فریدون صدیقی: نمی‌توانم، دست خودم نیست، کشمکش زیادی با عقلم دارم. شاید حق با او باشد اما با این دل چه کنم؟

وقتی پای‌ دلبندی به میان می‌آید از عقل چه کاری ساخته است. نه نمی‌توانم دل بکنم. من به این کوچه، به این خیابان، به این درخت، به این هوا و به این آدم‌های خوب یا بد عادت کرده‌ام. دوستشان دارم. میل نفس کشیدن که دست خودت نیست.
37 سال دارد. مرد برازنده و سازنده‌ای است. درس‌خوانده، اهل کتاب ،صاحب بینش و منش و تشخص و رأفت ستودنی است که حال روزگار را خوب می‌کند. جوانانی چون او کم نیستند، یعنی آدم‌های با شعور، فهیم و صاحب قریحه و شریف که البته و متأسفانه وجه مشترک برخی از اینان تجرد است. همراهش را از دستش می‌گیرم تا سلفی‌ای را که دیشب از خودش و خانواده‌اش گرفته دوباره برانداز کنم. خودش یعنی آقای الف پشت میز اتاق پذیرایی خانه پدری که آپارتمانی 120 متری است زل زده است به دنیا، به من، شما یا هر کسی که خودش دوست دارد. سمت راست او سبدی حصیری که غنچه غنچه گل‌سرخ در آغوش هم هستند، سمت چپش 3 قاب عکس چیدمان را کامل می‌کند؛ اولی برادر بزرگ‌تر به نام میم چشم پزشک و ساکن نروژ است. نگاه گرم و عمیقی دارد. عکس دوم خواهرش به نام صاد است که 2 سال کوچک‌تر و مددکار اجتماعی است. خانم صاد با نگاهی دلتنگ قاب را پر کرده است. قاب سوم عکس سیاه و سفید جوانی‌های پدر و مادر این سه برادر و خواهر است، روی پله‌های آرامگاه حضرت حافظ در شیراز نشسته‌اند. پیش روی عکس‌ها و سبد گل،‌ کیک کوچکی با 2 شمع 37 ساله روشن، چیدمان میز را کامل کرده است. همین و همین؛ تولدی که دوست جوان من دوشنبه‌شب گرفته و بلافاصله در صفحه مشترک خودش، میم و صاد گذاشته است. تا بگوید در این تولد تنها نیستم، شما هم هستید. من گفتم بالاخره تو هم می‌روی تنهایی تو را می‌برد پیش میم یا صاد. می‌گوید ریشه‌های من اینجاست نمی‌توانم غربت‌نشین شوم چون آن سوی دنیا، نظم و قانون، بهداشت و درمان آن‌قدر کافی است که گاهی دلت برای سرفه کردن هوای آلوده تنگ می‌شود. من می‌گویم امیدوارم روزی دلبری مثلا صاحب آن سبد گل تو را از تنهایی دربیاورد. او می‌گوید توی سی‌و هفت سالگی و این اخلاق من و این شغل زخم‌خورد
- روزنامه‌نگاری- بی‌خیال.
به خاطر همین است که می‌گویم
گوش‌هایت یکی را نزدیک دهانم بیار
دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می‌شود
چگونه می‌شود بی‌هیچ واژه‌ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت
هزارسال پیش هم عشق به زادبوم و دلبستگی به اقوام و خویشان و به مردمان همزبان خود خود زندگی بود. آن‌قدر که حتی از محله‌ای به محله‌ای دیگر کوچ کردن در همان سنندجی که من بودم در حکم تبعید به سرزمینی ناشناخته برای من و برادرم بیژن و خواهرانم پروانه و ماهرخ بود.
مادرم می‌گفت: نگران نباشید زود به تغییرات عادت می‌کنید چون ظرفیت عادت‌پذیری در کودکان بیشتر از بزرگ‌ترهاست. این را بعدهای کودکی خودم فهمیدم و فهمیدم چه ناخوشایند بوده این کوچ اجباری برای مادرم که عمری عادت کرده بود به محله‌ای که نزدیک مسجد «دودر» بود. او که کارش عشق و مهر به هر آنچه که با او بود حتی طشت مسی که در آن چنگ می‌زد تا غبار از تن‌پوش ما بچه‌های بی‌ملاحظه بگیرد. حتی درخت انار کم بر و برگی که گوشه حیاط پناه گرفته بود. بعدهای بعد که رفتن، مثل بازنیامدن است وقتی من و دوستانم بهروز و هادی هرکدام به شهری پرت شدیم هر از گاهی تلفنی یا حضوری قرار می‌گذاریم سعی کنیم لااقل یک بار سه‌تایی برویم سنندج تا به همه جاهای جان و خاطره سری بزنیم، اما دریغ و درد از این غفلت. گرچه می‌دانیم همه جاهایی که ما بودیم در هزارسال پیش حالا اصلا دیگر نیستند. رودخانه‌ای که بود، آسیاب سنگی‌ای که بود و کنار آن مزرعه صیفی‌جات که گاز زدن به خیار‌قلمی‌های پرزدار لذتی جهانی داشت وگرچه هنوز هم وقتی یادم می‌آید، واهمه سررسیدن ناگهانی باغبان دلم را می‌لرزاند. راست این است که ترک کردن زادگاه در همان سال‌های دور و دیر هنوز هم مثل نفس‌تنگی در یک سربالایی بی‌پایان است.
صدای قلب تو نیست
صدای پای تو نیست
که شب‌ها در سینه‌ام می‌دوی
کافی است کمی خسته شوی
کافی است کمی بایستی
حالا و اکنون که بستگانی، دوستان و آشنایانی از من و شما و دیگرانی دیگر سال‌هاست که رفته‌اند و هنوز هم دارند می‌روند ما چه کنیم با دلتنگی‌هایمان و آن چندمیلیون چه کنند که همه دلشان اینجاست مثل دخترم سارا که 19 سالی است هر تابستان سری می‌زند. هوایی تازه کند و با خواهرش المیرا در همین مدت‌ که زمان بی‌رحمانه‌ می‌گذرد با هم سر می‌زنند به همه سال‌های کودکی، نوجوانی و جوانی، به نارمک، خیابان مینو، میدان دوازدهم، به بستنی‌فروشی کوی کالاد، به همبرگرفروشی بیگ‌بوی نرسیده به میدان تختی که هفته‌‌ای یک شب می‌رفتیم و لذتی غریب و ماندگار می‌بردیم از با هم بودن که اغلب توی ماشین یا تکیه دادن به آن زندگی را گاز می‌زدیم و گذر عمر را با سس مهرام و کوکای شیشه‌ای می‌گذراندیم. زندگی این‌جوری‌هاست که آدم را ناگهان دیر می‌کند. کاش بشود یک جوری همه آن چندمیلیون نفر به ایران برمی‌گشتند و همه خیابان‌ها و کوچه‌های همه شهرها را پر از قدم‌های عزیزشان می‌کردند و ما همه فرش قرمز می‌شدیم. کاش می‌شد یک روز هم ما 80 میلیون نفر با هم می‌رفتیم به هزار گوشه عالم که آنها دارند زندگی می‌کنند یا با هزار زحمت آن را تجربه می‌کنند. افسوس ما که نمی‌توانیم برویم.
می‌گوید نه به خاطر چشم‌هایش که فیروزه بود نه به خاطر دست‌هایش که همه عمر تسلا و گرمای جان بود و نه فقط به خاطر غذاهایی که عطرش از دالان تنگ می‌گذشت و پشت در می‌ماند تا وقتی که در را باز می‌کردم اشتها تب و لرز کند، نه، باور کنید برای اینها نیست، به خاطر وجود مبارک خود خودش دلم نمی‌آید بگذارم و بروم پیش بچه‌ها آن سوی دنیا. نمی‌توانم، او عصر هر سه‌شنبه منتظرم است تا آهسته‌تر از نسیم گلاب ‌ریزش کنم و دست بکشم به تن نازنینش به یاد هزار سالی که عمر را برای من و بچه‌ها چهارفصل کرد.
حالا و این لحظه، بغض آسمان جمعه باز شده و رگبار پشت پنجره را پر کرده است. پنجره را باز می‌کنم، عابرانی بدون چتر به هر سو روانند و من حالم از این تماشا بستنی نانی می‌شود و یاد آقای الف می‌افتم که می‌گوید هر کسی جایی می‌رود حتی مهتاب، اما شما بمانید این زادبوم به نام شماست.
یکی به سمت بیشه رفت
و دیگری مثل مه به دنبال او راه افتاد
یکی به‌دل خورشید نشست
پشت درختان
و دیگری مثل قطره اشکی
روی برگی نشست

کد خبر 420704

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha