شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۷:۳۴
۰ نفر

مرجان همایونی: معلم یزدی داخل کلاس کوچک روبه‌روی تخته سیاه ایستاده بود و کلاس خالی را نگاه می‌کرد، انگار صدای ابوالفضل بودکه در گوش‌اش طنین می‌انداخت: «آقا اجازه من..» ابوالفضل می‌خواست جواب مسئله‌ای که پای تخته نوشته شده بود را بدهد.

عشق تخته سیاه

ناخودآگاه به طرف ميز او رفت، ميزي كه با تمام ميزهاي مدرسه‌اش فرق داشت. نگاهي به جاي خالي او انداخت، مدرسه‌ها تعطيل شده بود اما هر چند وقت يك‌بار به ديدن ابوالفضل و ساير بچه‌هاي مدرسه مي‌آمد. تصوير زماني كه ابوالفضل را در آغوش مي‌كشيد و او را از روي صندلي‌اش بلند مي‌كرد و پاي تخته سياه مي‌برد تا جواب مسئله‌ها را بدهد لحظه‌اي از جلوي چشمانش محو نمي‌شد. گريه‌اش گرفته بود، بغض راه گلويش را بست. چشم‌هايش به جدال اشك‌ها رفته بودند اما اشك‌ها پيروز شدند. همانطور كه كلاس خالي و بدون دانش‌آموز را نگاه مي‌كرد كه به تعطيلات تابستانه رفته بودند، مهر 5سال قبل را به يادآورد.

  • تدريس در 70 كيلومتري يزد

بعد از آن همه درس خواندن براي گرفتن مدرك فوق ديپلم در رشته حسابداري و قبولي در آزمون آموزش و پرورش، حالا براي كار بايد راهي يكي از روستاهاي اطراف شهر يزد مي‌شد؛ روستايي كه 70كيلومتر با خانه‌اش فاصله داشت و هر روز 2ساعت زمان مي‌گذاشت تا به آنجا برود و درس دهد. كادر معلمين ناحيه يك و 2 شهر يزد پر شده بود. نزديك‌ترين محل براي خدمت او روستاي دولاب بود. روز اول وقتي استارت ماشين را زد و به سمت روستاي دولاب بخش خضرآباد شهرستان اشكذر به راه افتاد، تصور نمي‌كرد كه پاگير اين روستا و بچه‌هايش شود و بعد از مدت كوتاهي آنچنان دل به آنجا ببندد كه پيشنهاد كار در مدارس شهر يزد را رد كند.

  • 7دانش‌آموز در 4مقطع

در جاده خاكي و آسفالتي، پرايد سفيدرنگ عليرضا هادي نژاد حركت مي‌كرد، نگاهي به ساعت انداخت. هنوز بيش از يك ساعت به شروع كلاسش مانده بود اما او بايد صبح به اين زودي حركت مي‌كرد تا به روستا برسد. با آنكه از دوري راه شكايت داشت اما روزهاي اول كارش را با هيجاني خاص مي‌گذراند. از همان روز اول كه پايش را در مدرسه روستاي دولاب گذاشت با خود عهد كرد كه براي بچه‌ها تنها يك معلم نباشد بلكه دوستي باشد كه بتواند دردي از آنها دوا كند. 7دانش‌آموز، كنار هم روي صندلي‌هاي چوبي كلاس درس نشسته بودند. 2 نفر از آنها كلاس اولي بودند، كلاس دوم نداشتند و باقي دانش‌آموزانش در مقاطع ديگر تحصيلي بودند. او بايد به 4 گروه متفاوت درس مي‌داد و اين كار سختي بود اما خيالش راحت بود و مي‌دانست كه در اين كار موفق مي‌شود. آموزش‌هاي پيش از خدمت زيادي ديده بود و از طرفي عاشق كارش بود و صبر و حوصله سر و كله زدن با دانش‌آموزان را هم داشت، پس با اعتماد به نفسي كامل كارش را شروع كرد.

  • كودكي كه دلش را لرزاند

بچه‌ها يكي‌يكي خودشان را معرفي كردند. زماني كه نوبت به يكي از شاگردان كلاس اولي رسيد دل معلم لرزيد. ابوالفضل پاهايش بي‌حس بود و اگر قرار بود بدون واكر راه برود، بايد روي زانوهايش راه مي‌رفت. پاهاي او از زانو به پايين تقريبا بي‌حس بود و روي كف پايش نمي‌توانست بايستد. ابوالفضل شش ماهه به دنيا آمده بود و قادر به راه رفتن نبود. سال‌هاي اول تولدش مادر او را به فيزيوتراپي برده بود اما از زماني كه ابوالفضل به مدرسه رفت، چون راه روستا به شهر زياد بود و خانواده‌اش هزينه پرداخت كلاس‌ها را نداشتند، برنامه فيزيوتراپي او كنسل شد؛ «روز اول پدر ابوالفضل او را به مدرسه آورد و به من گفت چه زماني دنبال بچه بيايم؟ من گفتم خودم او را به خانه برمي‌گردانم. از آن به بعد صبح‌ها پدر او را به مدرسه مي‌آورد و ظهر من به خانه مي‌رساندم تا اينكه آذر‌ماه بود كه يك روز ديدم مادر ابوالفضل او را روي ويلچر گذاشته و به مدرسه مي‌آورد. اين صحنه را از پنجره كلاس ديدم. از ديدن اين صحنه قلبم گرفت. مدرسه در سراشيبي بدي قرار داشت و مادر بايد تپه نسبتا بلندي را بالا مي‌آمد تا به مدرسه برسد و اين كار براي مادر ابوالفضل با يك ويلچر كار سختي بود. آنطور كه بعدا فهميدم پدر ابوالفضل در منطقه‌هاي شرقي كشور روي زمين‌هاي هندوانه كار مي‌كند و از آذر‌ماه تا عيد هر سال، آنها را تنها مي‌گذارد و براي كار راهي شهرهاي شرقي مي‌شود. اين كار تمام مردان اين روستاست، بعد از رفتن آنها تمام كارهاي خانه و مزارع به‌عهده همسرانشان است و كار مادر ابوالفضل به‌خاطر بيماري پسرش چند برابر بود.»

  • كودكي باهوش با توان مالي كم

آن روز به استقبال ابوالفضل رفت و بعد از آن كار هر روزش بود كه به‌دنبال ابوالفضل برود و او را به مدرسه بياورد و بعد از پايان كار دوباره او را سوار بر خودرويش كند و به خانه برساند. بعد از آن، يكي دو باري مادر ابوالفضل گفته بود كه تصميم دارد بچه‌اش را در مدارس استثنائي ثبت‌نام كند اما او با اين كار مخالفت كرده بود. دانش‌آموزش با آنكه در راه رفتن مشكل داشت اما از نظر درجه هوشي بسيار بالا بود و نمرات 20پايان سال ابوالفضل مهر تأييدي بر باورش بود؛ «سال اولي كه به مدرسه رفتم 2 شاگرد اولي داشتم كه يكي از آنها ابوالفضل بود. كار با آنها كمي سخت بود، يكي از آنها پيش دبستاني رفته بود و با قلم و دفتر آشنايي داشت اما ابوالفضل تقريبا نخستين باري بود كه به‌صورت جدي قلم در دست مي‌گرفت و اين مسئله كار را سخت كرده بود. با همكارانم كه در اين كار تجربه داشتند صحبت كردم. آنها گفتند كه اگر از همين ابتدا طريقه صحيح به‌دست گرفتن قلم را ياد نگيرد بعد از آن نيز ياد نخواهد گرفت، براي همين خيلي تلاش كردم تا او توانست به درستي قلم را به‌دست بگيرد.»

نفس بلندي كشيد، دلش نمي‌خواست از گذشته بيرون بيايد، دلش مي‌خواست با خاطرات گذشته‌اش زمان را سر كند. از روزي كه مادر ابوالفضل را ويلچر به‌دست ديد، تصميم گرفت كه هر روز خودش دانش‌آموزش را به مدرسه بياورد و به خانه برگرداند. ديدن ابوالفضل با آن وضعيت او را اذيت مي‌كرد. ديگر خودش را تنها يك معلم نمي‌ديد بلكه دوست و برادر همه بچه‌ها مي‌دانست. زنگ‌هاي تفريح وقتي بچه‌ها دور هم جمع مي‌شدند، يا مي‌خواستند به حياط بروند، ابوالفضل مجبور بود روي زانوهايش حركت كند. حتي براي درس جواب دادن هم او با اين مشكل مواجه بود و راه رفتن با زانو روي زمين‌هاي كلاس براي پسرك سخت بود. چند روزي به اين مسئله فكر كرد تا بالاخره راه‌حلي براي دانش‌آموزش پيدا كرد؛ « تصميم گرفتم تمام كلاس را فرش كنم تا هر زماني كه او بخواهد پاي تخت سياه برود يا با بچه‌ها جايي برود، برايش اين راه رفتن سخت نباشد و پاهايش درد نگيرد چون فضاي كلاس پاسخگوي آن نبود كه ابوالفضل با واكر داخل كلاس راه برود و البته راه رفتن با واكر برايش سخت هم بود. كارهاي روزانه ابوالفضل را برايش انجام مي‌دادم و اصلا تصور نمي‌كردم كه من مدير و معلم او هستم بلكه او را مثل برادرم مي‌دانستم.»

  • از فوتبال دستي تا سرسره بازي روي برف

ياد فوتبال دستي افتاد كه سال اول آن را براي ابوالفضل خريده بود. وقتي او را مي‌ديد كه با حسرت بازي بچه‌ها را نگاه مي‌كند، فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت اگر ابوالفضل با پا نمي‌تواند فوتبال بازي كند دست‌هايش اين كار را برايش انجام دهد. بعد از ظهر همان روز بود كه بعد از كمي استراحت راهي خيابان‌هاي شهر يزد شد. وارد مغازه اسباب بازي فروشي شد و با فوتبال دستي نسبتا بزرگي از مغازه خارج شد. از ديدن نگاه پر از شادي ابوالفضل زماني كه دسته‌هاي فوتبال دستي را به‌دست مي‌گرفت چقدر ذوق مي‌كرد و از ته دل خدا را شاكر بود. ياد سر خوردنشان از روي تپه‌هاي برفي مي‌افتاد؛ كيسه‌هاي پلاستيكي‌اي كه بچه‌ها به‌عنوان تخته اسكي از آن استفاده مي‌كردند و از بالاي تپه‌هاي برفي به پايين سر مي‌خوردند. ياد آن زمان كه ابوالفضل را در آغوش مي‌گرفت تا باهم از تپه سُر بخورند و تنها چيزي را كه مي‌شنيد صداي قهقهه‌هاي ابوالفضل بود و بس.

  • ميز مخصوص براي يادگيري

وقتي ابوالفضل را مي‌ديد كه چطور به سختي پشت ميز چوبي مي‌نشيند و حركت و كنترلش سخت است، تصميم گرفت اين مشكل را نيز حل كند. معتقد بود كه مدرسه بايد راحت‌ترين جا براي بچه‌ها باشد تا آنها با علاقه و اشتياق وارد كلاس درس شوند؛ «سال اول وقتي مي‌ديدم پشت ميز نشستن براي ابوالفضل كار سختي است، به فكر افتادم كه براي او ميز مخصوص تهيه كنم. اما نمي‌دانستم چه ميزي و از كجا، تا اينكه اوايل سال دوم موفق شدم با مدرسه استثنائي تماس بگيرم و از آنها يك ميز مخصوص بگيرم؛ ميزي كه كنارهاي آن بسته مي‌شد و مي‌توانستم دانش‌آموزم را با خيال راحت داخل آن قرار دهم. با بزرگ‌شدن ابوالفضل ميز را هم تغيير دادم تا مشكلي براي نشستن نداشته باشد.»

  • اعتصاب دسته‌جمعي

دستش را روي تخته سياه گذاشت و كلماتي را كه از چند هفته قبل روي آن نوشته شده بود به آرامي پاك كرد. اين مدرسه با او چه كرده بود كه با تعطيلي‌اش هنوز هم هر چندوقت يك‌بار او را به اينجا مي‌كشاند. به تخته سياه تكيه داد و چشم‌هايش را بست، دلش مي‌خواست بازهم به گذشته برگردد؛ به زماني كه فهميد بچه‌ها به غيراز او معلم ديگري را نپذيرفته‌اند و فقط خدا مي‌داند كه چه حسي به او دست داد. سال دوم تدريسش در مدرسه، همزمان شده بود با سازماندهي آموزش و پرورش. از آنجا كه يكي از معلم‌هاي باسابقه، مدرسه‌اي كه او در آن تدريس مي‌كرد را تقاضا كرده بودند و رتبه آن معلم بالاتر بود، سازمان با درخواست معلم باسابقه موافقت كرده بود، به همين دليل مجبور شد كه روستا را ترك كند و در مدرسه ديگري كه در شهر يزد بود مشغول به‌كار شود. هرچند سال اول از اينكه سازمان او را به مدرسه روستاي دولاب فرستاده بود ناراحت بود اما سال بعد زماني كه شنيد مدرسه‌اش عوض شده و بايد در مدرسه ديگري در خود يزد تدريس كند حس بدتري به او دست داد. احساس كرد دنيا روي سرش خراب شده و ناراحتي تمام وجودش را گرفت. بغض راه گلويش را مسدود كرده بود، خواست اعتراض كند اما جايي براي اعتراض نبود. معلمي كه مدرسه روستاي دولاب را درخواست كرده بود درجه‌اش بالاتر بود و نمي‌توانست حرفي بزند؛ «با آنكه دلم نمي‌خواست به مدرسه جديد بروم و همه فكر و ذهنم پيش ابوالفضل و بچه‌هاي مدرسه بود اما به ناچار پذيرفتم. يك هفته از شروع سال تحصيلي نگذشته بود كه سازمان از من خواست به مدرسه قبلي برگردم. بچه‌ها اعتصاب كرده بودند و هيچ كدامشان به مدرسه نرفته بودند و زماني كه معلم جديد با اين برخورد آنها مواجه شده بود درخواست انتقالي داد. بازگشت به مدرسه برايم حس خيلي خوبي بود، حس رضايت و اعتماد به نفس داشتم. اين تنها من نبودم كه دلتنگ بچه‌ها بودم و از نبودشان ناراضي بودم. آنها براي بودن من به كلاس درسشان نرفته بودند.»

سازمان كه علاقه بچه‌ها به او را ديده بود، 3 سال بعد كه سازماندهي ديگري صورت گرفته بود، حكمش را تأييد كرده بود. خودش هم دلش نمي‌خواست مدرسه را ترك كند وقتي ياد ابوالفضل و بچه‌هايش و خوبي‌هاي آنها مي‌افتاد، مسافت 70كيلومتري خانه به مدرسه ديگر برايش سخت نبود؛ «ديگر عضوي از اهالي روستا شده بودم و هر سال روز مادر جشني مي‌گرفتم به احترام مادران آن روستا كه در نبود مردانشان كار و تلاش‌شان چند برابر مي‌شد. مادرها هم در پاسخ به اين كارم هر سال در اين جشن آش درست مي‌كردند. حالا من شده‌ام پسر تك‌تك مادران آن روستا. غم نداري و از دست دادن بچه و بيماري شوهر و پسر، كمر مادر ابوالفضل را خم كرده است. اما با تمام اينها او تمام تلاش‌اش را مي‌كند تا پسرش به جايي برسد.» «آقا همه مسئله‌ها را حل كرديم»؛ صداي ابوالفضل بازهم در گوش‌اش پيچيد اما از او خبري نبود. 5سال از آن روزها گذشته و حالا ابوالفضل سال پنجم دبستان را با رتبه عالي به پايان رسانده و خودش را براي سال ششم آماده مي‌كند.

  • مهاجرت به‌خاطر مرگ پسر

روز آخر كار آقاي معلم در مدرسه، مادر ابوالفضل به ديدنش آمده بود تا از او تشكر كند؛ از اينكه او حتي زمان‌هايي كه ماشين نداشت به سراغ پسرش مي‌آمد، او را كول مي‌كرد و به مدرسه مي‌آورد و سرماي زمستان كوير هم او را از انجام اين كار باز نداشت. اين مادر چند سال قبل وقتي پسر بزرگش در تصادفي جانش را از دست داد به شهر يزد رفت تا تحمل از دست دادن غم فرزند برايش كمي راحت‌تر باشد اما بعد از 2 سال به‌خاطر مسائل مالي دوباره به روستا برگشته بود. پدر ابوالفضل 2 سال قبل عمل قلب كرده بود و وضعيت مالي آنها با بحران مواجه شده بود. البته مدتي بود كه ابوالفضل با كمك خيري به كلاس‌هاي فيزيوتراپي مي‌رفت اما اين كار براي خانواده‌اش خيلي سخت بود. مادر بايد هر بار از روستا راهي شهر مي‌شد تا پسرش را به فيزيوتراپي ببرد. حالا بعد از چند سال، آقاي معلم دوباره مي‌خواست به ابوالفضل سر بزند. صداي ماشينش براي پسر نوجوان مثل زنگ خانه بود چرا كه مادر به سفارش پسرش قبل از اينكه او زنگ در خانه را به‌صدا درآورد، در را به رويش باز كرد. وارد خانه شد، ابوالفضل به كمك كلاس‌هاي فيزيوتراپي مي‌توانست 4‌زانو بنشيند. دوباره بغض به سراغش آمد؛ ‌اي كاش مي‌شد كمك بيشتري به ابوالفضل و خانواده‌اش كرد. با ادامه كلاس‌هاي فيزيوتراپي او به‌زودي مي‌توانست راه برود. يك سال ديگر با پايان سال ششم، او بايد به مدرسه‌اي برود كه در روستايشان نيست و نياز به حامي دارد. ابوالفضل دوست دارد زماني كه بزرگ شد معلم شود و براي تحقق آرزوهايش به كمك نياز دارد.

  • شما چه مي‌كنيد؟

معلم فداكار يزدي نگران وضعيت مالي و جسمي ابوالفضل، دانش آموز معلول است. شما براي كمك به او چه مي‌كنيد؟
پيشنهادهاي خودرا به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره 23023676 تماس بگيريد.

کد خبر 304611

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha