دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۰۶:۱۱
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: پدرم پلیس راه‌آهن بود و بسیار مقید به کارش. به‌خاطرکار پدر، دوران کودکی‌‌ام‌ در تهران و گرمسار گذشت.

بعد از شروع جنگ تحميلي، من و برادربزرگ‌ترم، هم درس مي‌خوانديم و هم جبهه مي‌رفتيم. محمدابراهيم 4سال از من بزرگ‌تر بود. دقيقا يادم هست 14سالم بود كه آنقدر گريه و التماس كردم تا پدرم اجازه رفتن به جبهه را داد. بار اولم بود كه در عمليات شركت مي‌كردم. از عمليات والفجر مقدماتي سالم برگشتم. دفعه دوم در جزيره مجنون تيربارچي بودم كه براثر تركش گلوله توپ ،گرفتار موج انفجار و از ناحيه صورت هم مجروح شدم.

وقتي آمدم مرخصي، در راه خبر دادند پسرعمويم شهيد شده. مستقيم رفتم خانه‌عمو. آمدم در بزنم چشم‌ام‌‌ افتاد به اعلاميه شهادت برادرم محمدابراهيم. همانجا نشستم و بغض گلويم را آنچنان فشار داد كه هنوز هم آن را حس مي‌كنم. محمدابراهيم هم رفته بود و من مانده بودم. طاقت نياوردم. برگشتم جبهه. در يكي از عمليات‌ها خمپاره 60 در نيم‌متري پشت سر من خورد، پاهايم به عقب برگشت فكر كردم قطع شده است. با سيم پاهايم را بستم تا خونريزي ‌بند بيايد. خونريزي‌ به حدي شديد بود كه همه به تصور شهادت، از من مي‌خواستند وصيت كنم. معني تشنگي را تازه آنجا فهميدم كه بر اثر خونريزي شديد آخرين حد عطش را تجربه كردم. وقتي به هوش آمدم در بيمارستان بودم. يادم مي‌آيد همانطور كه روي تخت خوابيده بودم روي شكم‌ام چيز نرمي را حس كردم، از پرستار پرسيدم: «اين‌چيه؟» گفت: «روده‌هايت است و بايد 6‌ماه خارج از شكمت باشد.» 3‌ماه از تخت پايين نيامدم. در بيمارستان، رفقاي جبهه كه آمدند ملاقاتم تقريبا همه‌شان شهيد شدند و من هرروز خبر شهادت يكي يكي‌شان را مي‎شنيدم. يك‌سال از مجروحيتم مي‌گذشت كه دوباره رفتم جبهه.

در عمليات بيت‌المقدس، بعثي‌ها شيميايي زدند. فرمانده‌ام گفت: «بچه‌ها را خلاف جهت باد به ارتفاع ببر». همينطور كه به بالا مي‌رفتيم، احساس كردم پاهايم همراهم نمي‌آيد و بينايي‌ام را از دست داده‌ام. در بيمارستان سقز بينايي چشم‌ام برگشت اما خيلي از رفقايم شهيد شدند. ريه‌هايم هم شيميايي شد! بعد از آن هر نوع بويي نفسم را‌ بند مي‌آورد. بعد از شيميايي شدن مشكلاتم شدت گرفت. در مجروحيت قبلي‌ام تركش در نزديكي نخاعم خورد و پزشك گفته بود در بلندمدت ويلچرنشين مي‌شوي. با گذشت زمان متوجه ناتواني پاهايم مي‌شدم. اول پاي چپم از كار افتاد و بعد پاي راست. از آن روز ويلچر هم به جمع خانواده ما اضافه شد.

خودم حس مي‌كنم گاهي كه سرفه‎ها امانم را مي‎برد، عصباني مي‎شوم و به هم مي‎ريزم و چه صبورند بچه‎هايم و همسرم كه عاشقانه دوستش دارم و چه سختي‎هايي كشيده است و مي‎كشد با اين حال من. چند وقت پيش پسر كوچكم به برادر بزرگ‌ترش مي‎گفت: «خوش به حالت كه بابا اون زمان مي‎تونست بغلت كنه». چند نفر از دوستانم هرچند وقت يك‌بار به آسايشگاه مي‎روند تا همسرانشان كمي استراحت كنند. دلخوشي‌ اين روزهايم جوياي احوال شدن از همرزمان جامانده از قافله شهداست. كار اصلي را شهدا انجام دادند. چند شب پيش يكي از بچه‌ها عكس تفحص گذاشت. 2شهيد كه يكي سرش روي زانوي ديگري بود، پلاك‌هايشان نشان مي‌داد پدر و پسر بودند. خانواده شهدا هيچ ‌طلبي از كسي ندارند. من هم درددل شخصي ندارم، اين درددل همه جانبازان است. براي جانبازان كلاس قرآن گذاشته بودند كه 8تا پله مي‌خورد. گفتم برويد به رئيس بگوييد فقط يك‌بار سوار ويلچر شود و ببيند مي‌تواند از اين پله‌ها بالا برود؟ حالا غصه‌ام مي‌گيرد كه وقتي مهمان مي‌آيد نمي‌توانم براي بدرقه‎اش از پله‎ها پايين بروم...

کد خبر 368577

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha