فریدون صدیقی: خرام و رام می‌آمد در انبوه جمعیت پیاده‌روهای غروب. تبسم دلنشینی با او بود آنکه بلندبالا بود.

فریدون صدیقی

به‌هم که رسیدیم فهمیدم آن تبسم دلیل دارد؛ خوشحالی. مثل پرسه زدن دم غروب در کوچه‌باغ‌هایی که عطر یاس هوا را دلپذیر کرده است. محو رخ او بودم و یادم رفته بود فاصله آمد و رفت را رعایت کنم؛ او که یک‌دست داشت و آستین خالی دست چپ در جیبش فرو رفته بود.

من تن به تن دست خالی او شده بودم. گفتم: معذرت می‌خواهم حواسم را گم کرده بودم. به‌گمان 38-37ساله بود، موقر و محترم. به‌نرمی جواب داد؛ مهم نیست و بعد بی‌تأمل راهش را گرفت و برد و رفت. او شادمانه می‌رفت، غمگین من بودم مثل بیشتر آنانی که می‌آمدند و می‌رفتند و هریک صورتی از گرفتاری، پریشان خاطری، دلواپسی و بیم بودند.

تصویری گنگ از گم شدن، از رازهایی که نمی‌توانند با کسی در میان بگذارند؛ مثلا چرا شاد نیستیم، چرا با خوشحالی نسبتی نداریم؟ راست این است شادی گلی است که در گلدان هرکسی نمی‌روید. چرا؟ چون روزگار فرصت خوشحالی را از ما دریغ می‌کند یا شاید ما دنبال اندوه می‌رویم؛ چون نمی‌دانیم آنچه باید جست‌وجو کرد، شادی‌ست، غم خودش می‌آید. یعنی درختی را که به ما سایه می‌دهد قطع می‌کنیم؛ چون نمی‌دانیم خوشحالی، قدرت است مثل زیبایی که جلوه و جمال شما را دیدنی و خوردنی‌تر از انگور سرخ بی‌دانه می‌کند. این را البته پرندگان می‌دانند که در تاکستان غوغایی به‌پا کرده‌اند.

گلوی تازه چه داری پرنده‌فروشم
ترانه‌ای چیزی
آواز ساده‌ای که به پرده‌های اتاق خوابم بیاید
خودم که دهان ندارم
یکی از صداهای دست‌دوم‌تان را بپوشم؟

هزار سال پیش یعنی همین دور و دیرها که کشور فقط 13استان داشت باور مردمان قدیم این بود فقط از یک درخت سالم میوه سالم به‌دست می‌آید؛ یعنی شاد زیستن کار مردمان شاد است. مادرم می‌گفت بخند تا دنیا به رویت بخندد و من می‌خندیدم چنان کبوتر خجول پشت پنجره اما پدرم اخم می‌کرد و من خندیدن از یادم می‌رفت. بعدها که کمی بزرگ‌تر از کودکی شدم یاد گرفتم برای رسیدن به خوشحالی ابتدا باید غم را شناخت.

یادش بخیر آقای سیدالشهدایی دبیر ریاضیات دبیرستان هدایت سنندج می‌گفت: اگر مؤدب باشید خنده شما از ته دل است نه فقط از دهان‌تان و ما سعی می‌کردیم با قلب‌مان بخندیم اما اغلب نمی‌شد و او می‌گفت: چون بیهوده و نابجا می‌خندید. با همه اینها در آن روزگاران، شادی و خوشحالی زیاد بود و جلوتر از ما راه می‌رفت، چون مردمان با چند لقمه نان و پنیر و پونه و آسمان آبی و شب‌های مهتابی همه شعف، رضایت، شکر و امتنان بودند. پس کسی برای روشن کردن سیگار به جهنم نمی‌رفت. کبریت توکلی ارزان‌تر از یک ریال در دسترس بود و سیگار زر و اشنو از این مرحمت خودسوزی می‌کردند. راست این است آن روزگاران دور و دیر، شادی مثل مرغ در هوا پر می‌زد و کافی بود چند دانه ارزن می‌ریختید تا مثل کبوتر جلد بر بام شما نشیند.

مادرم به من نگفت دوستم دارد
وقت نداشت
دستش همیشه بند بود
من اما
دوست داشتنش را
زنگ‌های تفریح
در سیب قرمزی که ته کیفم گذاشته بود
گاز می‌زدم

حالا و اکنون که پرندگان کمیاب‌اند و غم چون ریزگردها ناخوانده میهمان می‌شود تا زندگی را به مدار بی‌تکیه‌گاهی ببرد، در جست‌وجوی شادمانی به کجا باید رفت؟

دانایی می‌گوید گمان این است خوشحال بودن را باید یاد گرفت مثل آموختن تار و کمانچه یعنی تمرکز کنیم و تلاش کنیم تا پنجه بر مضراب دلنواز شود. یعنی یک جورهایی شرایط شاد بودن را برای خودمان فراهم کنیم وقتی مسئولان اسباب شادی را فراهم نمی‌کنند. آقای روزنامه‌نگار می‌گوید شاید به همین دلیل است که هم‌اکنون در هند، امارات متحده عربی و حتی در نیجریه وزارت شادی و خوشحالی تأسیس شده است تا مردمان درگیر هیجانات منفی مثل ترس، تنفر و خشم و... راه و رسم خوشحال شدن را یاد بگیرند؛ یعنی به شاد بودن مجال زندگی بدهند. کار دشواری است، بی‌تردید اما باید یاد گرفت. نواختن دل و جان در زمانه ناجوانمرد تمرین می‌خواهد.

این را بچه‌سارها هم می‌دانند؛ چون وقتی بال می‌زنند و تلپی فرومی‌افتند دوباره برمی‌خیزند تا خود را به لب بام برسانند. این را مردی که یک دست دارد اما پیانو می‌نوازد هم می‌داند تا به ما بگوید یک دست هم صدا دارد وقتی که می‌خواهی با قلبت بخندی و شاعری بنویسد:

پای هر نامه هنوز
می‌نویسم روی ماهت را
از دور می‌بوسم
اما تو هیچ شباهتی
به‌ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کرده‌ام

کد خبر 409292

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha