فرهاد حسن‌زاده: فاجعه‌آمیز بود؛ همه چیز از جایی شروع شد که اصلاً فکرش را نمی‌کردم. از زمانی که نشستم پشت کامپیوتر و سی‌دی را توی دهان بدقواره سی‌دی‌خوان گذاشتم و درش را بستم.

از هیجان داشتم می‌مردم. هی وول می‌خوردم و منتظر بودم سی‌دی خوانده شود. شاید نباید این کار را می‌کردم؛ باید مثل بچه آدم می‌نشستم پای درسم و کتاب را عین ساندویچ گاز می‌زدم و مغزم را پر می‌کردم از علم و دانش و معرفت؛ هرچی نداشت نمره خوب که داشت. ولی خب، نکردم. به خودم مطمئن بودم. به چیزهایی که سر کلاس یاد گرفته بودم، به اضافه چیزهایی که گاه‌گداری خوانده بودم و مثل ته دیگ به ته جمجمه‌ام چسبیده بود؛ به اضافه نمره‌های کلاسی و کمی تقلب و رونویسی از دست این و آن، حل می‌شد.

   بدجور هم وسوسه شده بودم، که حتما آن فیلم لعنتی را ببینم. به قول مهسا، خیلی خفن بود، نمی‌شد بی‌خیالش شد. جلوی بابا و مامان که نمی‌شد نگاه کرد. زود اخم‌هایشان می‌رفت تو هم و گیر می‌دادند:

   - حالا وقت فیلم دیدنه؟ بجنب دختر، خیلی عقبی، همه بچه‌های فامیل زدند جلو، تویی که از همه عقب افتادی.

   آن شب بابا و مامان رفته بودند مهمانی. از آن مهمانی‌های خشک و بی آب و علف، عین بیابان‌های سرد و یخ‌زده سیبری. از آن مهمانی‌هایی که همه‌اش باید زل بزنی به در و دیوار و گوش بدهی به حرف‌های تکراری. نه دوستی، نه هم‌سن و سالی، هیچ‌کس پیدا نمی‌شود که لااقل چهار کلمه با او حرف بزنی. من هم درس را بهانه کردم و نرفتم. آنها هم از خدا خواسته گفتند: «آره. تو عقبی، تو خیلی عقبی. تو خونه بمونی و درس بخونی بهتره.»

   وقتی رفتند دست‌هام را از خوشحالی به هم مالیدم و رفتم توی آشپزخانه. یک بسته چیپس تنوری و یک لیوان نوشابه و یک کاسه تخمه آفتابگردان و یک بشقاب میوه برداشتم و گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقم که هی نخواهم از پای فیلم بلند شوم و بروم دنبال خوراکی. لم دادم روی صندلی و پایم را هم انداختم روی میز. عین رئیس‌ها زل زدم به مانیتور. فیلم اوایلش ترسناک نبود. یعنی هیچی نداشت که دلت را چنگ بزند و میخت کند پای خودش. توی دلم به مهسا خندیدم. این بود فیلم خفن؟ ما را گوشتکوب فرض کردی؟

   اما یواش‌یواش و آهسته‌آهسته دیدم چسبیدم به صندلی و صدای چیپس جویدنم در نمی‌آید. تکانی به خودم دادم و سعی کردم بر خودم مسلط شوم و از جو بیایم بیرون. درست مثل بچه آدم نشستم و لبخندی هم تحویل خودم دادم که یعنی من  شادم و از این حرف‌ها.
فیلم پر از دست‌ها و پاهای قطع شده و کله‌های بریده شده و جگر و دل و قلوه بود. فکر می‌کنم قاتل می‌خواسته کله‌پاچه‌فروشی باز کند. خوشبختانه فیلم به زبان اصلی بود و من هیچی از داستان و انگیزه‌های قاتل نمی‌فهمیدم. همه‌اش به یارو، قاتله، فحش می‌دادم. فحش‌های مودبانه: «کثافت!»

   ناگهان احساس کردم بوی خون می‌آید. جلوی چشم‌هایم را هم خون گرفته بود. یک آن از سرم گذشت: فیلم‌های جدید برای واقعی‌تر شدن از چه تکنولوژ‌ی‌ای استفاده می‌کنند. بعد حس کردم که انگشتم می‌سوزد. نگاه کردم دیدم دستم مالامال خون است. جا خوردم. توی یک دستم خیار بود و توی دست دیگرم چاقوی خونی. به خودم گفتم: «خاک بر سرت، حالا چه وقت خیار پوست گرفتن بود، دختره گاگول.»

   با یک دستمال کاغذی محکم گرفتمش که بعد از تمام شدن فیلم پانسمانش کنم. توی این اوضاع و زمانه حوصله ایدز گرفتن و لاغری و کچلی را نداشتم.

   زمان به سرعت گذشت و رسیدم به وسط‌های فیلم. قلبم داشت از سوراخ دماغم بیرون می‌آمد و تمام موهای تنم سیخ‌میخی شده بود. احتمالاً چیزی شبیه جوجه‌تیغی بودم که خودم خبر نداشتم. چه صحنه‌هایی! یکی از دیگری وحشتناک‌تر و هولناک‌تر. یکی از صحنه‌ها که توی جنگل بود، شب بود و مه همه جا را در هم پیچیده بود و جغدها می‌خواندند و قاتل داشت با تبر پدر مقتول را در می‌آورد. دختره فیلم شبیه من بود، با موهای تیفوسی به رنگ چوب خیس خوردة جنگل‌های آمازون. یک مرتبه حس کردم شلوارم خیس شده. ای بابا! من و این کارها!  اطراف را نگاه کردم. دیدم لیوان نوشابه چپه شده و ریخته روی شلوارم و کار دستم داده.

   فکر کردم ولش کن، بعد از فیلم می‌روم حمام و آثار جرم را پاک می‌کنم. توی دلم رو به مهسا گفتم: «دستت درد نکنه با این فیلم خفنت! بابا تو دیگه کی هستی؟» که یک مرتبه با صدای جیغ زنی دو متر پریدم هوا.

   قاتل داشت قهرمان فیلم را، که ظاهرا پلیس یا چیزی تو این مایه‌ها بود، می‌کشت. چشم‌هایش به اندازة دو تا قوری شده بود. (فکر می‌کنم واژة باباقوری از همین جور صحنه‌ها اختراع شده) صندلی می‌لرزید و من می‌لرزیدم. دلم می‌خواست با چیزی از پشت بکوبم توی سر قاتل که داشت جان مقتول را می‌گرفت.  یک مرتبه قضیه برعکس شد؛ این مقتول بود که می‌خواست جان قاتل را بگیرد. داشت زور می‌زد و به همین دلیل چشم‌هایش شبیه دوتا لامپ کم نور شده بود. اما پیروزی او طولی نکشید. قاتل از پنجه‌های فولادی‌اش استفاده کرد. سگ‌جان بود؛ نه جان می‌داد و نه جان می‌گرفت، فقط می‌خواست تن و بدن مرا مثل ذرتی که بو می‌دهند بلرزاند.

 یک لحظه احساس کردم همه جا زرد شد. فکر کردم سقف ریزش کرده. ولی نه، دست گلی بود که خودم به آب دادم؛ چیپس‌ها را با لرزش دستم ریخته بودم کف اتاق. توی دلم گفتم: «بی‌خیال. بعد از فیلم با یه جارو برقی درستش می‌کنم.» همین‌جا بود که فیلم تمام شد. یعنی تمام نشد، سی‌دی خش داشت و صحنه خنده چندش‌آور قاتل هی‌تکرار می‌شد، هی تکرار می‌شد، هی تکرار... هر کاری کردم بقیه اش را نشان نداد. خواهش و التماس و تمیزکاری با بذاق دهان هم فایده‌ای نداشت. گفتم: «مهسا! مگر دستم بهت نرسه، با این سی‌دی خفنت!»

   بد جوری حالم گرفته‌شد. انگشت بریده و شلوار خیس و اتاق پر از چیپس و فیلم ناتمام، قاط زدن داشت. نگاهی به ساعت انداختم که صدای عقربه‌اش مثل صدای پتک بود بر مخم. کم‌کم بابا و مامان باید می‌آمدند و من به قول خودشان عین خر توی گل گیر کرده بودم. بلند شدم و دست و پایم را، که عین چوب لباسی به هم پیچیده و خشک شده بود، تکانی دادم. چه سخت بود تکان دادنشان؛ انگار تازه از توی قوطی تن ماهی بیرونم کشیده بودند. انگار نه انگار که باید قبل از باز کردن در قوطی بیست دقیقه زبان بسته را جوشاند، چون بد جوری یخ زده بودم. رفتم کنار پنجره. جلوی پنجره پرده‌ای ضخیم نصب بود به رنگ استخوان و قلب‌هایی سرخ به رنگ خون. هیچ وقت به رنگ استخوانی و قلب‌های سرخ پرده این طور نگاه نکرده بودم. صدایی شنیدم.

 یکی با انگشت به پنجره می‌زد. ما طبقه سوم بودیم. خدایا چه کسی این وقت شب به شیشه می‌کوبد؟ آن هم طبقة سوم. قلبم گرومپ گرومپ می‌‌‌خواست بزند بیرون. یعنی همان قاتل بابا قوری بود؟ یا جغدش را فرستاده بود شناسایی؟ نه می‌شد بی‌خیال شوم، نه می‌شد ترس را کنار بگذارم و نگاه بکنم. دل را زدم به دریا و نگاه کردم. بالاخره به قول نویسنده‌ها دیدن بهتر از ندیدن است. یواش یواش با نوک چاقو پرده استخوانی را کنار زدم. هیچی پیدا نبود. بیرون باد می‌آمد و در نور تیر چراغ برق شاخه‌ها و برگ‌ها را می‌دیدم که تکان می‌خوردند. یکی از همین شاخه‌ها هم هوس کرده بود خودش را بزند به شیشه پنجره اتاق من.

   نفس راحتی کشیدم و پرده را انداختم. نگاهی به اتاق به هم‌ریخته کردم؛ انگار بمب تویش منفجر شده بود. باید قبل از آمدن والدین گرامی مرتبش می‌کردم. اول باید حمام می‌کردم و شلوارم را عوض می‌کردم. در حمام را که باز کردم، ترسناک‌ترین موجود جهان را دیدم و جیغ وحشتناکی کشیدم. این‌طوری:

   - جیییییییییییغ!   

   غلط نکنم از صدای جیغم ساختمان ما و دوتا ساختمان بغلی لرزیدند و آژیر ماشین‌های توی کوچه به صدا در آمد. از پاگرد راه پله صدای همسایه‌ها را شنیدم.

   - چی شده؟ کی بود؟

   - بابا صدای تلویزیونتون رو کم کنید. مردم آزاری هم حدی داره.

   - صدا از اینجا بود؟

   - نه از طبقه بالا بود.

   جلوی در حمام مثل تندیس لباس‌فروشی‌ها ایستاده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. داشت به طرفم می‌آمد. طوری قدم برمی‌داشت که انگار می‌خواست انتقام پدرش را بگیرد. با شاخک‌های دراز و بی‌ریختش مرا هدف گرفته بود. دو راه بیشتر نداشتم: یا سکته کنم، یا جلویش را بگیرم. دومی را انتخاب کردم. ایستادگی در برابر دشمن پست و پلید. سعی کردم به خودم مسلط شوم و با شجاعت پدرش را در بیاورم. به امید پیدا کردن دمپایی حمام  آرام آرام نشستم و چشم از آن موجود کثیف بر نداشتم. می‌دانستم اگر چشم از او بردارم، یا غیبش می‌زند، یا از پاچة نوشابه‌ای شلوارم بالا می‌رود. همان طور که نگاهش می‌کردم دستم را به دنبال دمپایی روی زمین می‌سراندم. انگار دمپایی، که همیشه جلوی در بود، آب شده بود و رفته بود توی راه آب. همیشه همین طور است. حالا اگر دنبال آبلیمو می‌گشتی دمپایی می‌آمد توی دستت. باز قلبم مثل طبلی گرومپ گرومپ می‌زد.

   یک مرتبه دستم به چیزی خورد. فکر کردم خودش است. آن را برداشتم و به طرفش پرت کردم. آن شیء چیزی نبود جز ظرف پلاستیکی پودر لباسشویی. یک گند دیگر. صدای خنده تمسخرآمیز سوسک کثیف را می‌شنیدم که قهقهه می‌زد و مسخره‌ام می‌کرد. حرصم در آمده بود. تصمیم گرفتم هر طور شده بکشمش. دویدم طرف آشپزخانه؛ آنجا حشره‌کش‌های قوی داشتیم. به سرعت در کابینت زیر ظرفشویی را باز کردم؛ ناگهان یک چیز وحشتناک دیگر؛ ناگهان جیغی دیگر. این طوری:

   - جیییییییییییغ!

   شیشه‌های پنجره لرزید و آن گلدانی که مامان از سقف آویزان کرده بود، از میخش جدا شد و افتاد روی ظرف‌های شسته شده. کاسه بشقاب‌های جهیزیه مامان هم ولو شدند کف آشپزخانه. خدایا چه شانسی! یک گند دیگر.

   این بار هم سروصدای همسایه‌ها از طبقه‌های مختلف می‌آمد. من زل زده بودم به شخصیت مورد علاقه‌ام، یعنی سوسکی که نشسته بود روی در قوطی حشره‌کش و با شاخک‌هایش برایم دست تکان می‌داد، انگار برایم آرزوی موفقیت و شادکامی می‌کرد. محکم در کابینت را به هم کوبیدم. احساس عجیبی داشتم. احساس می‌کردم زیر پاهایم پر از جسد سوسک است. سفیدی کف سرامیکی آشپزخانه را قطره‌های خون سرخ کرده بود.
خون! خواستم یک جیغ مخصوص دیگر بکشم که دیدم از انگشت بریده ‌خودم قطره‌های خون می‌چکد. توی یخچال چسب زخم داشتیم. در یخچال را باز کردم، ناگهان جیغی دیگر، از همان که قبلاً مصرف کرده بودم. نه. این بار توی یخچال سوسک نبود، از سوسک بدتر و زشت‌تر و وحشتناک‌تر. چرا مامان میگوهایی را که بابا خریده، هنوز پاک نکرده بود؟ درست است که میگو را برای افزایش میزان فسفر مغز و افزایش قد و قامت من خریده بودند، ولی دیدن این سوسک‌های دریایی در آن لحظه، بدتر از صدتا سی‌دی خفن و ترسناک بود.
در یخچال را که بی اختیار به هم کوبیدم، لوستر چوبی آشپزخانه لرزید و سایه‌ام روی کاشی‌های زمین و دیوار تکان‌تکان خورد. اشکم داشت در می‌آمد. خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدم.

   نشستم روی میز آشپزخانه و زدم زیر گریه. من آدم ضعیفی نیستم. ولی در آن لحظه حساس تاریخی حس کردم خیلی تنها و بی پناه شده‌ام. آن صداهای وحشتناک، خون، چیپس، نوشابه، سوسک حمام، سوسک نگهبان قوطی حشره‌کش، میگوی پاک نکرده. زندگی خیلی تلخ و سیاه بود. زندگی خیلی بی‌‌مزه و خط‌خطی بود. زندگی خیلی...
زنگ زدند. پریدم طرف آیفون. تصویر بابا و مامان را توی صفحه‌اش دیدم. با این حال هول شدم و گفتم: «کیه؟»

   بابا با صدایی ترسناک صورتش را به دوربین آیفون نزدیک کرد و گفت: «منم. غول آدمخوار... اومدم بخورمت...»

   با گریه گفتم: « بابای بی مزه!»

کد خبر 56579

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز