جمعه ۹ آذر ۱۳۸۶ - ۰۹:۵۹
۰ نفر

عیسی محمدی : این خانواده مبتلا به HIV می‌گویند هنوز آرزوهای زیادی دارند.

روایت اول
«خیلی راحت بگو. اگر شما راحت‌تر بگویید، راحت‌تر می‌توانم جواب بدهم».
... و این‌چنین، خیالمان راحت‌ می‌شود. سخت است پرسیدن درباره چیزی که زیاد خوشایند یک انسان نیست. آقای «عین»، خیالمان را با این حرف راحت می‌کند. جایی در اطراف تهران، مهمان این خانواده می‌شویم؛ خانواده‌ای با 6 عضو؛ زن و شوهری که مبتلا به ایدز هستند اما نمی‌دانند که قصه کی تمام می‌شود؛ با دخترک کوچکی که جواب آزمایش‌اش منفی است اما گفته‌اند بار دیگر باید آزمایش بدهد.

دخترکی که بدنش کهیر می‌زند اما این‌قدر شیرین است و توی دل اطرافیان‌اش جا باز کرده که آزمایش دوباره را برای آنها، سخت کرده است. دخترکی که آمدنش، پدر و مادر را متوجه بیماری‌شان کرد و متوجه وضعیت جدیدی که باید داشته باشند.

روایت دوم 

به جای اینکه ما خانه آقای «عین» را پیدا کنیم، او ما را از توی خیابان پیدا می‌کند و می‌برد به خانه‌اش؛ خانه‌ای آپارتمانی، با ستونی در میان. همه‌مان دور ستون جمع می‌شویم و شروع می‌کنیم به حرف زدن. صدای بچه‌ می‌آید؛ دخترکی که اول غریبی می‌کند ولی به محض اینکه حضور ما برایش عادی می‌شود، از سر و کول‌مان بالا می‌رود. پسر کوچک خانواده هم بعدا به ما اضافه می‌شود؛ حضوری که حرف‌ زدن‌مان را کمی محتاطانه می‌کند. کسی از وضعیت این زوج خبر ندارد. آقای «عین»، 38ساله‌ است و تقریبا هم‌سن و سال خانمش. زود ازدواج کرده و به همین خاطر به قیافه‌اش نمی‌خورد 4 تا بچه داشته باشد.

روایت سوم

با رسانه غریبه نیست. به قول خانمش، مجنون روزنامه خواندن است. مستندی هم درباره‌ زندگی او و خانمش ساخته‌اند؛ مستندی که یکی، دو ماهی وقتشان را گرفت اما حسابی صدا کرد. با مصاحبه غریبه نیستند و راحت حرف می‌زنند. صدای دخترک، مثل آهنگی آرامش‌بخش، وسط حرف‌هایمان می‌دود. از راز بزرگی که در زندگی‌شان دارند، شروع می‌کنیم. دوست داریم بدانیم، این راز بزرگ که کسی نمی‌داند،‌ با زندگی این زن تکیه داده به ستون و این مرد سیه‌چرده که بی‌هیچ ابایی از روزگار اعتیاد و زندانش حرف می‌زند، چه کرده است و گله و شکایتی آیا دارند؛ «اگر بخواهم شکایتی هم کنم، به خود خدا می‌گویم».

این را آقای «عین» می‌گوید. نزدیک‌ترین دوستش را اسم می‌برد‌ اما عجیب‌تر آنکه رازش را، حتی به نزدیک‌ترین دوستش هم نگفته؛ حتی لحظه‌هایی که به درددل می‌نشینند! «ما هیچ مشکلی نداریم. مردم مشکل دارند و دولتمردان ما که از این بیماری‌ غول ساخته‌اند. شاید از لحاظ جسمی، اذیت شویم اما کاری با مردم نداریم. کسی دوست داشت بیاید، قدمش روی چشم. کسی هم دوست نداشت، خب نیاید». خانم «میم» هم از ترحم و «عیبی ندارد» و «حالا چیزی نیست»‌هایی که موقع درددل تحویلش می‌دهند می‌گوید. بعد عذر می‌خواهد و راهی مدرسه پسر کوچکش می‌شود؛ چرا که اگر نرود، 5 نمره از انضباطش کم خواهند کرد. قول می‌دهد که نیم‌ساعته برگردد.

روایت چهارم

«...! برو آن اتاق پیش داداشت!» صدای دخترک می‌آید. پدرش، او را می‌فرستد پیش برادرش. آقای «عین»، با صدایی آرام و ممتد که می‌شود ته‌مایه‌های اعتیادی طولانی‌مدت را در آن سراغ گرفت، به حرف‌هایش ادامه می‌دهد؛ «الان من و خانمم دندان‌درد داریم. نمی‌توانم که بروم و نگویم که بیماری داریم؛ اما شانه خالی می‌کنند». آقای «عین»، قسم می‌خورد که از مردن نمی‌ترسد، چرا که قرار بوده 5 سال قبل، مثل همدوره‌ای‌هایش، توی بیابان‌های اطراف تزریق کند و بمیرد! «اینها را نمی‌گویم که دلتان برایم بسوزد! هفته‌ای یک‌بار شاید به فکر مرگ می‌افتم. برای خانمم سخت است. مقصر من بودم اما او با من کنار آمد. سرما که می‌خوریم، می‌گویم دیگر تمام...».

روایت پنجم

صدای دخترک می‌آید؛ دخترکی که قرار بود روزی روزگاری سقط شود اما دوندگی‌های پدر و مادرش به جایی نرسیده بود. چون 4ماه را تمام کرده بود، اجازه ندادند. دخترک که به دنیا آمد، قانون سقط هم تصویب شد؛ «اگر که بچه یا مادر دچار مشکل حادی باشند و...».

درباره خدا حرف می‌زنیم؛ خدایی که آقای «عین»، خیلی راحت درباره‌اش حرف می‌زند؛ خدایی که خیلی با هم رفاقت دارند؛ حتی بیشتر از نزدیک‌ترین دوستش! می‌رود و دفترچه‌اش را می‌آورد. کلی جمله خوب درباره خدا و زندگی توی آن نوشته؛ «پروردگارا! خود را تسلیم تو می‌سازم». دخترک، همراه برادرش دارد کارتون نگاه می‌کند؛ البته با صدایی کم تا ما را موقع حرف‌زدن، اذیت نکند. دراز کشیده‌اند و پاهایشان را به دیوار تکیه داده‌اند؛ «خداوند رازدار است؛ رازهای ما را به کسی نمی‌گوید. غمخوار است. سنگ صبور است».

روایت ششم

خانم «میم» بر می‌گردد، با کارنامه‌ای در دست. از خانم می‌پرسیم، و مفصل حرف می‌زند. خانم خوش صحبتی است. خودش هم اشاره می‌کند که توی فامیل، زبانزد است؛ «قبلا اعتقاد داشتم، ایمان نداشتم اما الان ایمان هم دارم». این را خانم «میم» می‌گوید. حتی می‌گوید زمانی که خیلی درمانده بود و گریه می‌کرد، خانمی را توی خانه دیده، خانمی زیبا، که لبخند می‌زد و آرام‌اش می‌کرد و سر تکان می‌داد و به حرف‌هایش گوش می‌کرد. خیلی دقیق هم تعریف می‌کند؛ «امروز که ساعت زنگ زد و بیدار شدم، قرص‌هایم را خوردم و گفتم: خدایا! امروز را هم به تو می‌سپارم». خانم «میم»، برداشت جالبی هم از معجزه دارد. وقتی که از او می‌پرسیم چقدر خوب شدن‌اش را از خدا خواسته، می‌گوید: «مثلا من دخترم را به شما می‌سپارم و می‌روم بیرون. بعد هی زنگ می‌زنم و نگرانم که شیرش را خورده، خوابیده یا ... خب، شما ناراحت نمی‌شوید؟ نمی‌گویید که اگر به من اعتماد کردید، این همه پیگیری برای چیست؟ خب، وقتی ما به خدا اعتماد کرده‌ایم، اگر خیلی نگران باشیم و بخواهیم، ناراحت می‌شود دیگر...».

روایت هفتم

روزهای این خانواده، روزهایی تقریبا معمولی است. صبح‌ها هم دیر از خواب بیدار می‌شوند. پرخورترین عضو خانواده هم، آقای «عین» است. این پرخوری آقای «عین»، که کارش شیشه‌ انداختن ماشین‌ها بود، هم ماجراها دارد. یکی از پسرهای بزرگشان هم، البته جا پای پدر گذاشته و دست‌کمی از او ندارد.

ما که نمی‌دانیم اما می‌گوید دستپخت خانم خانه عالی است! ظاهرا توی این خانه، کسی سالار نیست و همه کارها با مشورت انجام می‌شود. البته به ظاهرشان می‌خورد که مادر خانه، سالار خانه باشد اما خودش که شدیدا تکذیب می‌کند! صدای خوردن کارد به بشقاب می‌آید. صدای دخترک می‌آید، مانند آهنگی آرامش‌بخش که وسط حرف‌هایمان می‌دود. انگشت آقای «عین»، می‌برد. چسب ندارند. پسرشان را می‌فرستند که چسب بگیرد. خونش بند نمی‌آید. امان از مردهای شکمو!

روایت هشتم

«شادترین لحظه‌های این خانه، لحظه‌ای است که مرد خانه بخندد و با بچه‌ها مشکلی نداشته باشد».
این را خانم «میم» می‌گوید. کارتون نگاه کردن بچه‌ها تمام شده است. حالا دخترک می‌آید وسطمان و مثل پاندول ساعت، این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. 2 ساعتی می‌شود که مهمان آنهاییم. پفک‌هایی را هم که بچه‌ها برای خوردن خودشان گرفته بودند، تمام کرده‌ایم! حرف‌های آخرمان را با آرزوهایی که دارند، تمام می‌کنیم. خانم «میم»، می‌خواهد که بچه‌هایش را سر و سامان بدهد و تا لحظه مرگ روی پای خودش بایستد. خدا به خانواده‌هایشان صبر بدهد. آرزوهای مرد خانه اما تمامی ندارد؛ خانه بزرگتر،‌ سر و سامان دادن بچه‌ها، دکتر شدن یکی از بچه‌ها، اینکه خانواده‌‌اش او را ببخشند، یاد گرفتن زبان انگلیسی، صاف کردن بدهکاری‌ها، مرگ باعزت و ... و داشتن یک پیکان سفید!

پرده آخر

خش بزرگی از حرف‌های ما، درباره برخوردهای مردم و نگاهی بود که به این بیماری دارند. مرد خانه، دلگیرتر از خانم خانه است؛ «وقتی که دخترم می‌خواست به دنیا بیاید، توی بیمارستان، ‌بالای تخت زنم، کاغذ بزرگی زده بودند که این بیمار، ایدزی است. پول می‌دادم و کاغذ را برمی‌داشتند اما همین که شیفت عوض می‌شد، دوباره می‌چسباندند. خیلی اذیت شدیم؛ حتی به اسم هم صدا نمی‌کردند و می‌گفتند: «هی، ایدزی!». البته الان زیاد عصبانی نیست اما روزهای اول خیلی عصبانی بود و می‌خواست از همه انتقام بگیرد.

الان، با قضیه کنار آمده. زن خانه هم دل پری دارد؛ «یک‌بار سوار ماشین شده بودم. زنی کنار خیابان ایستاده‌بود که وضع جالبی نداشت. راننده گفت اینها ایدزی‌اند و کثیف‌اند و از این حرف‌ها. گفتم: از کجا می‌دانی اینهایی که توی ماشین‌اند ایدزی نیستند. گفت: من از بوی دهان و قیافه می‌توانم تشخیص بدهم که نیستند. این‌قدر به‌ام برخورده بود که می‌خواستم یک لحظه داد بزنم سرش که من ایدزی‌ام؛ مثلا می‌خواهی چه کار کنی!؟».

باید برگردیم. باید این خانه و این خانواده را ترک کنیم؛ خانواده‌ای که هنوز دارند با امیدی فراوان، زندگی را تجربه می‌کنند؛ خانه و خانواده‌ای که نشانی از مرگ در آنها ندیدیم اما نشانی از شکستن،‌ چرا؛ شکستن از دیگران و نگاه دیگران؛ «از مردم می‌خواهم که برایم دعا کنند. نه برای ما، برای همه». خانم «میم» این را می‌گوید. دخترک، حسابی به ما عادت کرده. دوست ندارد از آغوش عکاس‌مان پایین بیاید؛ دخترک شیرینی که اطرافیان‌اش را حسابی وابسته خودش کرده.

باید برویم. دخترک می‌زند زیر گریه. زابلی، قول می‌دهد که بر گردد. توی حیاط آپارتمان، باغچه‌ای هست؛ باغچه‌ای که در آن زندگی است و باغبانش، آقای «عین» است. اینجا، زندگی جریان دارد، اگر دیگران بگذارند!

حتی سرنگ‌های نو هم افاقه نکرد

چی شد که درگیر این بیماری شدید؟
سابقه زندان دارم. 5 سال هم تزریقی بودم. فقط هم سرنگ نو مصرف کردم. در زندان خالکوبی کردم؛ سوزن نو داشتم. این چیزها را می‌دانستم. سوزن نو خریدم. قزل‌حصار، قصر و حشمتیه بودم. دکتر الماسی گفت جوهری که توی ظرف نگه‌ می‌داشتند، آلوده بود. از سرنگ کسی استفاده نکردم. الان 5 سالی هست که در ترکم. نه! 4 سال و 7 ماه و یک روز است. دخترم که به دنیا آمد،‌ آزمایش که رفتیم، جریان را فهمیدیم. همسرم بیماری را از من گرفت.

جای ما بودید چه می‌کردید؟

اگر تریبونی در اختیارتان باشد و امکان صحبت با همه آدم‌های دنیا را داشته باشید، درباره برخوردهایی که داشته‌اند، چه به آنها خواهید گفت؟
آقای ع: اگر جای ما بودند، چه کار می‌کردند؟
خانم م: اینهایی که درس خوانده‌اند این‌اند؛ وای به حال آنهایی که درس نخوانده‌اند!
صحنه قشنگی، جای قشنگی، چیز قشنگی که دوست دارید ببینید؟
خانم م: جایی سرسبز، با مرغ و خروس، دنج و ساکت؛ برای زندگی‌کردن!
آقای ع: سالی که مادربزرگم را برای بار هفتم بردیم مشهد؛ خیلی خوش گذشت.

معجزه یعنی خدا

فکر می‌کنید معجزه یعنی چی؟
آقای ع: معجزه یعنی خواست خدا؛ همین که من از این اعتیاد لعنتی
- که این همه من را خسته‌ کرده بود و 2بار باعث خودکشی‌ام شد - خلاص شدم، یعنی معجزه؛ همین که فهمیدم دست گرم خدا، روی شانه‌های سرد من است.
خانم م: حتی روزی هم مطابق میل شما نیست،‌ معجزه است. ما معجزه‌های درشت را می‌بینیم،‌ اما ریزهایش را نه! همین که سه تا از بچه‌هایم، سالم‌اند،‌ معجزه است. این، برای ما بزرگ‌ترین معجزه است.

روزهایی که گیج بودم

روزهای اولی که ماجرا را فهمیدید، چطور گذشت؟
آقای ع: 15-10 روز نمی‌دانستم دارم چی کار می‌کنم، می‌گفتند چاقو بده، لیوان می‌دادم؛ گیج بودم. روح و روان من را به‌هم ریخت؛ من کاری نکردم، خانمم گذشت کرد. 
خانم م: روزهای اول خیلی خوب نبود اما الان که
تصمیم گرفتند مستندی را که دکتر رستگار از ما ساخته،
از شبکه 4 پخش کنند، دوباره برگشتم به همان روزها. دفعه اول فقط من گریه می‌کردم اما الان فکر می‌کنم چند نفر قرار است بفهمند و گریه کنند...

کد خبر 37897

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز