پایانه‌ها به صحنه‌ نمایش می‌مانند؛ بازیگرانش مسافرانی هستند چمدان به دست و کوله‌پشتی بر دوش که از این سو به آن سو می‌روند و قصه‌هایشان روی صحنه روایت می‌شود.

دیار سرگردانی

همشهری آنلاین _حسن حسن‌زاده:قصه‌های پایانه گاهی کمدی، گاهی تراژیک و گاهی درامی سوزناک‌ است از جنس جدایی‌ها و نرسیدن‌ها؛ قصه مردان و زنانی که از بد روزگار به دام اعتیاد و کارتن‌خوابی افتاده‌اند یا قصه دخترکانی که خانه را به خیال خام و وعده‌ای ترک کرده‌اند و پایانه برایشان مقصد سرگردانی و گاهی آغاز سفری تلخ است. پایانه‌ها پشت پوسته پرهیاهو و پرجنب‌ و جوش خود پر از هق‌هق‌های فروخورده‌اند؛ پر از قصه‌هایی با پایانی تلخ و غصه‌هایی با تلخی بی‌پایان. در یک روز سرد پاییزی سری به پایانه‌های جنوب و غرب زدیم و راوی این قصه‌های تلخ و آسیب‌های اجتماعی پایانه‌ها شدیم.

  • اینجا خانه من است

آسمان دودگرفته و ابرها انگار دلشان از دست هم پر است. خبری از باران نیست اما لکه ابری سیاه و سمج روی محوطه پایانه سایه انداخته. صدای جارزن‌ها از اینجا و آنجا به گوش می‌رسد: «کاشان، اصفهان. اصفهان آقا؟ ‌» مسافران مثل سیاهی‌ لشکرهایی که به همه آنها یک نقش مشترک داده‌اند از ورودی‌های سالن دوار پایانه سراغ تعاونی‌ها می‌روند؛ یکی تک و تنها با ساکی که تا خرتناق پر شده و دیگری مردی میانسال با بقچه‌ای بر دوش که همسر و یک دوجین فرزند قد و نیم‌قد همراهی‌اش می‌کنند. مثل همه روزهای ابری و دلگیر، اینجا هم سقف آسمان کوتاه است. آنهایی که مسافرند، گذشته و هویتشان را در چمدان‌ها ریخته‌اند و سر در گریبان با نگاه‌های مات و مبهوت‌ تنها به سفر و مقصدش فکر می‌کنند. از مسافرها که بگذریم، پایانه پر از چشم‌هایی است که با نگاه‌های خریدارانه محوطه را چرخ می‌زنند و پی مسافری سرگردان، دختری بی‌پناه، معتادی که از فرط خماری درد به استخوان‌هایش رسیده و لنگ مواد مانده، می‌گردند.

با نخستین قطره‌های باران بوی خاک تمام محوطه پایانه را برمی‌دارد. چند مسافر ساک و بلیت به دست می‌دوند زیر سقف آلاچیق. در ضلع غرب محوطه پایانه، بوستان کوچکی قرار دارد با چند آلاچیق نقلی که مسافران در آن به انتظارند. زیر سقف یکی از آلاچیق‌ها پیرمردی خمیده با سیگاری بر لب به تماشای فوج مسافرها نشسته است. دورتادور آلاچیق را با پارچه‌های نازک و چرکمرد پوشانده؛ انگار که آلاچیق خانه‌اش باشد و پایانه پناهگاهش. «محمد» را همه در پایانه می‌شناسند. انبوهی از زباله در کیسه‌های پلاستیکی چپانده تا باران که تمام شد از خانه‌ بیرون بزند و سراغ زباله‌خرها برود. می‌گوید: «خانه‌ام اینجاست. جای دیگری را ندارم که بروم.» محمد اما تنها ساکن بی‌خانمان پایانه نیست. زوایای پیدا و پنهان محوطه پر است از کارتن‌خواب‌هایی که به پایانه تعلق خاطر دارند و با یک پیت حلبی کوچک، آتشی نیم‌بند برای گرم کردن خانه‌های پوشالی خود دست و پا کرده‌اند.

مسافران دیار سرگردانی | پشت پرده ترمینال ها چه می گذرد؟

  • در محاصره سارقان و معتادان

هوای سالن گرم‌تر است. روی صندلی‌های فلزی سالن جای سوزن انداختن نیست. مسافران تمام صندلی‌ها را اشغال کرده‌اند و آخرین پچ‌پچ‌های پیش از سفرشان تمام سالن را برداشته. از گوشه سالن صدای همهمه به گوش می‌رسد. سرها به سمت صدا می‌چرخد. مردی میانسال ساکش را روی زمین گذاشته و میان جمعیت فریاد می‌زند. از سرماست یا از سر استیصال؛ دارد به خود می‌لرزد. بلند بلند می‌گوید: «پول ندارم. بلیت می‌خواهم که برگردم.» مددکاران پایگاه خدمات اجتماعی پایانه، خود را به جمعیت می‌رسانند و مرد میانسال را که حالا دیگر آرام شده به دفترشان راهنمایی می‌کنند. مرد ساکش را روی زانو می‌گذارد و سر درددلش باز می‌شود: «یک هفته پیش برای کار به تهران آمدم و سراغ یک مؤسسه کاریابی رفتم. ۵۰۰ هزار تومان از من گرفتند که کار پیدا کنند. هر جایی که معرفی کردند رفتم اما خبری نشد که نشد. حالا همه پولم تمام شده و گرسنه‌ام.

می‌خواهم به شهرمان برگردم ولی هنوز دلم به رفتن نیست. اگر کار پیدا کنم می‌مانم و برای خانواده‌ام پول می‌فرستم.» مدارکش را از لای خرت و پرت‌های داخل ساک بیرون می‌کشد و به مددکاران می‌دهد. چشمش به لباس‌های چروکیده توی ساک که می‌افتد می‌گوید: «دیشب را در محوطه پایانه خوابیدم. معتادها دیدند غریبه‌ام، دوره‌ام کردند. تمام شب خواب و بیدار بودم که نکند سراغ وسایلم بروند. صبح که بیدار شدم و از سرما می‌لرزیدم دیدم تلفن همراهم نیست.» مددکاران اطلاعاتش را روی برگه‌ معرفی به یک مؤسسه کاریابی ثبت کرده‌اند. حالا دوباره امید ماندن و کار پیدا کردن در او زنده شده است.

مسافران دیار سرگردانی | پشت پرده ترمینال ها چه می گذرد؟

  • از داستان‌های درراه‌ماندگان

هنوز در ورودی دفتر پایگاه خدمات اجتماعی باز است که پسرکی نوجوان و مردی میانسال سرزده وارد می‌شوند. مسئول یکی از تعاونی‌ها هم همراهشان است. مسئول تعاونی به مددکاران می‌گوید: «این آقا لطف کرده و پول بلیت این پسر را حساب کرده.» این را می‌گوید و از دفتر بیرون می‌رود. قضیه از این قرار است که پسرک خود را مسافری در راه مانده معرفی کرده و یکی دیگر از مسافران هم پول بلیت را حساب کرده است. حالا مرد خیر، پسرک را تا اینجا همراهی کرده که از داستان او مطمئن شود. مددکاران از پسر نوجوان شماره تلفن پدرش را می‌خواهند. پسرک ماسک بزرگی بر صورتش دارد و آن را تا چشم‌ها بالا کشیده. پای راستش غیرارادی تکان می‌خورد. اضطراب در چشم‌هایش موج می‌زند. شماره را به مددکاران می‌دهد و می‌گوید: «می‌خواهم برگردم شهرمان، زاهدان.» پسرک در مواجهه با سؤال‌های بعدی حرف تازه‌ای ندارد. مددکاران شماره‌ها را می‌گیرند تا دلشان از بابت داستان پسرک قرص شود.

پایانه پر است از اینجور قصه‌ها. داستان پسرها و دخترهای نوجوان، زنان و مردان سالخورده و خانه‌ به دوشی که پول برگشت به شهرشان را ندارند. همیشه هم قصه‌ها واقعی نیست. گاهی‌ترفندی است برای کسب درآمد؛ کلاهبرداری مظلومانه‌ای در لباس مسافران درراه مانده. «سید محسن شریعت» مسئول یکی از تعاونی‌ها می‌گوید: «همه آنها داستانی شبیه به هم دارند؛ بعضی‌ها واقعی است و برخی هم کلاهبرداری. مسافر خیری پیدا می‌کنند تا برایشان بلیت بخرد. بعد که بلیت را گرفتند، موقع حرکت اتوبوس به تعاونی می‌گویند از سفر منصرف شدیم و با کسر ۱۰‌درصد جریمه، بقیه پول را به جیب می‌زنند.» پایگاه خدمات اجتماعی، تعاونی‌ها و رانندگان نیکوکار اما داستان‌های واقعی را تا انتها پی می‌گیرند؛ تا وقتی که مسافر در راه مانده، سوار اتوبوس شود و پایانه پرقصه و پرغصه را به مقصد شهرش ترک کند.

  • بلیتی برای رسیدن به ناکجا

نزدیک غروب، باران‌بند آمده و ابرها کنار می‌روند. اتوبوس ولوو خسته از راه طولانی گوشه پایانه آرام می‌گیرد. مسافران یک به یک ساک‌ها را زیر بغل می‌زنند و هرکدام راهی مقصدی می‌شوند. مسافر صندلی آخر اتوبوس قصد پیاده شدن ندارد انگار. از پشت شیشه اتوبوس، گیج و مضطرب دور شدن مسافرها را تماشا می‌کند. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا دخترک چشم از گوشی تلفن همراهش بردارد و با قدم‌های مردد روی صندلی‌ فلزی سالن بنشیند. شبیه مسافرهایی نیست که به مقصد رسیده باشند. پاهایش انگار رسیدن را باور ندارند و چشم‌هایش هم. مدام به کسی زنگ می‌زند و با پیام رد تماس روبه‌رو می‌شود. هر بار چیزی روی صفحه می‌نویسد؛ اما پیام‌هایی که انگار قرار است تا ابد بی‌پاسخ بمانند، پتک سنگین واقعیت را بر سرش می‌کوبد. مددکاران که سراغش می‌روند، اول دلش به حرف زدن نیست. هنوز ته مانده‌های امید را از آن سوی تلفن همراه جست وجو می‌کند.

ناگهان بغض فروخورده‌اش می‌ترکد و میان هق‌هق‌ها تکرار می‌کند: «جواب نمی‌دهد.» از کاشان برای ملاقات با پسری که در اینترنت با او آشنا شده بود خود را به تهران رسانده است. بعد معلوم می‌شود از خانه فرار کرده و خانواده‌اش بی‌اطلاع‌ هستند. اشک‌ها امانش نمی‌دهند اما حالا که مطمئن شده وعده آن پسر پوچ است، از خشونت ناپدری‌اش می‌گوید و خانه‌ای که دیگر جای ماندن نبود. مددکاران اطلاعات دختر ۱۶ ساله را ثبت می‌کنند. با مادرش تماس می‌گیرند و هماهنگی‌های لازم با بهزیستی انجام می‌شود. «زهرا عین‌علی» یکی از مددکاران می‌گوید: «داستان دخترانی که از خانه فرار کرده‌اند، ماجرای تکراری پایانه است. اگر همین‌جا و در همین قدم نخست به آنها کمک نکنیم معلوم نیست سر از کجا درآورند و طعمه چه افراد سودجویی شوند.» مسئولان تعاونی‌ها و رانندگان اتوبوس اما پیش از دیگران از قضیه این دختران باخبر می‌شوند. «حسین گودرزی» مسئول یکی از تعاونی‌ها می‌گوید: «نگاه‌های گیج و مبهوت، اضطراب و ظاهر نامتعارف ویژگی مشترک آنهاست. بیشترشان سن و سالی ندارند. متأسفانه اینجا و بیرون از پایانه موادفروش‌ها و افراد ناباب پرسه می‌زنند که منتظر سوءاستفاده از این دختران هستند. ما آنها را به مددکاران معرفی می‌کنیم تا مشکلشان بررسی شود.»

  • پاتوقی دنج برای معتادان

اوضاع در پایانه غرب هم دست‌کمی از پایانه جنوب ندارد. هوا که رو به تاریکی می‌رود، کم‌کم سر و کله بساطی‌ها و کهنه‌فروش‌ها پیدا می‌شود. اینجا و آنجا پارچه رنگ و رو رفته‌ای روی زمین پهن کرده‌اند. مشتی خرت وپرت برای فروش دارند؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. راننده‌ها که پای ثابت پایانه‌ هستند می‌گویند اگر جیبت را زدند و کیفت را بردند بعید نیست لای همین بساط‌ها پیدایش کنی. «کریم مرادی» یکی از رانندگان تاکسی می‌گوید: «چند وقت پیش، کیف یکی از مسافران را زدند. پس از کلی شکایت و تشکیل پرونده، به او گفتند نگاهی به بساط این کهنه‌فروشان بیندازد، شاید وسایلش را پیدا کند. همین اتفاق هم افتاد و مسافر بخت برگشته کیفش را در بساط یکی از آنها شناسایی کرد و دعوایی به راه افتاد.» بازار کارتن‌خواب‌ها اینجا هم داغ داغ است. فضای سبز پایانه حسابی جا دارد برای پنهانی بساط کردن و مصرف گروهی موادمخدر.

  • محل تولد، پایانه جنوب

نوزاد چند ماهه را قنداق‌پیچ در آغوش گرفته و با دست دیگر جعبه پر از آدامس را روبه‌روی مسافران می‌گیرد. «آدامس. آقا آدامس؟ ‌» از این گوشه سالن به آن گوشه سرک می‌کشد و به هر مسافری که می‌رسد برای خریدن آدامس رو می‌اندازد. کار بعضی‌هایشان فقط فروش آدامس نیست؛ آدامس‌ها بهانه‌ای هستند برای تکدی‌گری. دست نیاز دراز می‌کنند به امید اینکه دل مسافرهای ناآگاه به رحم بیاید و شاید این وسط اسکناسی دشت کنند. هر بار که مأموران و مددکاران سراغشان می‌روند، داد و قالی راه‌ می‌اندازند که بیا و ببین. یکی از راننده‌ها می‌گوید: «چند روز پیش یکی از همین کولی‌ها که برای تکدی‌گری آمده بود، با سر رسیدن مأموران چنان قشقرقی به پا کرد که نظم پایانه به هم ریخت.» فعالیت برخی از متکدیان به همین‌جا ختم نمی‌شود؛ حرف از آسیب‌هایی است که از معضلات جدی پایانه جنوب به شمار می‌رود.

«فاطمه قره‌باغی» یکی دیگر از مددکاران می‌گوید: «پایانه جنوب بیش از ۳ دهه محل جولان و فعالیت خانوادگی کولی‌ها و متکدیان بود. الان اوضاع بهتر شده اما اینجا متکدیانی داریم که در همین پایانه به دنیا آمده‌اند و به نوعی آن را ملک شخصی‌شان می‌دانند. اگرچه با حضور پررنگ‌ مأموران نیروی انتظامی و مددکاران، موارد تکدی‌گری و تن‌فروشی در سایه تکدی‌گری کمتر از قبل شده اما این معضل از آسیب‌های جدی پایانه است که با مداخله نیروی انتظامی، مددکاری و مشاوره برای کاهش و رفع آن تلاش می‌کنیم.»

کد خبر 643271

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha