دوشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۰۶:۵۲
۰ نفر

مژگان بابامرندی: سوار اتوبوس می‌شویم. هوا سرد است. در اتوبوس خراب است. باد از لای در توی صورتم می‌خورد.

 بابا کمی جلوتر از من نشسته است، در قسمت مردانه. نمیداند که من سردم است. روسریام را میکشم جلوی صورتم. دلم نمیخواهد کسی ابروهایم را ببیند. به مردم نگاه میکنم. همه بیخیال نشستهاند. یعنی با هم حرف میزنند. صداهایشان درهم است.

 - «سبزه عید را تخمشاهی خیس کردهام. برای روی کوزه خیلی قشنگ می‌شود.»

- «هنوز کفش همرنگ شلوارم را گیر نیاورده‌ام.»

- «شاید عید شود و بگویند که مادری هم دارند.»

 - «تو میگویی برای عید چی بخرم.»

- «فکر میکنی عید را بهانه کنم و بهش زنگ بزنم. یعنی جواب چی میشنوم.»

 - «چقدر گرانی است. چطور باید تو روی بچه‌ها نگاه کنم؟»

دلم میخواهد بروم جلوی تکتکشان بایستم و بگویم میدانم که روزهای آخر اسفند است. من هم مثل شما هستم هنوز. دلم برای لحظه کوتاه و جاودانه تحویل سال می‌تپد. هنوز نمیدانم که روزهای آخر اسفند با بقیه روزها فرق دارد. یک رنگی است که نمیدانم هیچ‌رنگی پیدا کنم و بگوییم این رنگی است.

 من اصلاً فکر می‌کردم اسفند برسد و من اینجوری باشم. همیشه به خودم می‌گفتم فکر نکنم هیچ اتفاق بدی توی اسفند بیفتد. هیچکس در اسفند نخواهد مرد، من مطمئنم! حالا خدایا، نکند من خودم توی اسفند بمیرم؟! بابا را از پشت می‌بینم. مویش قشنگ است و حالت دارد. مامان مویم را شانه میکند. گره دارد. شانه را میاندازد توی مویم. دست میگذارد بالای شانه. آن را آرام می‌برد پایین. کمی دردم میگیرد. وقتی مامان مویم را شانه میکند لذت میبرم. دست میبرم زیر روسریام. مویم کوتاه است.

 بابا بلند میشود. می دانم که رسیدهایم. زود پیاده میشود. می آید جلوی در می ایستد. می خواهد دست مرا بگیرد تا از پله ها پیاده شوم. دستم را به او نمیدهم. جرینگ صدای شکستن شیشه قلبش را از نگاهش میشنوم. اما من خودم میخواهم پیاده شوم. او سرش را پایین می اندازد.

 ضعف دارم. بابا چیزی نمیگوید. دستش را میا ندازد پایین و میرود. کنارش راه میروم. سر بابا پایین است. هر وقت غمگین میشود این جوری راه میرود. سردم است. بابا باز هم دستم را میگیرد. می گوید: «چقدر دستت سرد است...» می خواهم دستم را بیرون بکشم. اما او دست مرا محکم تر می گیرد و می گوید: «ببین، تو الان تقریباً  هم قد من شده ای. تو بزرگ تر می شوی و من کوچک تر. چند سال دیگر، باید واقعاً دست مرا بگیری که مبادا گم شوم.»

می گویم: «اگر نبودم چی؟ آن وقت کی دستت را میگیرد؟» صدایم را نمیشناسم.

 می ایستد. نگاهم میکند: «هرجا که باشیم با هم هستیم. دیگر از این حرف ها نزن. تو هستی، بهت قول میدهم.»

 مامان دست می کند توی مویم: «موی تو مثل موی امیر است. تارهای درشت دارد. قربان موی دخترم بروم که این قدر قشنگ است.»

می رسیم خانه. هوای خانه گرم است. مطمئنم که مامان صدای کلید در را شنیده است. دویده است دم در. حتی پریسا هم با عروسکش آمده است دم در. سر بالا کرده است و نگاهمان میکند. سر عروسک روی شانه پریساست. دستش روی پشت اوست. موی بلند و خرمایی عروسک پشت دستش را پوشانده است.

مامان می گوید: «موی پرستو مثل موی فرشته است. بلند با تارهای درشت و خرمایی.»

می گویم: «یعنی از این به بعد باید مثل عروسک پریسا از موی مصنوعی استفاده کنم.»

مامان می گوید: «ای مامان ضایع کن!»

مامان دست می گذارد روی شانه ام، میگوید: «خوبی؟» دستش را کنار می زنم. هیچی نمیگویم. دلم میخواهد گریه کنم. داد بزنم، اما نمی توانم. مانتویم را در میآورم و مینشینم کنار بخاری. مامان میگوید: «روسریات را یادت نرفته؟» دلم نمیخواهد آن را در بیاورم. از سرم که تکهتکه موی آن ریخته است بدم میآید.

 دکتر می گوید: «باید مویت را بزنی.» اما من مویم را دوست دارم.

پریسا می گوید: «پرستو کچل...»

 بابا می گوید: «پریسا قندان را از توی آشپزخانه بیاور، یادم رفت...»

 پریسا میرود. قندان توی سینی کنار لیوان چای است.

مامان کنار پنجره ایستاده است. می دانم که به اسفند نگاه نمی کند؛ اما نمیدانم به چی نگاه میکند و فکر میکند. 

 از همین جا که نشسته ام آسمان ابری پیداست. چه ابری هم دارد!

 مامان می گوید:« بچه ها درختمان از حالا شکوفه کرده است، عجیب نیست؟!»

 پارسال است. می گویم: «مامان چقدر این شکوفه های سپید درخت گیلاسمان قشنگ است.»

میگوید: «آره.»

بابا میگوید: «نمیدانم چرا؟ اما وقتی به این درخت نگاه میکنم یاد تو میافتم.»

 مامان میخندد و میگوید: «امان از دست تو.»

 بابا بلند می شود. ماشین سر تراشی را میآورد. مامان برمی گردد. به پنجره اسفندی تکیه میدهد. هاج و واج بابا را نگاه میکند. بابا میگوید: «رویا روزنامه داریم؟» من خودم را میکشم کنج دیوار. دلم میخواهد بلند شوم بروم توی اتاق. اما زانوهایم نا ندارد. پریسا هم ایستاده است و بابا را نگاه میکند. بابا بلند میشود، روزنامه میآورد. پهن میکند کف سرامیک هال. می گوید: «رویا بیا جلو، بیا ماشین را بگیر و مرا کچل کن...» 

 مامان از پس سر بابا شروع می‌کند. دسته دسته موی سر بابا می‌ریزد روی روزنامه. روزنامه سیاه و سیاه‌تر میشود. پریسا میرود جلوتر. کمی بعد بابا کچل است. مامان بالای سرش ایستاده است. بابا دست می‌کشد روی سرش، مامان را نگاه میکند، می‌گوید: «جوان شدم! نه؟!»

مامان می گوید: «شبیه آن وقت ها شده ای که میخواستی بروی سربازی.» بابا می خندد. پریسا هم می‌خندد. صورت بابا خیلی کوچک شده است. بابا می گوید: «تو هم کچل کنی بد نمی شوی ها. بیا یک بار امتحان کن! چرا فقط ما مردها باید کچل کنیم.» مامان
می نشیند. بابا بلند می‌شود.

می گویم: «چرا مویت را کوتاه کردی. بابا که موی بلند دوست دارد.»

 می گوید: «موی بلند به چه دردم می‌خورد. زیر روسری و مقنعه جمع میشود و گوریده می‌شود.» من هم مویم را کوتاه می‌کنم.

بابا اول موی مامان را قیچی می‌کند. سر مامان برای ماشین آماده می‌شود. باور نمی‌کنم. پریسا، فرشته را بغل کرده است. بالای سرشان ایستاده است. او هم هاج و واج آنها را نگاه میکند.

یکهو به خودم می‌آیم. آمده ام کنار بخاری. موی مامان دسته دسته می ریزد روی روزنامه، روی موی بابا. بلند می شوم. می ایستم بالای سرشان. سر مامان هی کچل و کچل تر می‌شود. دلم می خواهد گریه کنم. می دانم اینها، این قدر اشک مرا دیده اند که خسته شده اند.

می روم کنار پنجره. آسمان هنوز ابری است. هیچوقت آسمان را با این ابر غلیظ ندیده بودم.  از پشت سرم میشنوم. صدای مامان است: «راحت شدم. چه حس خوبی دارد. کمی صبر کن! بچه که بودیم یکی از پسرهای محل کچل کرده بود و هی این کار را می‌کرد.

 تو را به خدا بگذار من هم امتحان کنم. ته مانده لیوان چای بابا را می‌ریزد روی سرش. خلاف خواب مویش دست میکشد روی سرش چای می‌ریزد. روی صورت بابا. هردو می‌خندند. بابا
می گوید: «تازه کجایش را دیده ای؟ بروی حمام حسابی با این کله حال می کنی.»

می‌فهمم که بلند می شود. می رود سراغ پلاستیک داروهای من که در کنار بخاری است. نمی‌دانم چه کار می کند. برایم مهم نیست.

 مامان می گوید: «نه، فرش را خیس نکن، نه، نه،...»

 می فهمم که بلند می شود. برمی گردم. بابا از لیوان آب من ریخته است توی دستش. آن را می ریزد روی سرش. بعد می مالد کف سرش تا خوب جذب  سرش بشود. می رود سراغ مامان. پریسا را هم می کشاند طرف مامان. خلاف جهت خواب مویش دست
می کشد. آب می پاشد روی صورت مامان و پریسا. مامان می خندد.

تصویرگری از لیدا معتمد

پریسا می گوید: «مرا هم کچل کنید.» می نشیند زیر دست بابا.  او هم کچل می شود.هر کاری می خواهند بکنند من نه کچل می کنم نه روسری ام را برمیدارم.

پریسا می گوید: «فرشته را هم کچل کنید.» مامان با قیچی اول موی او را کوتاه می کند... آسمان یکهو می غرد. من می ترسم و از پنجره فاصله می گیرم. پس کی برق زد که من آن را ندیدم. پریسا می آید کنارم. بابا و مامان هم می آیند. فرشته توی یکی از دست های مامان است. سر او مثل سر من شده است. یک جایش مو دارد و یک جایش ندارد. اما مثل هم ابرو نداریم.

باران میشود تگرگ، تگرگ درشت و بیامان. میخورد به شیشه ها و دیوار. مامان میگوید: «نگاه کن... شکوفه ها را ریخت.» چند شکوفه ریخته است پای درخت. تگرگ تمام میشود. درخت هنوز شکوفه دارد. بابا می گوید: «امتحانش را پس داد. عجب درخت مقاومی!» مامان میگوید: «امسال کم میوه می دهد، نه؟»

 بابا می گوید: «نه، حتی امسال باز هم فرصت شکوفه دادن دارد. شکوفه می دهد و میوه می شود. تازه، امسال نشد، سال دیگر که هست. کسی چه می داند شاید سال های سال زندگی کند...»

پریسا میگوید: «سر فرشته را هم تمام کنید.» بابا و مامان میروند سراغ روزنامه های پر از مو. آسمان یکهو صاف و آفتابی می شود. هر چیز اسفند خیس شده است و برق می زند.

چند روز دیگر عید است و بهار از راه می رسد. روی بند لباس توی ایوان ما و همسایه ها پر از لباس است. مامان فرش های کوچک و پادری ها را هم شسته است. امسال من اصلاً کمکش نکرده ام.

مامان می گوید: «پرستو، حالا که ایستاده ای به سبزه ها آب بده. من یادم رفته است.» آبشان که می دهم تازه می فهمم چقدر قد کشیده اند. دانه های گندم به آن کوچکی چقدر بزرگ شده اند. باز هم درخت را نگاه میکنم. پر از شکوفه است.

 می روم سراغ بابا. روسری ام را برمی دارم. می گویم: «مرا هم کچل کنید...» می نشینم. بابا نگاهم می کند. مامان از اتاق می رود بیرون. فکر میکنم می خواهد گریه کند. دلم می خواهد بگویم من هم قوی ام. من هم فرصت بیشتری خواهم داشت اگر خودم بخواهم. اما زبانم نمی گردد تا بگویم. بغض زبانم را بسته است.

بابا می گوید: «بیا، نزدیک تر...» مامان می آید تو. یک سینی با چهار لیوان چای دستش است و یک بسته شیرینی نخودچی. از همان ها که خیلی دوست دارم و هر عید یواشکی می خورم و بعد جوری آنها را می چینم که مامان نفهمد. بابا شروع می کند آهنگی زیر لب زمزمه می کند. شعرش در باره آدمی است که منتظر بهار است... و من منتظر بهار هستم و اتفاق های خوب.

کد خبر 49214

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز