سه‌شنبه ۹ آذر ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۴
۰ نفر

محمود قلی‌پور: توی اتوبوس نشسته بودیم، داشتیم از تهران می‌رفتیم سمت مشهد.

پیرزن نشسته بود کنار دختر جوانی که به‌نظر می‌رسید تعطیلات بین ۲ ترمش را قرار است برود کنار خانواده.

پيرزن انگار بخواهد براي پسر جوانش دنبال دختر مناسبي بگردد، داشت دختر را تخليه اطلاعاتي مي‌كرد. رشته‌اش را پرسيد. سن و سال، كار پدر و مادر، تعداد اعضاي خانواده و هرگونه اطلاعات لازم و حتي غيرضروري را از دختر پرسيد. هوا تاريك شده بود و اتوبوس تاريكي را مي‌شكافت و به سمت شمال شرق مي‌رفت.

پيرزن براي دختر مي‌گفت كه پسرش در مشهد دانشجو است. مي‌گفت: «وقتي غلامرضا- اسم پسرم غلامرضاست- اومد گفت مادر دانشگاه مشهد قبول شدم، گفتم آخه تو چقدر مهربوني خدايا، آخه تو چقدر بنده‌نوازي امام رضاي غريب». پيرزن ريز خنديد و بعد گفت: «پسرم مي‌خواست تهران قبول شه اما من دعا مي‌كردم مشهد قبول شه. گفتم خدايا خودت كاري كن پسرم كه غلامرضات هست، مجاور امامت هم بشه. بعد حالا ماهي يه بار سري به پسرم مي‌زنم. پسرم مهندسي مي‌خونه». دختر با حجب و حياي خاصي مدام مادر و پسر را تحسين مي‌كرد.

بعد سكوت كردند. مادر بعد از سكوتي گفت: «شما كه بچه محل امام‌رضا(ع) هستي، زياد مي‌ري پابوس آقا؟» دختر گفت: «خونه ما نزديك حرمه، هفته‌اي يه بار مي‌ريم زيارت اما هر بار هم كه از خونه بيرون ميايم، رو مي‌كنيم به گنبد طلا و سلام مي‌گيم به حضرت. اين رسم مشهدي‌هاست». مادر انگار اطلاعات كليدي‌اي را به‌دست آورده باشد، با خوشحالي گفت: «دخترم براي ازدواج اسم مهم نيست، رسم مهمه. آدم مي‌شناسم وضع ماليش خوب نيست اما ارادت داره به اهل‌بيت به اندازه كوه». دختر حرف پيرزن را فقط تأييد مي‌كرد.

بين راه كه اتوبوس ايستاد، رفتيم نشستيم روي ميزي كه نزديك پيرزن و دختر بود. پيرزن داشت به زحمت از توي گوشي تلفن همراهش دعايي را مي‌خواند. دختر سعي مي‌كرد به پيرزن كمك كند. من و آيدا مي‌گفتيم كه انگار جاده امام‌رضا(ع) باز هم مسير وصل شده است. دختر دست پيرزن را مي‌گرفت و راه مي‌برد.

محبت بين دختر و پيرزن را كه مي‌ديديم ناخودآگاه لبخند مي‌زديم.صبح زود بود كه رسيديم مشهد. پيرزن پايش را كه گذاشت روي خاك مشهد گفت: «يا شمس‌الشموس، يا سلطان طوس، تو كه هرگز بي‌جواب نذاشتي دعاي من مادر رو. تو رو به جدّت فاطمه زهرا بخت پسرم رو گره بزن به كسي كه نوكري تو براش سروري عالمه». دعايش آنقدر قشنگ بود كه ناخودآگاه لبخند زدم. آيدا مي‌گويد: «حكايت عجيبي داره اين شهر. امام وصال هست علي‌بن‌موسي‌الرضا(ع). در روز شهادتش هم لبخند به لب زائرش مي‌نشونه».

کد خبر 353917

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha