چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۸۷ - ۱۲:۱۱
۰ نفر

فاطمه بختیاری: به عکس نگاه کردم. عکس من است؟ اسم من ماه است؟ به خاطر ضربه‌ای که هنگام افتادن به سرم خورده بودم همه چیز را فراموش کرده بود؛ حتی اسمم را. ولی مطمئنم ماه نیستم. نوشته‌های زیر عکس را خواندم. در طول چهارده شب شکل ماه تغییر می‌کند.

   من که هیچ وقت در آسمان نبودم. همیشه هم یک شکل بودم. همه نوشته‌های عکس روی دیوار را خواندم. اما چیزی نفهمیدم. صدایی شنیدم. از روی میز پایین آمدم و پشت پایه میز رفتم. در اتاق باز شد. مرد روی تخت افتاد و خیلی زود صدای خروپفش بلند شد. پاورچین پاورچین بیرون آمدم. مرد خواب بود. دست‌هایش از دو طرف باز بودند، مثل دو بال خسته که بعد از تقلای بسیار، از پروازکردن ناامید شده بودند. کسی پرسید: چرا نرفتی؟

   به دور و برم نگاه کردم. باز همان سؤال را پرسید. انگشت کوچک مرد بود. به سر انگشت نگاه کردم، همه شبیه من بودند. بعضی سرشان شکسته بود. بعضی کثیف بودند و احتیاج به حمام داشتند. مرد غلتید و بال‌های خسته‌اش را زیر تنه‌اش برد. همه چیز یادم آمد، از خوشحالی فریاد زدم. همه خاطراتم یادم آمد؛ روزهای غذا خوردن؛ سرکار رفتن. حتی چند بار خاک گلدان‌های شمعدانی را عوض کرده بودم. اما حالا از همه اینها دور شده بودم. باید می‌رفتم دنبال کار جدید، کاری که یک ناخن دور افتاده بتواند انجام دهد.

کد خبر 63435

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز