیگر سو و باز هم کسی تو را می‌خواند، بی‌امان و یکریز.
 «در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

خلسه‌ای در انتهای رفتن یا نرفتن

اگر هم اکنون نروی دیگر نخواهی رفت که هزاران دیده مشتاق براین طلوع نگریسته و پایبند قلعه‌های دیوان شده‌اند و نرفته‌اند و دیگر هرگز نخواهند رفت....
امّا تو باید بروی که گرم‌ترین نقطه هستی را نشانی داده‌اند و می‌روی تا قیاس کنی که سنگ‌های تفتیده «گندم بریان» داغ تراست یا درون آشوبیده ناآرامت، شاید که آن جا، در آن هرم بی‌تردید آرام بگیری و این همه ناآرامی را در خلسه‌ای از انتهای رفتن و یا نرفتن بگذاری و تن و جان را رها کنی که «از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟»

قابی برای گرمترین نقطه جهان

 بهانه‌ات برای رفتن، به تصویر کشیدن «گرم‌ترین نقطه زمین» است که همراهان آن را بسیار جدی گرفته‌اند و برسر هم فریاد می‌کشند و از بی‌نظمی یکدیگر نگرانند که ابزار ساخته  بشری را در این بهشت داغ یارای استقامت نیست و اگر لحظه‌ای دیگر وسیله  ثبت تصویر در خاک تفتیده بماند از کار می‌ماند، ‌فریاد می‌کشد که دیوانگان هرچه زودتر خود را در دیدرس دریچه  عکس بگذارند تا تصویرشان مدرکی باشد بر ناآرامی روان آنکه بی‌خود می‌رود و آنها را با خود می‌برد به ناکجا آباد به‌دنبال تصویری که در ذهن و دل آشفته‌اش حک شده و پاک نمی‌شود، شاید که اکسیر گرمای گندم بریان آن را پاک کند... یا بیابد آن را که نایافته گم کرده است.

صبر پیشه کن!

و اکنون در نیمه  راهم، نیمی از تپه گندم بریان را آمده‌ام نفسم به شماره می‌افتد، قلبم از سینه در می‌آید، بی‌آنکه دیگران ببینند و بدانند آن را سرجایش باز می‌گردانم....
 آرام باش... هنوز وقت از سینه بیرون افتادن نیست. خواهی افتاد، زمان دارد، صبر پیشه کن، ساعتی بعد خواهی رسید، من را و تو را هم خوانده است، ‌آنکه در سپیده دم خلقت از میان پیله‌ای با هزاران رنگین کمان پر گشود و رفت تو را هم خوانده است. تحمل کن، قفس سینه را تحمل کن، ماهم مانند او که شوریده بود و قفسی از تن برای دل داشت سرانجام آرام خواهیم گرفت آرام باش...

ممکن‌است حیاتی نباشد؟

دانه‌ای را باد آورده از دور، ‌فرسنگ‌هاست که دیگر هیچ حیاتی نیست.  حیاتی نیست ؟ این، آن چیزی است که نخوانده‌های راز برگ درختان سبز می‌گویند، مگر ممکن است حیاتی نباشد؟ به فرمان آفرینشگر همه جا بذر حیات هست، ‌تو بارانی بیاور... اینجا جنگل است، بوته‌ای که خود را دراین دشت سترون، سبز و بارور نگه داشته که «من هستم»، «من می‌اندیشم پس هستم»، «من می‌روم پس هستم»، «من سبزم پس هستم»، من درانتظار یافتن گم شده‌ای هستم« پس هستم تا بیابمش مگر می‌توان نایافته نیست شد؟ پس هدف هستی چیست ؟ درختچه‌ای از گز، ‌فرسنگ‌ها دور از آخرین نشانه‌های حیات که کاروانیان معدود گذرنده از این بیراهه آن را «جنگل» نامیده‌اند.

درجه‌ای برای دوزخ

 ببینید درجه‌ای می‌گذارم، شصت و سه درجه گرمایی که هیچ جا نداری یارای زیست در آن نیست. پس ما «من؟» کار مهمی کرده‌ایم که اینجا آمده‌ایم که اگر نمی‌آمدیم بیضه دانش کمی لنگ می‌زد! پس شما‌ها آدم‌های مهمی هستید ‌ و واقعیت این است که تو در این هوا در این دوزخ تاب آورده‌ای و نفس کشیده‌ای و مانده ای... زنده.

این چنین ساکن روان که منم

 و این منم که آمده‌ام، این منم که رسیده‌ام، رسیده‌ام؟ نه اگر که رسیده بودم تو را می‌دیدم، تو را می‌یافتم، ندیده‌ام، نیافته‌ام، پس... نرسیده‌ام آیا باز هم، باید بروم تا تو را بیابم ؟
گاه می‌اندیشم که تو را یافته‌ام در ساحلی آرام، در بهشتکی خلوت و دور که باید شراع درافکنم وسپر اندازم و آرام باشم، آرام می‌شوم، می‌آسایم درمیان رختی از پرنیانی نرم... آرام می‌شوم، چشم‌هایم به هم برمی‌آیند و رخوت، ‌رخوتی لذت‌بخش وجودم را فرا می‌گیرد که رسیده‌ام، دیگر بس است رفتن امّا... امّا ناگهان بازهم بر می‌جهم که درمیان رخت پرنیان عقربی است که با لطیف‌ترین نیش‌ها مرا می‌گزد، تیغ تیزی است درمیان پرنیان که مرا زخم می‌زند، خون می‌آید از دلم باز بر می‌جهم، ‌آن تو نبودی که می‌جستم، که مرا می‌خواندی که با بال‌های پرنیانی رنگین کمانی‌ات بال گشودی و مرا خواندی که در پی دیدن دوباره‌ات در پی یافتنت پای در راه بگذارم، باز هم به‌دنبال کفش‌هایم می‌گردم برای رفتن، کفش‌هایم کو... ؟ چه کسی بود صدا زد؟ صدا از درون توست، از جان و روانت.
کی شود این روان من ساکن ؟ این چنین ساکن روان که منم

ورقی از دفتر معرفت کردگار

خلقت از میان پوسته‌ای بسته برآمده است و هنوز بر می‌آید و قرآن، آن را «خون بسته» توصیف کرده است که اگر چشم جان را باز کنی هر روز هزاران خون بسته می‌بینی درمیان پوسته‌ای که می‌شکافد و حیات شگفت انگیز از میان آن بر می‌آید، ‌از
تخم مرغی یا از پیله‌ای که انسان نگون‌بخت چشم جان بسته آن را نمی بیند چرا که نمی‌داند برگ درختان سبز هر ورقش دفتریست ازمعرفت کردگار.... این بار کدامین حیات در این کویر سترون پوسته نمکین را شکافته و با بال‌های رنگین پرواز کرده است آنچنان که آن گم گشته با شالی رها در باد در کویر بال گشود و رفت که من این چنین سرگشته در کویر در پی‌اش باشم....

کد خبر 64467

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز