یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۰
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: تا پیرمرد پایش را گذاشت توی مغازه، شاگرد قنادی پیرمرد را شناخت.

confectionary

 رفت جلوتر و با كمي فاصله از مرد ايستاد، كمي خم شد و آرام گفت: «استاد! من همه كتاب‌هاي شما رو خوندم.» پيرمرد سرش را بالا آورد، عصايش را به‌دست چپش داد، دست دراز كرد سمت شاگرد قنادي و گفت:«باعث افتخارمه مرد جوان». پسر كه خواست با پيرمرد دست بدهد، نگاهش به دستان پر از لك و چروكيده پيرمرد بود. دست پيرمرد را بيشتر از حالت معمول در دستانش نگاه داشت و بعد بي‌اختيار گفت: «شما با همين دست، شعر مي‌نويسيد؟» پيرمرد خنديد و گفت: «نه، من چپ‌دستم.» جوان بي‌آنكه متوجه مزاح پيرمرد شده باشد به‌دست چپش نگاه كرد و گفت: «دست مريزاد». پيرمرد لبخند حاصل از شوخي‌اش را فرو خورد و آرام گفت: «برقرار باشي جوان». و بعد سفارش نيم‌كيلو شيريني‌تر داد.

جوان با علاقه و سليقه‌اي مضاعف از قبل، شيريني‌ها را داخل جعبه مي‌چيد. پيرمرد گفت: «شما اينجا كار مي‌كنيد، خيلي شيريني مي‌خوريد؟» پسر جعبه شيريني را گذاشت روي ترازو و دستكش‌اش را درآورد و كتابي از روي صندلي برداشت و گفت: «نه، من بيشتر كتاب مي‌خونم اينجا.» پيرمرد لبخندي زد و به جلد كتاب نگاه كرد و گفت: «برقرار باشي». پسر كه از ديدن شاعر محبوبش ذوق‌زده بود، گفت: «من خيلي شيريني نمي‌خورم». پيرمرد گفت: «من هم قند دارم. نبايد شيريني بخورم». جوان گفت: «اما اين نيم كيلو اشكال نداره». پيرمرد خنديد. صاحب مغازه شاهد مكالمه شاگرد با پيرمرد بود. جوان، شيريني را به پيرمرد داد و اجازه نداد پول شيريني را پرداخت كند. پيرمرد را تا دم در مشايعت كرد و بعد رفت سمت دخل و گفت: «آقارضا ! اين فيش رو من حساب مي‌كنم.» آقارضا‌‌ گفت: «كي بود؟» جوان گفت: «شاعر بود.» آقارضا نگاهي به فيش انداخت و گفت: «مي‌خواي بري چند دقيقه باهاش قدم بزني؟» انگار دنيا را به جوان داده باشند، همان‌جا روپوش سفيدش را درآورد و سمت در دويد. وقتي به پيرمرد رسيد، داشت شيريني‌ها را به بچه‌هايي تعارف مي‌كرد كه توي كوچه بازي مي‌كردند.‌

کد خبر 313845

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha