سه‌شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵ - ۰۵:۲۳
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: اینجا به هر چیزی می‌ماند مگر خانه. حتی چیدمان وسایل ساده زندگی هم نتوانسته کمکی به این باور کند.

زندگی در  انباری طبقه سوم

 پله‌ها را كه بالا آمديم و به طبقه سوم رسيديم، با حفره‌اي مربعي با ارتفاع كمي بيش از يك متر مواجه شديم كه حكم ورودي خانه را داشت. مادر با شرمندگي دائم تكرار مي‌كرد: «مراقب سرتان باشيد».  اينجا فضايي است حدودا ۳۰ متر با سقفي از پشم شيشه كه روكش آلومينيومي دارد. حالا كه هوا سرد است، مي‌شود اوضاع را هر طور كه هست تحمل كرد ولي هر سال، ارديبهشت كه جايش را به خرداد مي‌دهد، اينجا به تنوري تبديل مي‌شود براي رنج دادن اين خانواده 4 نفره؛ «چاره‌اي نداشتيم. هزينه‌هاي دارو و درمان آنقدر زياد بود كه ديگر پولي براي كرايه خانه نمي‌ماند... .»

سيد حميدرضاي ۸ ساله دائم ناله مي‌كند و نمي‌گذارد مادر حرف‌هايش را ادامه دهد. حركاتش چندان ارادي نيست. پايش زير بخاري گير كرده است. مادر پاي كودكش را‌‌ رها مي‌كند اما ناله‌هاي او تمام نمي‌شود. خوب كه به حرف‌هايش گوش كني متوجه مي‌شوي بهانه‌هاي او به كودكان هم سن و سالش نمي‌ماند؛ مثلا اسباب بازي، خوراكي يا شهربازي نمي‌خواهد. دلش دارويي مي‌خواهد كه دردش را تسكين دهد. آنقدر در اين سال‌ها، رنج كشيده كه خوشي‌هاي كودكي را فراموش كرده است. اصرار‌هايش جواب مي‌دهد و بالاخره مادر راضي مي‌شود كيسه نايلوني دارو‌هايش را بياورد. سيدحميدرضا طاقت نمي‌آورد و با دست‌هايي كه جان چنداني ندارد كيسه را از مادر چنگ مي‌زند. با ولع يكي از دارو‌ها را برمي‌دارد و مي‌خواهد بخورد كه داد و فرياد مادر مانع مي‌شود؛ «اين دارو مال وقت‌هايي است كه كليه‌ات درد مي‌گيرد... نه! آن يكي هم مال صرع است!...» دست آخر مسكني را به كودك مي‌خوراند، بالش مي‌گذارد و او را كنار خودش روي زمين مي‌خواباند.

مادر زمان را به لحظات تولد فرزندش برمي‌گرداند؛ زماني كه اكسيژن كافي به او نرسيد و دچار آسيب مغزي شد. البته ظاهرش شبيه بچه‌هاي عادي بود اما رفتار‌هايش نه. يك‌ساله شده بود اما هنوز حتي گردنش را راست نگه نمي‌داشت. دلهره مادر زماني به اندوه تبديل شد كه فهميد دور سر كودكش بزرگ‌تر از حد طبيعي است. مي‌گويد: «پدر شوهرم كه فوت شد، به شوهرم مثل بقيه بچه‌ها ۲۰ ميليون تومان ارث رسيد ولي ما هر چه داشتيم روي هم گذاشتيم تا بشود ۳۰ ميليون تومان تا خرج دوا و درمان سيدحميدرضا فراهم شود. 2 بار عمل جراحي شده، تا پا‌هايش لااقل از نظر ظاهري شبيه بچه‌هاي عادي باشد. آنقدر او را فيزيوتراپي و كاردرماني برديم تا الان مي‌تواند خودش را روي زمين بكشد و از اين طرف اتاق به آن‌طرف برود. با اين حال هنوز بايد او را پوشك كنم. آخر، خانه ما دستشويي ندارد و بايد از سرويس روي پشت بام استفاده كنيم».

سيدحميدرضا كلاس اول است و در مدرسه كودكان چندمعلوليتي درس مي‌خواند. در اين مدارس دانش‌آموز آنقدر درگير مشكلات جسمي است كه هر مقطع تحصيلي را در ۳‌سال مي‌خواند. حالا كه بعد از خوردن دارو‌ها قدري از دردش كاسته شده است، با كلماتي ناواضح به مادر مي‌گويد كه دفتر مشقش را بياورد و سرمشق بدهد. از اينكه چند روز نتوانسته تكاليفش را بنويسد ناراحت است.

 نگاه‌مان روي ابروهاي مادر خيره مي‌ماند كه كمابيش ريخته است. علت را در مشكلات تيروئيدي عنوان مي‌كند؛ مشكلي كه به‌خاطر آن، بايد پيوسته دارو مصرف كند. قند خوني كه به‌خاطر استرس ناشي از اين مشكلات و با وجود مصرف روزانه انسولين، گاهي خودش را به شاخص ۷۰۰ مي‌رساند سوي ديگر اين قضيه است؛ «قديم‌تر‌ها اوضاع اقتصادي خانواده مثل حالا نبود. شوهرم كارگر پمپ‌بنزين بود و زندگيمان با قناعت مي‌چرخيد. تا اينكه مشكلات كليه و قلبش همزمان عود كرد و مجبور شد كارش را‌‌ رها كند. رگ‌هاي قلبش گرفتگي دارد. آنژيوگرافي انجام داد. الان هم دارو مصرف مي‌كند. دكتر‌ها دائم مي‌گويند نبايد كار سنگين انجام دهد و از پله‌ها بالاو پايين برود؛ ولي مجبور است به‌كار بنايي ادامه دهد. بنايي هم كه خودتان بهتر مي‌دانيد گاهي كار هست، گاهي هم نه».

هنوز اين صحبت‌ها در جريان است كه پدر خانه از سركار برمي‌گردد. درحالي‌كه نفس‌هايش به‌خاطر بالا آمدن از پله‌ها به شماره افتاده است، به سختي لبخند مي‌زند و خوشامد مي‌گويد. طوري عرق مي‌ريزد كه انگار در اوج تابستان به سر مي‌بريم. دقايقي استراحت و نوشيدن چند جرعه آب، حالش را بهتر مي‌كند اما باز هم چيزي نمي‌گويد. از بيان مشكلاتش شرم دارد و ترجيح مي‌دهد با سيدحميدرضا كه از آمدن پدر، شاد به‌نظر مي‌رسد بازي كند. هر چقدر كه مادر خانواده از مشكلات زندگي بيشتر مي‌گويد، پدر سيدحميدرضا بيشتر در خودش فرومي‌رود. اينكه اين انباري كه چند سال است به محل سكونتشان تبديل شده است حمام ندارد. مثل زمان‌هاي قديم‌ بايد آب داغ كرد و دست و پاي بچه‌ها را در ظرفشويي شست. هر چند هفته يك‌بار هم كه خانواده بخواهند استحمام كنند بايد به خانه دايي بچه‌ها بروند.

از فرزند ديگر خانواده كه مي‌پرسيم مادر با خوشحالي مي‌گويد مدرسه است. چند سال است كه پزشكان، سيده زهراي ۱۴‌ساله را بيش فعال تشخيص داده‌اند و اين تشخيص باعث شده تحمل شيطنت‌هاي او، قدري قابل‌فهم و قابل‌تحمل شود. براي همين، مدرسه رفتن و چند ساعت نبودنش در خانه، براي مادري كه از تحمل اين رنج‌ها خسته شده و دائم با بغض حرف مي‌زند يك نعمت است. شرمنده است از اينكه گاهي طاقتش، طاق مي‌شود و سيده زهرا را تنبيه بدني مي‌كند. دوباره مي‌گويد :«خسته شده‌ام» و اين بار بغض، مجال حرف زدن را از او مي‌گيرد.

سيدحميدرضا به اين سوي اتاق مي‌خزد تا مشق‌هايش را نشانمان دهد. با اينكه دست‌هايش چندان به فرمان او نيست و انجام كارهاي ظريف برايش به سختي ممكن است، دستخط خوبي دارد. وقتي از او مي‌پرسيم مي‌خواهي چكاره شوي چشم‌هاي درشت و سياهش را به دفتر مشق مي‌دوزد و معصومانه مي‌گويد: «خلبان اتوبوس» و خنده‌هاي ناشي از اين اشتباه كودكانه، از سنگيني حاكم بر فضا قدري مي‌كاهد. دلش آدم آهني بزرگ مي‌خواهد. از آنها كه سرش قرمز است و تفنگ دارد. خودش قبلا يكي داشته است اما بعد از جراحي، از شدت درد آن را به ديوار مي‌زند و مي‌شكند. از آن موقع چند سال مي‌گذرد اما دل سيدحميدرضا، همچنان درگير‌‌ همان آدم‌آهني است.

وقت خداحافظي كه مي‌رسد پدر خانواده درحالي‌كه سر به زير انداخته است، جلو مي‌آيد و براي بار چندم با نگراني مي‌پرسد: «خانم، اسم و عكس ما كه جايي چاپ نمي‌شود، مي‌شود؟»

  • شما چه مي‌كنيد؟

سيد حميد رضاي 8 ساله كه به دليل نرسيدن اكسيژن به مغز دچار آسيب مغزي شده به همراه خانواده در انباري زندگي مي‌كند. شما براي كمك به اين خانواده چه مي‌كنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 329527

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha