دورتادور اتاق را کتابخانه پر از کتاب و تابلوهای نادر ابراهیمی پر میکرد. خوب که نگاه میکنم فهرست بعضی از مجموعه 100 کتاب او را میان آنها مییابم. کتابهایی که ابراهیمی به همه توصیه میکرد حتما آنها را بخوانند: «اگر 100کتاب را واقعا خواندهای و تمام کردهای و مفاهیم آنها را کاملا درک کردهای و برخی از آنها را پیوسته باز میخوانی، عیبی ندارد که گهگاه، یککتاب تازه را، بهدلیلی مقبول، زیر سر بگذاری.»
روی دیوار هرجا که خالی مانده بود نویسنده آن را با قطعه شعری یا تابلویی از خود یا دخترش یا برنامههای کاری خود پر کرده بود. یکی از این برنامهها مربوط به آخرین سالی است که نادر ابراهیمی شاداب و سرحال کار میکرد و مینوشت. بالای آن نوشته بود: «کارهایی که در سال 79 باید انجام بدهم.»
و زیر آن فهرستی از کتابها و مقالاتی را که باید مینوشت آورده بود. ورزش، کار شبانهروزی، ساز زدن و زبان خواندن هم مثل دیگر برنامههایش در آن گنجانده شده بود. بدون شک حتی اگر نمیدانستم آنجا اتاق نادر ابراهیمی نویسنده است، نادر ابراهیمی نویسنده را از میان برنامههای دقیق کاری، از میان تابلوهای خط و نقاشی و از میان کولهپشتی و کفشهای کوهش حتما میشناختم.
اتاق نادر ابراهیمی نویسنده درست همان طور بود که حدس میزدم؛ درست همان طور که در کتابهایش خوانده بودم.
وقتی برای نخستین بار به خانهاش زنگ زدم، همسرش، فرزانه منصوری گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردم و قصدم را گفتم. به حرفهایم گوش داد و برایم توضیح داد که چرا اجازه نمیدهد خبرنگاران به منزلش بیایند. نگران ما بود. میترسید از ملاقات با نویسندهای که دیگر شاداب و پرانرژی نیست، آزرده شویم. هرچه گفتم راضی نشد. قرارمان موکول شد به وقتی که نادر ابراهیمی سلامتیاش را به دست آورد. موقع خداحافظی از من خواست دعا کنم نادر زودتر خوب شود و به میان جمع علاقهمندانش بازگردد. ناامیدانه گوشی را گذاشتم.
حتی اگر هیچ کدام از آن نشانهها نبودند کافی بود نگاهم به میز کار شلوغ و پر از کاغذ و کتاب او بیفتد و قلمهای خودنویس او را ببینم تا دریابم که کجا آمدهام.
«نادر حدود بیست و چند قلم خودنویس دارد که خیلی برایش مهم هستند. هربار که میخواهیم به مسافرت برویم آنها را با ظرفشان به همسایه بسیار عزیزمان میسپارد و از او میخواهد تا وقتی برمیگردیم، مراقبشان باشد.»
چهاردهم فروردین بود؛ سالروز تولد آقای نویسنده. به این مناسبت دوباره زنگ زدم خانهشان. همسر نویسنده آن روز شادتر از بار قبل بود. قبول کرد که به دیدار نویسنده بروم. شرایطی داشت. هرچه را مینوشتم پیش از چاپ باید او میخواند: «حالا که نادر خودش نمیتواند این مسائل را پیگیری کند، احساس میکنم وظیفهام سنگینتر است.»
پذیرفتم.
هرچه میگفت میپذیرفتم. برای دیدن نویسندهای که روزهای زیادی از سالهای نوجوانی و جوانیام را با کتابهایش گذرانده بودم شرط سختی نبود. اگر از این سختتر هم بود باز میپذیرفتم. از پلهها که بالا میرفتم چهره خندان و استوار نادر ابراهیمی جلو چشمانم بود؛ همان که جایی از او خوانده بودم: «من به سرسختانه جستن، یافتن، شناختن، به کار گرفتن و باز جستن معتقدم.»
کنار در ایستادم. روبهرویم در وسط سالن تخت بزرگی بود که مرد بر آن آرمیده بود. نگاهم کرد. سلام کردم. جوابی نداد. حالا بهتر میفهمیدم چرا همسرش نمیخواست نادر ابراهیمی را ببینیم. همان جا نشستم. یاد نامهای از او افتادم. نامه هفتم بود، به گمانم: «ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را بهدنبال خود خواهیم کشید. فقط کافی است که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم.»
آنچه میدیدم، نه مردی از نفس افتاده بلکه کسی بود که روزگاری ساعتهای عمرش را یک نفس دویده و حالا، تنها، ایستاده و لبخند میزند.
صحبت کردن درباره نادر ابراهیمی، درمیان تابلوهای نقاشی و خط او که دیوارهای خانه را پر کردهاند و در حضور خودش در حالی که چشمانش را به ما دوخته بود آنقدر سخت بود که چند بار در طول مصاحبه آرزو کردم کاش خانم منصوری تقاضایم را برای گفتوگو نپذیرفته بود. اینکه در حضور مردی که از او بسیار آموختهای بنشینی و درباره او با دیگری حرف بزنی اصلا کار سادهای نیست. هرچند کمی که گذشت دریافتم همسرش اصلا برای او دیگری نیست. عشقش آندو را یک تن کرده بود. اینرا وقتی از نادر حرف میزد و تنها فعلی که به کار میبرد زمان حال بود به خوبی نشان میداد. او حاضر نبود از همسرش با فعل گذشته حرف بزند. نادر هنوز همسر او بود؛ همسری که همه خانواده و بسیاری از دوستداران نادر ابراهیمی امیدوار بودند دوباره برخیزد و جلسات سهشنبهها را برگزار کند.
«سهشنبهها خانهمان غلغله میشد. شاگردان نادر، خوانندگان آثارش، اهالی ادبیات و ادبدوستان، خیلیها میآمدند. معمولا بهانه بحثها ادبیات بود اما خیلی زود سخن به مطالب دیگر میکشید و نادر با اطلاعات وسیعی که داشت وقتی حرف میزد همه را مجذوب میکرد. این جلسات تا پیش از بیماری نادر ادامه داشت.»
می پرسم: چه شد که همسر یک نویسنده شدید؟
می گوید: آنروزها هنوز نادر نویسنده شناختهشدهای نبود. از طریق یکی از فامیلها با هم آشنا شدیم و بعد از چند جلسه هردو دریافتیم که میخواهیم راهمان را درکنار یکدیگر ادامه دهیم.
میگویم: یعنی عشق به میان آمد.
میخندد: نه. نادر بعدها میگفت که عشق با شناخت به سراغش آمده است و این شناخت طی زندگی مشترک حاصل شده است. اما بعد از مدتی چنان رابطهای بهوجود آمد که او بیشتر نامه هایش را به من مینوشت.
چند سال پیش بود؟ ازدواج تان را میگویم؟
«چهل و چند سالی میشود.»
اصلا بهنظر نمیرسد. خیلی جوانتر از آنی هستید که میگویید.
فرزانه منصوری به نادر ابراهیمی نگاه میکند که دیگر خوابش برده است؛ «شاید چون همسر خوبی داشتم، همراه مهربانی داشتم که با مهربانی هایش نگذاشت روزگار بر چهرهام اثر بگذارد.»
اشاره میکنم به کتاب «چهل نامه کوتاه به همسرم» و جریان نوشتن آنها را میپرسم؛«آنروزهایی که نادر تمرین خط میکرد گاهی حرفی را که در دل داشت و میخواست به من بگوید با قلم و مرکب مینوشت و به من میداد. آن نامهها آنقدر زیبا بودند که برخی از آنها را قاب کرده بودیم.
دوستانمان که به منزلمان میآمدند و آنها را میخواندند خیلی خوشحال میشدند از اینکه خودشان هم دلشان میخواسته است چنین چیزهایی را به همسرانشان بگویند اما نمیتوانستهاند و خوشحال بودند از اینکه کسی توانسته بود این کار را بکند. بعدها با نادر تصمیم گرفتیم این نامهها را چاپ کنیم تا شاید دیگران هم از این نامهها در زندگی خود استفاده کنند.»
می گویم: و بهنظر میرسد خوانندگان بسیاری پیدا کردند.می گوید:« بله. خیلی از جاهای مختلف تماس میگرفتند و از تاثیر این نامهها در زندگی شان میگفتند. حتی یکبار خانمی از یک آرایشگاه تماس گرفت و گفت که به هرعروسی این کتاب را هدیه میدهد.
بلند میشود و کتاب چهل نامه را میآورد و به دستم میدهد. پیش درآمدش را میخوانم: «آنروزها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم، حدود سالهای 63 -65، به هنگام نوشتن در تنهایی، در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن میپیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکیندهنده خاطرم میشد...غالبا به یاد همسرم میافتادم...رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، درباب خرده و کلان مسائلی که زندگیمان داشت و گمان میکنم که هر زندگی سالمی، در شرایطی میتواند داشته باشد....در سال 66، عمده توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامهها بهکار گرفتم، واینک این هدیه راستین ماست، من و همسرم، به همه کسانی که این نامهها میتواند از زبان ایشان نیز بوده باشد...»
می پرسم: آنطور که آقای ابراهیمی در ابوالمشاغل و ابن مشغله گفتهاند انگار ایشان شغلهای بسیاری را به جز نویسندگی تجربه کردهاند.
می گوید:«بله. نادر معتقد بود که هرکاری که شرافتمندانه باشد و به کسی آسیب نرساند را میشود انجام داد، البته اگر لازم باشد و با چنین اعتقادی همانطور که در این 2 کتاب هم میگوید هرگاه لازم میشد از مکانیکی ماشین گرفته تا طراحی روی روسری و معلمی و کار چاپخانه، هرکاری را برای زندگیمان انجام میداد؛ بهویژه با روحیهای که داشت اصلا نمیتوانست بیکار بماند. به همین دلیل هرجا که میشد کار میکرد. کار کردن را عار نمیدانست.»
میپرسم هیچ وقت به خروج از وطن فکر کرده بودید؟ «خیر. هرگز. نادر با عشقی که به ایران و مردمش داشت و با رسالتی که برای خود درنظر گرفته بود هرگز حتی به این موضوع فکر هم نکرده و نمیکند. او حیات نویسنده را در خاک کشورش میسر میدانست.»
وسط حرفها میرود سراغ آقای نویسنده که حالا بیدار شده و مرا زیر نگاهش گرفته است. شانههایش را میگیرد، او را از روی تخت کمی به بالا میکشد. با محبت او را مینگرد و میپرسد: «نادر چیزی نمیخواهی؟»
جوابش نگاهی است که فقط خودش معنای آنرا میفهمد که میگوید: «خوب حالت که خوب است. هروقت گرسنه بودی بگوتا شامت را بیاورم.»
و باز نگاه. فکر میکنم بیهوده نیست که نادر ابراهیمی در آثارش اینگونه از همسرش میگوید و او را میستاید. وقتی فرزانه منصوری میگفت که با وجود توصیه برخی دوستان حاضر نشده است تا پرستاری از نادر را به کس دیگری بسپارد میشد این عشق را در حرفهایش، در نگاههای نگران و با اشتیاقی که به همسرش میکرد دریافت.
نزدیک به 8 سال پرستاری از نادر ابراهیمی نشانگر هیچچیز نیست جز عشق و بیدلیل نیست که نویسنده برای همسرش مینویسد: «تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن بیرون بیاید. این برای خوبترین و صبورترین زن جهان نیز آسان نیست...به لیاقت تقسیم نکردند، والا سهم من در این میان، با این قلم، و محونوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود؛شاید بهترین قلم دنیا، اما نه بهترین همسر..»
ابراهیمی را میشود با چند عنوان به اختصار تعریف کرد: «نویسنده، ترانهسرا، روزنامهنگار، فیلمساز، آهنگساز، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس.»
اگر نگوییم در همه این عناوین خبره بوده است دستکم نویسنده شناخته شدهای است و در همه اینها دستی داشته است. بیشک ابراهیمی دلیلی برای اینهمه فعالیت داشته است: «نادر با این نظر که استعداد لازمه دستیابی به هدف است موافق نیست. نادر میگوید انسان به شرط خواستن به هدفش میرسد. یکی از علل ساخت سفرهای دورودراز هامی و کامی در وطن انتقال این مفهوم بود که اگر زمینه آماده باشد، هرکس به جایگاهی که میخواهد دست مییابد.
همانطور که هامی و کامی نه تنها در فیلم که در زندگی واقعی شان هم هنرها و فنونی مثل نوازندگی، نقاشی و رانندگی را یاد گرفتند.»
از حس همسر نادر ابراهیمی بودن میپرسم. سکوت میکند.
باز به نادر نگاه میکند و سرآخر میگوید: «در ذهنم همه چیز در حال زیروروشدن است. همسر نادرابراهیمی بودن، در عین شیرینیهای بسیار، تلخیهایی هم دارد. همسر و همراه آدمی پرشرو شور بودن، خب، لذت بخش است، چون آدم حس میکند همسر کسی است که در حال مبارزه است و تو هم در گوشهای از این مبارزه سهیم هستی و به بهبود کارش کمک میکنی. اما سخت هم هست. باز این را میتوانید در ابوالمشاغل و ابن مشغله بخوانید. وقتی همسر کسی که چند فرزند دارد، به خانه بیاید و بگوید اخراج شدم چه حالی به انسان دست میدهد؟
هرچند همانطور که گفتم نادر هیچگاه از کارکردن ابا نداشت.»
موقع خداحافظی اجازه میخواهم باز سری به اتاق آقای نویسنده بزنم. اینبار مستقیم سراغ میز کارش میروم. دست نویس آخرین کتابی را که پاکنویس آن هنوز تمام نشده است ورق میزنم. میخوانم: رساله سالهای... .
با نادر ابراهیمی و همسرش که خداحافظی میکنم در راه کتاب «یک عاشقانه آرام» را که با خود برده بودم بیرون میآورم و میخوانم: «مرگ مسئلهای نیست اگر به درستی زندگی کرده باشی.»