چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۷ - ۱۹:۳۳
۰ نفر

فاضل ترکمن: از وقتی که آمد توی نقاشی‌هایم تصمیم گرفتم با او دوست شوم.

یک دوست با یک قلب بزرگ؛ قلب بزرگ آبی که هر چه قدر دلم بخواهد می توانم برایش درد دل کنم. از آرزوهایم بگویم، برایش قصه بگویم، شعر بخوانم و هیچ وقت هم نمی‌گوید خسته شدم. می‌توانم حتی بروم کنار قلبش‌، بروم بازی کنم، به او آب بپاشم‌، او هم مرا حسابی خیس می‌کند  و به قول مامان فرشته، می‌شوم عینهو موش آب کشیده... می‌توانم با موج‌هایش  بازی کنم، موج‌هایش مرا دنبال می‌کنند، من فرار می‌کنم، زمین می‌خورم و پاهایم می‌رود توی شن‌ها... خوشم می‌آید. نرم است. بعد روی ساحل شنی می‌نشینم و نقاشی می کشم: عکس خودم را با آسمان، با ماه، با دوست صمیمی‌ام دریا. می‌توانم بروم به مهمانی دریا. مهمانی های دریا همیشه بزرگ است. صدف‌ها هستند، ماهی‌ها، گوش ماهی‌ها... با هم بازی می‌کنیم. از ماهی‌ها شنا یاد می‌گیرم. می‌خندم، می‌خندند. خوشحال هستم. اما چند روزی می‌گذرد که دیگر با دریا دعوایمان شده . یعنی من با دریا دعوا کردم . دریا که دعوا می‌کند، کتک نمی‌زند‌، فحش هم نمی دهد، حتی... خوب من هم، من هم قهر کردم‌، خسته شدم، آنقدر نشستم لب ساحل و حرف زدم و حرف زدم، حرف زدم... و دریا هیچی نگفت. اگر لال بود یک چیزی... این بار آخری اعصابم  خیلی خرد شد، گفتم:‌ تو با اون زبون دراز آبی نمی تونی دو، سه کلمه هم حرف بزنی؟

   ...دریا هم مثل همیشه جواب نداد. انگار موج‌ها ترسیده بودند، چون دیگر دنبالم نمی‌کردند، فقط پاهایم را آرام قلقلک می‌دادند؛ اما من نمی‌خندیدم تا آشتی نکنم. این هم از دوست صمیمی ما ... ای کاش اصلاً  مجبور نبودیم به خاطر کار پدرم تهران را ول کنیم و بیاییم به یک شهر غریب . ای‌کاش اصلآ   بچه که بودم  نمی‌آمد توی نقاشی‌هایم تا حالا این همه از دستش حرص نخورم... اما من که نمی‌توانم تحمل کنم. یعنی دیگر لب دریا نروم. بازی نکنم، خیس نشوم... نه، نه، نه... نمی‌توانم.

تصویرگری از زینب انتظاری

شب خوابم نبرد. بابا خوابیده بود؛ مامان هم همین‌طور. در را آرام باز کردم و زدم بیرون؛ رفتم کنار ساحل. یواش یواش... هی  می‌خواستم برگردم بروم خانه، اما دلم نیامد. نشستم روی شن‌ها. زانوهایم را بغل گرفتم. سرم را گذاشتم روی پاهایم. بغضم شکست. جیغ زدم: دریا ! دریای بی معرفت! بعد هم خودم را انداختم روی ساحل شنی کنار موج‌ها... مشت مشت شن بر می‌داشتم و می‌ریختم روی سر و صورتم و موج‌ها سر و صورتم را می‌شستند . هی می‌ریختم، هی می‌شستند، هی می‌ریختم، هی می‌شستند. خسته شده بودم. دراز کشیدم کنار موج‌ها و چشم‌هایم را بستم. باورم نمی‌شد. داشت نزدیک می‌شد. نزدیک، نزدیک‌تر... چشم هایم  را مالیدم. چند تا سیلی زدم توی گوش خودم. روبه رویم یک پری بود، پری دریایی. آب پاشیدم روی صورتم، یعنی این واقعاً یک پری است؟ مگر می‌شود؟ داشت به من لبخند می‌زد. خواستم چیزی بگویم که گفت: « سلام، دوست دریایی!» زبانم بند آمده بود. گفتم: (س... س... سلام!) جلو آمد، دستی روی سرم کشید و بعد هم آرام آرام مرا کنار  موج‌ها نشاند .

   - خوب حالا بگو ببینم، برای چی با دوستت قهر کردی ؟ تو که همیشه می‌گفتی دریا را خیلی دوست‌داری....گفتم‌: «ب ب... ببخشید ، اما برای چی باید به شما جواب بدهم؟»

   تبسمی کرد. زل زد توی چشم هایم  و گفت:«عزیزم، من می‌خواهم کمکت کنم. مگر تو نبودی که می‌خواستی بدانی چرا دریا ساکت است ؟‌چرا دریا حرف نمی‌زند ؟ من همه درددل‌هایت را شنیدم.» داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم . تمام حرف‌هایم را شنیده بود. خواستم بپرسم چه طوری حرف هایم را شنیدی که گفت:« خوب من هم از طرف دوستت آمدم، دیگر. از طرف دریا. من مهمان همیشگی دریا هستم. دریا به من گفت به تو بگویم که از دستش ناراحت نباشی.گفت: من مرجان را خیلی دوست دارم. از همان بچگی‌اش که از صبح تا غروب می‌آمد پیش من و آب بازی می‌کرد تا حالا که چهارده سال دارد. تقصیر من چیست که نمی‌توانم مثل آدم‌ها حرف بزنم؟گفت به مرجان بگو :  زبان من خیلی هم دراز نیست!  اما می‌توانم حرف بزنم . مگر خودت همیشه نمی‌گفتی که عاشق صدای آب هستی. من با صدای موج‌ها که به تخته سنگ‌ها می‌خورند و برمی‌گردند با تو حرف می‌زنم. حالا اسمش را هرچه می‌خواهی بگذار؛ زبان دریایی یا زبان آبی.  به مرجان  بگو با من آشتی کند. من مرجان را خیلی دوست دارم، خیلی...»

   گریه‌ام گرفته بود. خواستم بگویم که: « پری دریایی!  من می‌خواهم با دریا آشتی کنم.» اما پری دریایی  آرام آرام دور شد و هرچه صدایش زدم جوابم را نداد .

   رفتم کنار موج‌ها. دست هایم را پر از آب کردم و  به طرف آسمان پاشیدم.

کد خبر 52371

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز