یکشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۵
۰ نفر

همشهری دو - مریم کریمی: سر کارم نشسته‌ام و با خودم فکر می‌کنم که الان پسرم دقیقا چه کار می‌کند.

داستان زندگی

حتما ناهارش را خورده و خوابيده است. قبل از ناهار هر روز سوپ دارند و او عاشق سوپي است كه به او مي‌دهند. قرار بود امروز همسرم يك جلسه‌ مهم داشته باشد و بايد تا چند‌دقيقه ديگر به او پيامك بزنم و بپرسم كه جلسه چطور پيش رفت. بايد فكر كنم ببينم براي پسرم عصرانه چي درست كنم و شب كجا برويم كه... . من ديگر سر جاي خودم نيستم. پرواز كرده‌ام به مهدكودك پسرم و محل كار همسرم و دارم نگاه‌شان مي‌كنم.

اين وقت‌ها يكدفعه به‌خودم مي‌آيم و مي‌بينم روزهاي من ديگر انگار جدا از خانواده‌ام تعريف نمي‌شوند. من ديگر يك من كوچك نيستم. يك خانواده شده‌ام. توي هر كدام از آدم‌هاي خانواده‌ام قايم شده‌ام و ديگر از آن جمله‌هاي پرطمطراق «تو بايد هويت مستقل داشته باشي» كه پيش از اين براي خودم مي‌گفتم خبري نيست. همزمان مي‌ترسم و احساس امنيت مي‌كنم از اين اتفاق.

تا چند سال زندگي‌ام جور ديگري بود. مي‌نشستم در اتاقم و ساعت‌ها براي خودم زندگي مي‌كردم. تنها اين طرف و آن طرف مي‌رفتم و هيچ آدمي حضور جدي در فكرم نداشت. لازم نبود براي كسي نگران باشم و زياد دلم براي كسي تنگ نمي‌شد. اسمش را گذاشته بودم «جدابودگي». اين جدابودگي هويت من بود و به هر كس كه سعي مي‌كرد از من بگيردش عصباني دندان نشان مي‌دادم. مثل اوايل ازدواجمان كه با خانواده‌ پرجمعيت همسرم رو‌به‌رو شدم. يك روز عده‌اي از فاميل را مي‌ديديم و فردا در مهماني ديگري بايد همان عده را مي‌ديديم كه دخترعموي مادر همسرم بهشان اضافه شده بود و پس‌فردا با همان‌ها مي‌رفتيم پارك و...، ديدم نمي‌كشم. گاهي به مهماني‌ها نمي‌رفتم و تنها مي‌ماندم خانه و جدابودگي‌ام را براي خودم تثبيت مي‌كردم. امروز ديدم از اين‌رو به آن رو شده‌ام. ديگر آن آدم قبلي نيستم و اصلا هم دلم نمي‌خواهد همانطور باشم. رشته‌اي بين ما به‌وجود آمده كه هر روز دارد قوي‌تر مي‌شود و من از پس پاره‌كردنش در هيچ لحظه‌اي برنمي‌آيم. وقتي زندگي برايم كامل است كه هر سه‌تاي‌مان پيش هم باشيم، پيش هم برويم پارك، پيش هم پياده‌روي كنيم و پيش هم از دست همديگر عصباني شويم. وقتي اين را فهميدم كه ديدم بعد چند روز كار سنگين همسرم، شده‌ام يك آدم عصبي كه خودش هم درست نمي‌فهمد از چي كلافه است و چرا دارد به اين و آن مي‌پرد.

امروز ظهر اين را فهميدم كه نشسته بودم سر كار و سرم به كلمات و كتاب‌هايي كه جلوي رويم باز بود گرم بود، صداي تقه در خانه‌ همسايه‌ بغلي آمد. يكي در را باز كرد و مردي گرم گفت: «سلام بابايي». و من يادم آمد كه هر روز همين ساعت كه مرد به در خانه‌اش مي‌زند و در را برايش باز مي‌كنند، چقدر دلم براي پسر و همسرم تنگ مي‌شود و حوصله‌ام از جدابودگي چند‌ساعته‌ خودم سر مي‌رود.

کد خبر 313053

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha