به گزارش همشهریآنلاین به نقل از مهر، چهار ماه است که کشور درگیر بیماری کرونا شده و همه در حفظ آرامش و سلامتی مردم تلاش میکنند؛ یک روز خدمت در جبهههای جنگ نظامی بود و امروز با شیوع کرونا، مراکز درمانی و بیمارستانها سنگر دفاع شدهاند.
از همان روزهای اولیه شیوع کرونا در کشور، مدافعان سلامت، جانانه و با از خودگذشتگی، برای بهبود بیماران تلاش کرده و تعدادی از کادر درمان هم جان خود را از دست دادند و شهید خدمت لقب گرفتند.
دکتر عبدالله عباسی، نخستین شهید مدافع سلامت جامعه پزشکی گلستان در راه مقابله با کرونا بود، ایشان پس از دو هفته خدمترسانی مداوم در درمان و ویزیت بیماران کرونایی در بیمارستان شهید صیاد شیرازی گرگان به این ویروس مبتلا شد.
ایشان سه فرزند به نامهای، زهرا، محمد و فاطمه دارد که زهرا دندانپزشک، محمد مهندس عمران و فاطمه دانشجوی پزشکی است.
برای آشنایی با خدمات این شهید بزرگوار، گفتگویی با همسر و دختر ایشان (زهرا) ترتیب دادیم.
در خصوص کودکی و دوران تحصیل دکتر عباسی صحبت کنید.
همسر دکتر عباسی: شهید عباسی در سال ۱۳۴۱ و یک خانواده مذهبی در شاهرود به دنیا آمد. چهار برادر و دو خواهر داشت که یکی از برادرانش شهید شد.
ضریب هوشی ایشان بسیار بالا بود و همین امر باعث شد که مدارج علمی را با سرعت طی کرده و ظرف مدت سه سال، دوران ابتدایی را به پایان برساند.
دوره راهنمایی به دلیل معدل بالا در مدرسه نظام تهران پذیرفته شد اما چون قبل از انقلاب بود و مسائل اعتقادی و مذهبی در این مدرسه رعایت نمیشد، مورد پسند ایشان قرارنگرفت و تنها ۹ ماه آنجا تحصیل کرد و دوباره به گرگان برگشت.
بعد از اخذ دیپلم، برای دانشگاه امتحان داد و در رشته پرستاری پذیرفته، ولی به دلیل همزمان شدن آن با انقلاب فرهنگی این امر محقق نشد.
در سال ۶۴ دوباره برای کنکور درس خواند و همان سال پزشکی دانشگاه بابل و بعد از آن هم تخصص بیماریهای عفونی دانشگاه تهران قبول شد.
در همان سالی که رزیدنت دانشگاه تهران بود (۱۳۷۵)، برای مدرک بینالمللی امپیاچ هم آزمون داده و همزمان این دو دوره را با هم گذراند.
در سال ۱۳۷۹ حدود ۴۰ روز فشرده درس خواند و برد تخصصی قبول شد و سپس به گرگان آمدیم.
ایشان در آن زمان مسئول دفتر مرکزی علوم پزشکی گرگان در وزارتخانه بود.
بعد از تحصیل کجا مشغول به خدمت شدند؟
دختر دکتر عباسی: ایشان ابتدا در بیمارستان پنجآذر مشغول به کار شدند. در سال ۱۳۸۰ معاونت آموزشی دانشگاه علوم پزشکی گلستان را برعهده گرفته و حدود هشت سال در این سمت خدمت کردند.
در سال ۸۸ تا ۸۹ فقط عضو هیئت علمی دانشگاه بوده و مسئولیت اجرایی نداشتند. در سال ۸۹ ریاست دانشگاه به ایشان پیشنهاد شد که ابتدا آن را قبول نکرده اما با اصرار دیگران آن را پذیرفتند.
سال ۹۰ تا ۹۲ ریاست دانشگاه را برعهده داشت و در این مدت خدمات زیادی انجام داده و رشد کیفی خوبی اتفاق افتاد که دیگران هم به آن اذعان میکنند.
سابقه حضور در جبهه را هم داشتند؟
همسر دکتر عباسی: شهید عباسی، پدر، دو عمو و دو برادرش در جبهه حضور داشتند.
یکی از برادرانش (محمدرضا) در سال ۱۳۶۵ شهید شد.
آقای دکتر از سال ۶۱ تا سال ۶۴ در سپاه فعالیت کرد و ۳۹ ماه سابقه جبهه دارد.
آرزوی شهادت داشت، هنگام شهادت سردار سلیمانی ایشان اشک ریخت و گفت، میشود قسمت ما هم شهادت باشد. همیشه میگفتند بهشت را به بها میدهند نه به بهانه.
سروش مسجد ندارد و قبل از برپایی چادر، در منزل همسایهها نماز جماعت برپا میشد. ما هم چند باری میزبان مردم بودیم. روحانی محله نقل میکند از دکتر عباسی چند جلد کتاب هدیه گرفته و هر بار گفتند که دعا کنید من شهید شوم.
از روزهای بیماری دکتر عباسی بگویید.
دختر دکتر عباسی: پدرم عادت به ورزش داشت و رژیم غذایی را همواره رعایت کرده و به پیادهروی میرفت. بدنی ورزیده داشت و اگر این بیماری برای شخص دیگری اتفاق میافتاد شاید همان روزهای ابتدایی از پا درمیآمد.
از مهرماه بیماریهای مختلفی آمده بود و به نوعی سیستم ایمنی ایشان هم ضعیف شده بود.
ایشان از ششم اسفند (سهشنبه) به مدت ۳۸ روز در بیمارستان صیاد شیرازی گرگان بستری شدند.
قبل از بستری شدن، حالت ضعف و بیحالی داشته و مقاومت میکرد، مادرم بارها اعلام کرد که در خانه بمانید و استراحت کنید ولی ایشان میگفتند که من بیماران بدحال بسیاری دارم و باید به آنها رسیدگی کنم. اولین بیماران کرونایی استان را ایشان معاینه کردند.
همسر دکتر عباسی: روزهای آخر که بیمار بود، یک روز که میخواست به بیمارستان برود، من اجازه ندادم، تا ساعت ۹:۱۵ صبح هم موافقت کرد و سپس گفت که من طی دو روز ۱۲۰ بیمار را دیده و ۴۰ بیمار بدحال دارم و آنها چشم انتظار من هستند. امروز روز جهاد است و نباید از خدمت شانه خالی کرد و رفت.
همان شب تب کرد و تا چهار روز در خانه بود و روز سهشنبه بسیار بدحال شد و به بیمارستان رفت و دیگر برنگشت.
حالشان در زمان بستری بهتر نشد؟
همسر دکتر عباسی: سه روز اول بستری حالش بهتر بود و با فاطمه (دخترم که دانشجوی پزشکی است) در حیاط بیمارستان قدم میزد.
روز پنجم شرایط خوب شد و با وجود آنژیوکت اما داروی دریافت نمیکرد.
حال ایشان خوب بود و بنا شد که اگر شرایط همین طوری پیش برود، چند روز بعد مرخص شود و ما در منزل از ایشان مراقبت کنیم.
دختر دکتر عباسی: با پدرم به اتاقش در بیمارستان سر زدیم و همه کادر درمان و بیماران از این امر خوشحال بودند. با این امید پیش میرفتیم که ایشان به خانه برگردد، اما روز پنجم به بعد حالش بد شد.
۲۰ روز در بخش بستری و مانیتورینگ بود و روزهای آخر نیاز به اکسیژن روز به روز بالاتر میرفت؛ روز ۲۳ اسفند حال ایشان بد شد و تنگی نفس داشت.
ایشان پزشک بوده و در همان بخشی بستری شد که تخصص خودش بود و ما نمیتوانستیم نقش بازی کنیم.
در ابتدا سیچوریشن (سطح اکسیژن خون) خوب بود اما تنگی نفس روز به روز بیشتر میشد و کنسول بیمارستان به دلیل اینکه تعداد بیماران افزایش یافته بود، نمیتوانست جوابگوی همه بیماران باشد. کپسول اکسیژنی تهیه کرده بودیم و کم کم نیاز به اکسیژن تا جایی پیش رفت که برای تست قلب و یا رگگیری هم مجبور بود از دستگاه بود.
چه هنگام به آیسییو منتقل شدند؟
دختر دکتر عباسی: یک روز در اثر تنگی نفس، حالت عصبی به ایشان دست داد و گفت دیگر نمیتواند تحمل کند، دکتر معالج تلفنی دستور داد که ICU آماده و مورفین تزریق شود تا بنده خود را برسانم.
به حالت نیمه بیهوشی به ICU منتقل شد و در آنجا چند روز اول شرایطش بود و حتی بسیاری از کارها را شخصاً انجام میداد.
هنگام بستری در ICU، تسلیم شده بود و یک درجه از کمال را در صحبت و بیان ایشان میدیدیم. با اینکه دستگاه مانیتور بالای سرش بود ولی خودش به آن نگاه نمیکرد.
در ICU اکسیژن خونش به ۷۰ و کمتر از آن هم رسید و تمام تلاشش این بود که به ما روحیه دهد. میگفت من خوب شدهام. البته ایشان همه شرایط را میدانست و جایی نبود که ما چیزی را پنهان کنیم.
همسر دکتر عباسی: تا آخرین لحظه به ما روحیه میداد و میگفت من کرونا را رد کردم شما مواظب خود باشید.
سختترین لحظه کی بود؟
دختر دکتر عباسی: هنگام بستری در ICU تنفس ایشان از حالت معمولی خارج و دچار سندروم زجر تنفسی شده بود و تنفس شکمی داشت.
وقتی صحبت از ان تیوب (لوله تنفسی) میشد به کادر درمان میگفت که خانوادهام تحمل ندارد. برای گذاشتن لوله، کمیسیون پزشکی گذاشته و به بنده گفتند که به ایشان اطلاع دهم. من گفتم: ایشان را بیهوش کنید. ولی آنها گفتند ما با یک فرد عادی سر و کار نداریم؛ ایشان همه چیز را میفهمد. بنابراین من و برادرم این قضیه را به ایشان گفتیم و ایشان خندید و این سختترین لحظه بود زیرا ما باید نقش بازی میکردیم که شرایط بهتر میشود.
همسر دکتر عباسی: ایشان میخندید تا ما روحیه بگیریم. وقتی جراح دکتر به ایشان گفت که باید ان تیوب بشود، از گوشه چشمش اشک ریخت و گفت خانوادهام دق میکنند.
در مورد شخصیت ایشان توضیح دهید.
همسر دکتر عباسی: سال ۶۵ ازدواج کردیم و ایشان شخصیت بینظیری داشتند. خوش برخورد، مهربان، خانواده دوست، مردمدار و متعهد به خانواده و کار و ولایتمدار بودند.
همکارانش هنگام بستری به ایشان بارها اعلام کردند که ما معنای واقعی کانون خانواده را از شما یادگرفتیم.
زمان دانشجویی، پدر ایشان سرطان گرفت و آقای دکتر یک ترم مرخصی گرفته تا به امورات و احوال پدرش رسیدگی کنند و البته پدرش هم وابستگی خاصی به ایشان داشت.
فرد قانعی بود. چندماهی مطب زد اما چون عضو هیئت علمی بود، گفت با زدن مطب انگار یک دکان بقالی برای خود درست کردم. مطب را بست و گفت که دوست دارم مطالعه کرده و از نظر علمی خود را بالا ببرم نه اینکه بنشینم و پول در بیاورم.
تفریحش رفتن به کوه و پیادهروی بود. مکه و کربلا رفته بود ولی علاقهای به رفتن سفر خارجی نداشت و مادیات برایش مهم نبود.
دختر دکتر عباسی: پدرم همواره توصیه میکرد با مردم مهربان باشید. مذهبی بود و هر روز بعد از نماز مغرب و عشا قرآن میخواند و آیات کاربردی را یادداشت و آن را برای دانشجویانش بیان میکرد و میگفت اگر این آیات را از زبان من بشنوند تاثیرگذاری بیشتری دارد تا اینکه بخواهد آن را از زبان والدین خود بشنوند.
دانشجویان ایشان هم بیان میکنند که آقای دکتر نقش پدر را برای آنها داشته است. سعی میکرد رفتارش به گونهای باشد که بچهها بتوانند در زندگی خود از آن بهره بگیرند.
زمان دانشجویی با آنکه در شهر دیگه درس میخواند و در رفت و آمد بود، برای ما وقت میگذاشت.
با اینکه از نظر رفاهی میتوانست یک زندگی مرفه داشته باشد اما همیشه میگفت به این چیزها دل نبندید و قانع باشید ولی در مورد درس و مطالعه و پیشرفت عنوان میکرد که باید با جدیت پیش بروید.
از خودگذشتگی داشت، هنگام بستری در بخش، یک روز به یکی از بیماران سابق خود که در اتاق مجاور بستری بود، سری زدیم و هنگامی که پدرم پرسید فلان دارو را مصرف میکنید؟ به دلیل اینکه داروها وریدی بود، آنها گفتند خیر. چون در آن زمان کمبود دارویی وجود داشت پدرم به کادر درمان گفت که هر دوی ما باید از این دارو مصرف کنیم و تا جایی مصرف میکنیم که تمام شود. جان من و جان ایشان تفاوتی ندارد. پرستاران گفتند، این فرد همین دارو را دریافت میکند و اطلاعی در این خصوص ندارد.
از شب فوت ایشان بگویید.
همسر دکتر عباسی: شبی که فوت کردند تا آخرشب پیشش بودم، نفسش در نمیآمد. روی شکم ایشان قرآن گذاشته و بیقرار شده بودم.
به اصرار اطرافیان به خانه رفتم. ساعت ۱.۵ شب به خانه رسیدم و به پسرم گفتم که به بیمارستان برود. رفت و تماس گرفت که سطح اکسیژن خونش بهتر شده است.
صبح غذا را آماده کردم به زنگ زدم که بیایید غذا را ببرید اما آنها گفتند که لازم نیست. ساعت ۱۱ به بیمارستان رفتم و دیدم همه چیز تمام شده و همه دستگاهها را از ایشان جدا کردند.
همیشه میگفتم، دعاهای مردم پشت آقای دکتر است ایشان معجزهوار خوب میشوند اما قسمت ایشان شهادت بود.
در روز تشییع و تدفین، به کسی اطلاع نداده و مردم خودجوش آمدند. عدهای داوطلبانه حضور یافته و گفتند که حاضر هستند ایشان را غسل دهند اما به دستور رهبر معظم انقلاب از همان روز همه اموات کرونایی غسل شدند.
از خدمات بیمارستان راضی بودید؟
همسر دکتر عباسی: همه چیز خوب بود و کادر درمان، پزشک معالج ایشان (خانم دکتر خدابخشی) و حتی خدمه سنگ تمام گذاشتند.
نظر شما