چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۸
۰ نفر

همشهری دو - آزاده باقری: تا می‌خواهد درباره پسرش حرف بزند بغض می‌کند. بغض که به جانش می‌افتد تمام تلاش‌اش را می‌کند مبادا بترکد اما گریه امانش را می‌برد و اشک است که از چشم‌هایش جاری می‌شود.

مدافع حرم محمدرضا بیات

هر چه باشد پسر بزرگش بوده؛ پسري كه او را تا سن 29سالگي با خون دل و بدون مادر، بزرگ كرد و طوري بارش آورد كه جايي جز مسجد و هيئت نشناسد؛ دائم به‌دنبال مطالعات ديني بوده تا مبادا حرفي كه از دهانش زمان مداحي‌ها بيرون مي‌زند اشتباه باشد و جماعتي را به گمراهي بكشاند. حسن بيات، پدر شهيد مدافع حرم محمدرضا بيات است؛ پدري كه از روز سه‌شنبه 24فروردين امسال چشم به راه پسرش است اما هنوز حتي دكمه‌اي از لباسش را به يادگار از او نياورده‌اند. پدر شهيد مدافع حرم دائم صحنه‌اي را به ياد مي‌آورد كه بعد از خداحافظي آخر با پسرش سرتاپاي او را برانداز مي‌كرده اما با‌وجود تمام اشك‌ها و حسرت‌هايي كه به دلش مانده راضي است كه فرزندش در راه اسلام شهيد شده و تمام دعاي شبانه روزي‌اش اين است كه محمدش در روز قيامت با حضرت علي‌اكبر(ع) محشور شود.

پدر شهيد مدافع حرم 55 سال سن دارد و از سال 1346 به همراه پدر و مادر و 9خواهر و برادرش به ميدان ابوذر در منطقه 17 تهران مي‌آيند و تا امروز نيز ساكن اين منطقه هستند. از گذشته‌هاي دورش تعريف مي‌كند كه سال 1360 به خدمت سربازي مي‌رود و در جنگ تحميلي نيز شركت مي‌كند؛ آن هم در پست مهم ديدباني. در همان سال‌ها ازدواج مي‌كند و از سال 1366 نيز به استخدام شهرداري درمي‌آيد؛ «با همسرم همسايه بوديم و زماني كه سرباز بودم به خواستگاري‌اش رفتيم و ازدواج كرديم. نتيجه ازدواج‌مان 5 فرزند است؛ 3 دختر و 2 پسر. محمد فرزند دوم و پسربزرگم است كه 7بهمن 1365 به دنيا آمد».

به محمد كه مي‌رسد تن صدايش هم تغيير مي‌كند و شروع مي‌كند از او گفتن؛ اينكه چطور بود و چطور زندگي كرد؛ «پسرم از همان بچگي متدين بود و با اعتقاد. 7سالش بود كه به مسجد محل رفت و عضو بسيج شد. تمام سرگرمي و دل خوشي‌اش برنامه‌هايي بود كه در مسجد برگزار مي‌شد. تا جايي كه ديگر وقتي بزرگ‌تر شد خودش هم مداحي مي‌كرد. براي مداحي كردن هم خيلي وسواس داشت تا زمان نوحه‌خواني حرف اضافي و غلط نزند. براي همين هميشه كتاب‌هاي مذهبي مي‌خواند تا اطلاعاتش را در زمينه‌هاي ديني و اعتقادي بالا ببرد. مردم محل خيلي دوستش داشتند و با اينكه نامش محمدرضا بود اما اهل محل او را به نام علي بيات مي‌شناختند و صدايش مي‌كردند. زماني كه براي شهادتش مراسم گرفتيم كساني آمدند كه من تعجب مي‌كردم آنها محمد را از كجا مي‌شناختند كه حالا در مراسم او شركت كرده‌اند!»

  • نمي‌دانستم پسرم چه فرد مهمي در عمليات‌ها بوده

حسن بيات مي‌گويد كه پسرش اين اواخر آنقدر بزرگ شده بود كه ديگر راه خودش را انتخاب مي‌كرد و حتي اطلاع چنداني از كارهاي بزرگي كه مي‌كرده نداشته و بعد از شهادتش متوجه مي‌شود چقدر در عمليات‌هاي سوريه و حضورش در عراق فرد مهمي بوده و او به‌گونه‌اي برخورد مي‌كرده كه نشان دهد كار آنچناني در عراق و سوريه انجام نمي‌دهد؛ «با وجود آنكه هميشه جوياي حال و احوالش بودم اما از تمام كارهايي كه انجام مي‌داد تعريف نمي‌كرد و من فقط مي‌دانستم در عراق ايستگاه عملياتي دارند و هر 2‌ماه يك‌بار 10روز به فلوجه مي‌رفت، مي‌جنگيد و نيرو آموزش مي‌داد و برمي‌گشت. حتي چند وقت پيش به من هم گفته بود دوره امدادگري مي‌بيند. من هم به خيال خودم مي‌گفتم خدا را شكر دوره‌هاي سختي نيست و اذيت نمي‌شود. اما بعد متوجه شدم دوره‌هاي بسيار فشرده فرماندهي، تاكتيكي و رزمي مي‌گذرانده. حتي در روز مراسم شهادت پسرم، فرمانده‌اش سردار الماسي من را صدا كرد و گفت نمي‌خواهم هندوانه زير بغلت بگذارم اما پسرت رشادت داشت. آنها 4نفر بودند. به آنها هر ماموريتي مي‌داديم مي‌رفتند و با موفقيت انجام مي‌دادند. كساني كه با او همرزم بودند همه مي‌آمدند و از او تعريف مي‌كردند».

آقاي بيات ادامه مي‌دهد: «پسرم قبل از آنكه به عراق برود در اورژانس ۱۱۵ كار مي‌كرد براي همين دوره‌هاي كامل امداد را ديده بود. بالاخره سال ۹۴ وارد لشكر عملياتي ۲۷محمدرسول‌الله مي‌شود و گويا مشغول آموزش ديدن براي اعزام به منطقه عملياتي سوريه بودند و تا‌ بهمن ماه اين آموزش‌ها طول مي‌كشد؛ اما من به‌طور كامل از كارهايي كه در آنجا مي‌كردند خبر نداشتم».

  • رفت و من فقط رفتنش را به ياد حضرت علي‌اكبر نگاه كردم

بعد از پايان آموزش‌ها به سراغ پدرش مي‌رود و از او مي‌خواهد اجازه بدهد براي جنگ به سوريه برود اما پدر مخالفتش را اعلام مي‌كند. وقتي به اين بخش از حرف‌هايش مي‌رسد بغض امانش را مي‌برد و مي‌گويد: «روز آخر آموزش‌هايش پيش من آمد و گفت كه مي‌خواهد به سوريه برود». آقاي بيات با گريه و به سختي به حرفش ادامه مي‌دهد: «الان مي‌فهمم آقا امام حسين(ع) چه كشيد. يادم نمي‌رود كه بهمن 94 اصرارهايش شدت گرفت و گفت مي‌خواهد برود و مي‌گفت بابا بگذار من بروم. اما دلم راضي نمي‌شد و مي‌گفتم نه. عراق زياد مي‌رفت و با وجود آنكه به مناطق جنگي هم اعزام مي‌شد اما من مشكلي نداشتم. اين‌بار كه به من گفت مي‌خواهد سوريه برود نگران شدم. يك‌ماه اصرار كرد و من نمي‌گذاشتم. مي‌گفتم همان عراق خدمت كن. مخالفتم هم به همان دليل عاطفه پدر و پسري بود اما آنقدر گفت و گفت تا اينكه بالاخره به سراغ نقطه ضعفم رفت و واقعه عاشورا را تعريف كرد. گفت آيا روز عاشورا امام حسين(ع) جلوي حضرت علي‌اكبر را گرفت؟ آيا امام‌حسين(ع) نگذاشت؟ همه‌اش مي‌ترسيدم من را در منگنه اين واقعه بگذارد و گذاشت. دهان من بسته شد و ديگر نتوانستم جلويش را بگيرم». باز هم گريه مجال صحبت را از او مي‌گيرد و سعي مي‌كند صحنه وداع را تعريف كند: «رفت و من فقط زمان رفتنش همان كاري را كردم كه آقا امام‌‌حسين(ع) كرد. وقتي رفت پشت سرش را نگاه كردم. قد و بالايش را سير برانداز كردم؛ همين. دوستش بعدها تعريف مي‌كرد كه به او گفته بود وقت خداحافظي از پدرم، برنگشتم نگاهش كنم مبادا چشم‌ام به چشم‌اش بيفتد و عاطفه اجازه ندهد به سوريه بروم».

  • چگونگي زمان شهادت

آقاي بيات درباره رفتن پسرش به سوريه تا زماني كه خبر شهادتش را آوردند مي‌گويد: «بعد از آنكه رفت با او تلفني در تماس بودم و دائما به او مي‌گفتم مراقب باشد. او هم به من مي‌گفت مواظبم و خيالت راحت. من فكر نمي‌كردم در اين سن و سال اينقدر پست مهمي داشته باشد. به من گفتند جانشين فرمانده تيپ و حتي يكي از فرماندهان لشكر فاطميون بوده. تك‌تيرانداز و تخريب‌چي بوده و با همرزمانش براي پاكسازي شيارهايي كه تله‌انفجاري مي‌گذاشتند مي‌رفته. صبح سه‌شنبه 24فروردين بود كه پسرم به همراه تيم اعزامي براي تثبيت موقعيت شهر حلب به ارتفاعات العيس مي‌روند. وقتي به آن ارتفاعات مي‌رسـند متأسـفانه 500-400 نفر از دشمنان هر چه تير داشتند روي سر و بدن آنها كه انگار 20نفر بيشتر نبودند خالي مي‌كنند. آنطور كه براي من تعريف كردند تير اول به سرش و تيرهاي بعدي به بدنش مي‌خورد و در آخر روي پيكر آنها نارنجك مي‌ريزند. همه شهيد مي‌شوند. باقي رزمنده‌ها 3 روز تمام تلاش مي‌كنند تا پيكرها را با خود بياورند اما آنها پاتك مي‌زنند. در نهايت فرمانده سوري گفته بود ديگر نروند. وقتي با پهپادها بالاي صحنه عمليات رفتند ديدند كه همه پيكرها روي هم افتاده‌اند».

  • دعاي هميشگي شهيد بيات

در حال حاضر 6ماه مي‌شود كه از روز شهادت علي بيات مي‌گذرد اما همچنان جاويدالاثر است و پيكر اين شهيد مدافع حرم به كشور بازنگشته است. پدر شهيد مي‌گويد: «هر روز منتظر هستيم تا پيكر پسرم برگردد اما هنوز يك دكمه از او به‌دست ما نرسيده. با وجود اين گلايه‌اي نداريم. حتي يك‌بار دخترم خواب محمد را مي‌بيند و به او مي‌گويد چرا از خودت خبري به ما نمي‌دهي؟ پسرم در جواب مي‌گويد اينطور راحت‌تر هستم. از طرف ديگر يكي از دوستانش به من گفت ما چند نفر بوديم كه هميشه در مسجد كه مي‌نشستيم دعايمان اين بود كه خدا عاقبت ما را مانند مادرمان حضرت فاطمه(س) كند و همانطور كه هيچ‌كس از جاي پيكر حضرت فاطمه(س) خبر ندارد كسي از ما هم خبر نداشته باشد».

  • خاطره همرزم شهيد محمدرضا بيات

آبان‌ماه سال۹۴ وارد لشكر عملياتي۲۷محمدرسول‌الله شديم و مشغول آموزش ديدن براي اعزام به منطقه عملياتي سوريه. دوره‌هامون تا اول برج۱۱ طول كشيد و به اتمام رسيد. علي تو بحث عملياتي واقعا خيلي قوي بود و هميشه طرح و برنامه‌اش براي عمليات عالي بود. علي در اورژانس۱۱۵ كار مي‌كرد و دوره‌هاي كامل امداد رو ديده بود. تو لشكر براي بحث امداد و تيربارچي و تكاور قرار شد فعاليت كنه. بعد از اعزام به سوريه چون تو كار عملياتي خيلي خوب بود از لشكري كه اعزام شديم به لشكر غيور فاطميون منتقل شد و به‌عنوان فرمانده عملياتي در آنجا شروع به‌كار كرد. من از علي زودتر رفتم سوريه. تقريبا يه ۱۵روزي بعد به من پيام داد تو تلگرام كه شيخ‌محمد كجايي؟؟؟ گفتم داداش من سوريه‌ام جات خالي. گفت خيلي نامردي بي‌معرفت تك پري كردي يادت باشه! بعدش هر روز مرتب به من پيام مي‌داد و مي‌گفت داداش اونجا چه خبره و پيگير بود. واقعا دل تو دلش نبود براي اومدن؛ تا اينكه يه روز پيام داد من يكشنبه دارم ميام اونطرف داداش كه با 2روز تأخير راهي شام بلا شد. وقتي اومد اونجا همش مي‌گفت داداش توفيقيه كه واقعا از عنايت حضرت زينب (س) روزيمون شده و ما الان اينجا بين اين رزمنده‌ها هستيم.

  • زخم زبان مي‌زنند

حسن بيات گلايه دارد از افرادي كه تحت‌تأثير رسانه‌هاي صهيونيستي حرف‌هايي را به زبان مي‌آورند كه دلش را آزار مي‌دهد: «بعضي‌ها زخم‌زبان مي‌زنند. مي‌گويند پسرت رفته شهيد شده چقدر به تو مي‌دهند؟ همان موقع چشم‌هايم پر از اشك مي‌شود كه آخر پول مي‌خواهم چكار؟ بچه‌ام رفته حتي يك يادگار براي من نگذاشته است. اين حرف‌ها را شنيدن آن هم از طرف عده‌اي هموطن واقعا تحمل و طاقت مي‌خواهد. با اين حال دعاي من هم اين است كه فرزندم را با حضرت علي‌اكبر(ع)محشور كنند. اگر لياقت داشته باشد. خدا از گناه داعشي‌ها و صهيونيست‌ها و حاميان آنها نگذرد».

کد خبر 349913

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha