چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷ - ۰۴:۰۵
۰ نفر

مژگان مشتاق: هنوز هم می‌توانم برای قصه‌گفتن چشم‌هایم را ببندم و برای قصه‌ام یکی‌ بود یکی نبود نگویم و کار نداشته باشم که چقدر قصه‌ام طولانی است!

... آن‌وقت تو با چشم‌های خواب‌آلود از من بخواهی که قصه‌ام را ادامه دهم و به خمیازه‌های تو توجه نکنم و در جایی که دختر قصه‌ام احتیاج به کمک دارد، کمکش کنم و از زندان دیو چهار شاخ کش‌اش بروم تا از تنهایی دق نکند و وقتی که نزدیک است تو گریه‌ات بگیرد من دست‌های تو را بگیرم و سرم را تکان بدهم (به نشانی آرام‌بودن تو) و تو خواب را فراموش کنی و نیم‌خیز شوی و دستم را فشار دهی تا زود دختر قصه را نجات دهم!

 اما تو می‌دانی که دختر قصه می‌رود و از قطره خونش درختی می‌روید و از درخت برگی می‌افتد و می‌رود آن دور‌دورها... به نیستان... به آنجا که صدای نی زیاد است! آن‌وقت برگ آن‌قدر می‌چرخد و می‌چرخد تا آتش بگیرد و نی‌ شود!

   ... و کسی نی را بردارد و با آن هرچه می‌خواهد بزند تا ناله‌اش خاموش شود... تو می‌دانی که هر آدمی برای خودش یک نی دارد که خودش، تنها خودش می‌داند که آن را کجا می‌گذارد!

   حالا تو قد کشیده‌ای و من می‌دانم تو هم برای خودت یک نی داری که شاید از قطره خون دختر است!

کد خبر 57337

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز