چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۶
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: تلفن خانه زنگ خورد. کسی دل و دماغ جواب دادن نداشت.

همه بي‌حال و بي‌رمق بودند. نشسته بودند دور اتاق و به عكس‎هاي علي نگاه مي‎كردند. دائم خاطرات علي در ذهنشان بالا و پايين مي‎شد. كسي حرف نمي‎زد. مگر وقتي كه آشناها و همسايه‎ها براي تسلي دادن مي‌آمدند و مي‎نشستند. هركدام پراز خاطره‎هاي خير و نيك از علي بودند. فرنگ‌خانم، آرام چادرش را روي سرش ‎كشيد و زير لب‎ ‎گفت: «قربانت بروم مادر. علي‌جانم! فداي قد و بالاي رشيدت! كجايي مادرم؟» آرام مويه مي‎كرد. ملاحظه حاجي را داشت.

تلفن بارديگر زنگ زد. پشت سر هم. حاج غلامرضا، پدر علي، بلند شد. گوشي را برداشت: بفرماييد! خانمي از پشت خط گفت: «بچه‌هاي علي‌آقا مي‌خواهند پدرشان را ببينند و او را به مهماني افطار دعوت كنند». حاجي مات و مبهوت شد. خدايا! بچه‌هاي علي؟ عرق روي پيشاني حاجي نشست. نمي‎دانست چه بگويد؟ همه متوجه حالش شده بودند و منتظر بودند چيزي بگويد. حاجي با صدايي كه به وضوح مي‎لرزيد گفت: «علي‌آقا چند روز است كه شهيد شده... ولي علي كه زن و بچه نداشت. شما چي مي‎گيد؟ از كجا زنگ مي‎زنيد؟» اين جمله حاجي همه را پاي تلفن كشاند. علي كارهايي كه بقيه نمي‎دانستند زياد كرده بود.

همه‌اش خير و نيك كه نمي‌خواست كسي بداند. اما ديگر همه مي‌‎دانستند او زن و بچه نداشت. خانمي كه پشت خط بود با بهت و گريه گفت: «8سالي مي‌شود كه علي‌آقا سرپرستي 3 بچه يتيم را از كميته امداد برعهده گرفته است. حالا مي‌خواستيم او را براي مراسم افطاري دعوت كنيم». غوغايي در خانه به‌پا شد. حاجي دستش را به زانو گرفت و نشست: «قربان معرفت و جوانمردي‎ات برم بابا!» علي از سن 21سالگي همه داشته‎هايش را خرج 3 بچه يتيم كرده بود. بي‎آنكه كسي بداند.

نام يكي از بچه‎ها علي‎اصغر بود. انس عجيبي با علي داشت. آخر هفته‎ها چشمش به در بود كه عمو‌علي بيايد و او را به گردش ببرد. حالا ديگر علي رفته بود و علي‌اصغر روزها بود كه بي‎قراري مي‎كرد. همه بعد از شهادتش، تازه فهميدند كه علي از كميته امداد خواسته بوده كفالت بچه كوچكي به نام علي‌اصغر را به او بدهند. از قضا نوزاد كوچكي به نام علي‌اصغر كه در نخستين روزهاي تولدش يتيم شده بود، كفالتش بر عهده علي قرار مي‎گيرد. حمايت علي از علي‌اصغر كوچك فقط حمايت مالي نبود. او دوست و برادر علي‌اصغر شده بود. وقتي خبر شهادت علي را به علي‌اصغر دادند، بچه يك هفته از خواب و خوراك افتاد. اشك‌هاي علي‌اصغر در مراسم چهلم شهادت علي بود كه آتش به جان همه انداخت. بعد از شهادت علي، حاجي كفالت بچه‌ها را برعهده گرفت تا راه علي ناتمام نماند. آن بچه‎ها ديگر شده بودند بچه‎هاي حاجي و فرنگ‌خانم. يك روز حاجي با دوچرخه آمد خانه. گفت: «اين را براي علي‌اصغر گرفتم». علي‌اصغر دوچرخه را كه ديد بلند بلند شروع به گريه كرد. وسط گريه‎اش تعريف كرد كه علي از او خواسته بوده با نيت پاك كودكانه‌اش برايش دعا كند كه شهيد شود و قول داده بود اگر دعاي علي‌اصغر برآورده شود برايش دوچرخه بخرد. علي‌اصغر از او پرسيده بود: «اگه شهيد بشي چطوري برام دوچرخه مي‌خري؟» علي خنديده بود و گفته بود: «تو دعا كن من شهيد بشم، مطمئن باش برات دوچرخه مي‎خرم...».

کد خبر 364396

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha