چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۳۶
۰ نفر

همشهری دو - مریم کریمی: پسرم به مادرم می‌گوید: «بیا با هم بازی کنیم».

 و توپش را مي‌اندازد جلوي خودش. با هيجان داد مي‌زند: «شوت كن.» مادرم آمده خانه‌مان كه نوه‌اش را ببيند ولي حالش زياد خوش نيست. از صبح تا وقتي پسرم از مهد آمد دراز كشيده و استراحت كرده بود. مي‌خواهم به پسرم بگويم اجازه دهد مادربزرگش استراحت كند. مي‌دانم احتمالا تنها چيزي كه از همه توضيحاتم مي‌فهمد اين است كه من دارم مانع بازي كردنش مي‌شوم. قبل از آنكه چيزي بگويم مادرم از جايش بلند مي‌شود و آن طرف هال مي‌ايستد. خنده‌اش گرفته ولي مخالفتي هم نمي‌كند. مي‌گويد: «شوت كن». پسرم توپ را مي‌اندازد طرفش. من مي‌نشينم روي مبل و تصميم مي‌گيرم حرفي به هيچ كدام‌شان نزنم. مي‌بينم مادرم از من هم سرحال‌تر شده است. انگار از اينكه كسي پيدا شده كه مريضي‌ها و سن‌و‌سالش را نمي‌داند خوشحال است.

خوبي بچه‌ها همين است. هر قدر كوچك‌تر باشند به آدم‌ها با پيش‌فرض كمتري نگاه مي‌كنند. اصلا قالب‌ها هنوز در ذهن‌شان شكل نگرفته. يك تصوير خيلي كلي از آدم‌ها در ذهن‌شان است فقط؛ تصويري كه بهشان مي‌فهماند آن آدم چقدر مهربان، چقدر شوخ و چقدر اهل بازي است. ديگر نمي‌فهمند كه آن آدم قند دارد يا چربي؛ افسردگي دارد يا حالت‌هاي روحي‌اش متعادل است؛ پول دارد يا كم‌پول است. مغز بچه‌ها آدم را از قالب‌هايي كه رفتيم توي‌شان و ديگران ما را به آن برچسب‌ها مي‌شناسند جدا مي‌كند. آدم را معلق مي‌كند ميان يك فضاي خالي و به او اجازه مي‌دهد چند دقيقه فقط مهربان باشد، جذاب باشد، سرگرم‌كننده باشد، بچه‌اي را بخنداند. بچه‌ها بلدند آدم را از گذشته و آينده‌شان جدا كنند و فقط خود طرف مقابل برايشان مهم باشد. شايد به‌خاطر همين است كه وقتي پيش بچه‌ها هستيم از تصويري كه از ما روي مغزشان است راضي‌تريم و شادتر.

پسرم حوصله‌اش از فوتبال بازي كردن سر رفته. يك كوسن انداخته روي زمين و نشسته رويش. به مادرم مي‌گويد: «بيا بشين اين رو. بيا. بيا». مادرم با شك و دودلي نگاهش مي‌كند. مي‌رود كنارش و مي‌خواهد بنشيند زمين. موتور روحيه مداخله‌گرم بين نوه و مادربزرگ دوباره دارد به‌كار مي‌افتد. دودلم كه حرفي بزنم يا نه. مادرم خودش را مي‌اندازد روي يك كوسن كنار پسرم. كمي تعادلش را از دست داده. از جايم مي‌پرم و مي‌گويم: «چيزي‌تون شد؟» مادرم نشسته روي زمين و قهقهه مي‌زند. انگار نه انگار كه اگر در يك شرايط معمول اينطور نشسته بود روي زمين خودش را به هزار قرص مسكن مي‌بست. پسرم هم خنده‌اش گرفته. مادرم مي‌گويد: «خوب خوبم.» نمي‌دانم دلم بايد شورش را بزند يا نه. ولي مي‌دانم كه دارد راستش را مي‌گويد. حال روحي‌اش خوب خوب است.

کد خبر 320691

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha