سه‌شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۶
۰ نفر

همشهری دو - سیداحمد واحدی: رفته بودم پی گزارش توی یکی از محله‌های تهران. سر راه پیدا کردن آدرس، به یک میوه‌فروشی رسیدم که کلی آشغال میوه و سبزی را توی جوب جلوی مغازه ریخته بود.

خبرنگاری

جوب گرفته و منظره زشتي ساخته بود. خبرنگار اجتماعي بودم و سختم بود از كنار چنين اتفاقي راحت رد بشوم. راستش نمي‌شد بي‌خيال اين سوژه شد. رفتم جلو. سلامي كردم و در شلوغي مغازه عليكي نشنيدم. نوجوان بودم و نه به مشتري وسط روز يك ميوه‌فروشي محلي مي‌خوردم و نه به يك شخص شخيص آدم حسابي كه اين وقت روز كار درخوري داشته باشد. سلام دوم را كه جواب نگرفتم سينه سپر كردم و با يك لحن معقول و مدعي رو به فروشنده كردم و گفتم:«آقا اين آشغال‌ها رو شما ريختيد تو جوب؟» مرد بي‌آنكه نگاهش را از ترازو بردارد با لحن مسخره‌اي جواب داد كه «چيه؟ مي‌خواستيشون؟» خنده يكي دو نفر از مشتري‌ها را كه شنيدم كفري شدم و با صداي بلند‌تر گفتم: «نه برادر من، مي‌خوام ببينم كار شماست؟» صاحب مغازه اين‌دفعه بي‌خيال وزنه‌ نيم‌كيلويي شد و گفت: «جان؟»پرسيدم: «خواستم ببينم چرا اين آشغال‌ها رو ريختيد تو جوب؟» خون زير پوست صورت آقاي ميوه فروش سيبيلوي دستمال يزدي به‌دست شره كرد و هيكل تنومندش بي‌آنكه قدمي بردارد چند قدمي به سمت من جهيد و بي‌رودربايستي گفت: «به تو چه بچه جون». راست مي‌گفت. به نسبت او بچه بودم. به نسبت خودم جوانكي بودم كه پا گذاشته بودم توي حرفه‌اي كه نان و آبي نداشت اما عاشقش بودم؛ عاشقش بودم چون فكر مي‌كردم توي اين كار مي‌شود خيلي چيزها را عوض كرد و خيلي زندگي‌ها را بهتر.

طنين تكرار «نون» بچه جونش چند ثانيه‌اي توي گوشم پيچيد. صدا كه خوابيد، دل زدم به دريا و گفتم: «يعني چي به من چه آقاي محترم؟ من خبرنگارم». اين بار صدايم بلندتر بود و كمي لرزان‌تر. دو قدم ديگر جلوتر آمد و با كج كردن دهنش گفت: «چي‌چي‌نگاري؟» تا بخواهم به‌خودم بجنبم و خودم را جمع‌وجور كنم كه «مرد حسابي اين چه طرز حرف زدنه» دستان زمخت و سنگين مرد با فشاري به سينه‌ام هلم داد و پرتم كرد توي پياده‌روي جلوي مغازه. مردم جمع شدند. يكي دونفري زير بغل من را و يكي دو نفر جلوي او را گرفتند و بلندم كردند. مرد حمله كرد سمت تلفن و داد ‌زد: «الان زنگ مي‌زنم 110بيان ببينن توي فضول باشي اينجا چه غلطي مي‌كني». افروخته و عصباني داد زدم: «آره زنگ بزن بيان. من ازت شكايت مي‌كنم. مگه من چيكارت داشتم». داشتم همينطور رجز مي‌خواندم كه جوابش زبانم را بند آورد: «چكارم داشتي؟ ‌يه ساعته داري تو محل مي‌گردي حرفاي سياسي به مردم مي‌زني، سؤال سياسي مي‌پرسي. ذهن جووناي مردمو همين شماها خراب مي‌كنين. خبرنگاري يا جاسوس؟ صبر كن الان تكليفت معلوم ميشه. مملكت قانون داره». مات و مبهوت شدم و زبانم بند آمد.

به نسبت تا اينجاي داستان، بقيه ماجرا و مصايب آن روز عجيب خيلي مهم نيست. خلاصه‌اش اين بود كه پليس آمد و سين جيم‌ام كرد و در نهايت با شهادت يكي دو ريش‌سفيد منصف و تماس با روزنامه غائله خوابيد و من بي‌خيال رفتن پي گزارش اصلي، دست از پا دراز‌تر به خانه برگشتم. آن روز ديد من نسبت به روزنامه‌نگاري تغيير كرد؛ شغلي كه اگر چه آب و نان و بيمه و مزايا نداشت اما پر بود از تجربه‌هاي سخت و عجيب و غريب و اين چيزي بود كه من مي‌خواستم. من خبرنگار سرويس اجتماعي يك روزنامه دولتي بودم كه توي شهر خودم و توي چند محله دورتر از محله خودم داشتم براي زيباترشدن چهره شهرم تلاش مي‌كردم و در همان لحظه توي موقعيتي قرار گرفتم كه فكر نمي‌كنم يك خبرنگار جنگي رسانه‌اي خارجي هزاران كيلومتر دورتر از خانه‌اش، وسط معركه جنگ و زير آتش دو طرف، تجربه‌اش كرده باشد.

کد خبر 378671

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha