سه‌شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۳
۰ نفر

مرجان همایونی: مدام در حال خاراندن دست و پاهایش است و تغییر رنگ پوستش، حکایت از آثار عمیق سوختگی دارد.

فداکاری  در آتش زندگی

حميد صبري 54سال دارد و مردي است كه در زندگي خودش طعم قهرمان بودن را تجربه كرده است. براي قهرمان‌شدن كه هميشه نياز به مدال طلا، نقره و برنز و برداشتن وزنه چندصد كيلويي نيست. قهرماني نياز به دلي دارد مثل دريا؛ دلي كه به‌خودش فكر نكند و تنها چيزي كه در سر دارد نجات جان همنوعانش باشد؛ آنهايي كه تا به حال نه ديده است و نه صدايشان را شنيده است. هميشه متكي به‌خود و همت مردانه‌اش بود اما زماني كه اهالي روستايي را نجات داد، روزگارش تغيير كرد. اوايل دكترها مي‌گفتند اميدي به او نيست، اما كم‌كم حالش رو به بهبودي رفت هرچند هنوز كاملا خوب نشده و زير بار سنگين هزينه‌هاي درمان و امرار معاش روزانه‌اش مانده است. براي او كه هميشه دستش در جيب خودش بوده خيلي سخت است كه اين روزها با داد و بيدادهاي وقت و بي‌وقت طلبكاران مواجه شود.

  • خانه‌هاي پوشالي

احساس مسئوليت، چيزي است كه اگر در وجود حميد صبري ريشه نداشت مي‌توانست روستايي را به كام آتش بكشد، خودش در اين‌باره مي‌گويد:«اوايل ميني‌بوس داشتم و راننده سرويس مدرسه و ادارات بودم. وضع مالي‌ام بد نبود و طوري زندگي مي‌كردم كه دخل و خرجم به‌هم برسد. اما سال 86بود كه در جريان طرح مسكن مهر قرار گرفتم. فكر خانه‌دار شدن آن هم با اين قيمت و شرايط مرا وسوسه كرد. با خودم مي‌گفتم من كه با اين‌شغل هيچ‌وقت خانه‌دار نمي‌شوم، اما از طريق مسكن مهر بي‌شك موفق مي‌شوم. با همين فكر ميني‌بوسي كه منبع درآمدم بود را 12ميليون تومان فروختم و براي خريد مسكن مهر دادم. من در سوداي خانه‌دار شدن بودم ولي بعد از مدتي فهميدم كه قرباني نقشه كلاهبرداري پيمانكار شده‌ام و نه‌تنها من بلكه افراد زيادي به دام او افتاده‌اند. نه خانه‌اي در كار بود و نه پولي. همين مسئله باعث شد تا وضع مالي‌ام بدتر شود. از آنجا كه از ابتدا راننده بودم، در يكي از شركت‌هاي خصوصي در زمينه حمل‌ونقل نفت به‌عنوان راننده تانكر مشغول به‌كار شدم.

  • تأييد آتش‌نشاني

«يكي از روزهاي بهمن‌ماه سال 91، بار روستاي گزانه به من خوردكه 2ساعت و نيم با تهران فاصله داشت. طبق قانون وارد پالايشگاه شدم و سوخت را بار زدم، متخصصان آتش‌نشاني هم پس از بررسي ماشين، آن را تأييد كرده و پملب كردند. حجم سوخت تانكر ما 19هزارليتر بود، از طرفي ماشيني كه براي شعبه مي‌رود بايد كوچك باشد و داراي شيلنگ اما ماشيني كه براي جايگاه مي‌رود حجم بيشتري دارد و به وسيله لوله‌اي در جايگاه تخليه مي‌شود. خود جايگاه بايد لوله داشته باشد تا سوخت را تخليه كند. خودروي ما چون بار 19هزارليتري داشت براي جايگاه مناسب بود اما ما را به شعبه‌اي فرستادند كه مسير رفت و برگشت آن پر از پيچ‌و‌خم بود.»
تانكر بنزين به ايستگاه رسيد، ايستگاهي كه بيشتر شبيه يك دكان خالي بود. در ورودي ايستگاه را ميله‌هاي آهني تشكيل داده بود و اضافه اين آهن‌ها اختصاص داده شده بود به پنجره‌هاي ايستگاه يا همان اتاق كوچك كه با معيارهاي ايستگاه‌هاي تخليه سوخت هيچ سنخيتي نداشت. مخزن‌هايي كه نفت را در طول زمستان براي اهالي ذخيره مي‌كرد، در فاصله كوتاهي از اتاقك يا همان ايستگاه تخليه سوخت قرار داشت، درست بالاي تپه‌اي كه زير آن روستاي گزانه قرار داشت.

  • مخزن‌هايي بدون محفظه

در نگاه اول چيزي به‌عنوان مخزن نفت ديده نمي‌شد؛ چرا كه تانكرهاي خودروهاي خراب و تصادفي براي اين كار درنظر گرفته شده بود و دور تا دور اين تانكرها را نيز با ورقه‌هاي فلزي پوشانده بودند. بدون هيچ سرپوشي كه آنها را از باد و بوران زمستان و آفتاب تابستان در امان نگه دارد؛ «آن روز با پسرم به روستا رفتم، مواقعي كه پسرم مدرسه نداشت، همراه من به سفر مي‌آمد. زماني كه به ايستگاه رسيديم، مأمور ايستگاه به طرف ما آمد و پلمب ماشين را باز كرد تا نفت را تخليه كنيم. مسئول ايستگاه لوله‌هايي كه براي تخليه نفت در اختيارمان قرار داد، لوله‌هاي پليكا بود؛ لوله‌هايي كه اصلا براي اين كار مناسب نبود. نمي‌خواستم نفت‌ها را تخليه كنم اما چون پلمب باز شده بود بايد اين كار را انجام مي‌دادم. استاندارد شيلنگ براي انتقال نفت از تانكر به مخزن، 2متر است اما لوله‌هايي كه براي انتقال به من داده بودند بيش از 6متر بود و ما بايد اين لوله‌ها را درهم چفت مي‌كرديم اما لوله‌ها داخل هم نمي‌رفت و مسئول ايستگاه آتش درست كرد تا لوله‌ها را گرم كنيم كه آنها داخل هم چفت شود. با نصب لوله‌ها به من گفت شير را باز كن اما به محض اينكه شير را باز كردم لوله‌ها از هم جدا شدند و نفت به بيرون پاشيده شده و آتش گرفت.»

  • جدال با شعله‌هاي آتش

نفت آتش گرفته بود و بي‌محابا به سمت تانكر پيش مي‌رفت. از طرفي شير تانكر باز بود و نفت از آن خارج مي‌شد و آتش آن را مي‌بلعيد. هر لحظه امكان داشت كه آتش به تانكر برسد و انفجاري مهيب رخ دهد؛ انفجاري كه اهالي روستاي گزانك را كه تنها چند متر با آنجا فاصله داشت در خطر مي‌انداخت. با انفجار تانكر و نشت نفت به سمت روستا، معلوم نبود چه سرنوشتي براي اهالي آن رقم خواهد خورد. تصور اينكه چندين نفر از اهالي داخل اين آتش گرفتار شوند، وحشتناك بود. خانه‌هايي كه درهم فرو ريخته مي‌شدند و فريادهايي كه از زبان قربانيان اين آتش‌سوزي به گوش مي‌رسيد. تمام اين افكار در كمتر از يك ثانيه از ذهن حميد صبري عبور كرد.
سرنوشت زن و بچه‌هاي آن روستا دست حميد بود، برايش مهم نبود كه چه حادثه‌اي در پيش‌رو است. به تنها چيزي كه فكر مي‌كرد نجات جان اهالي روستا بود. به طرف شير تانكر رفت، آتش زبانه مي‌كشيد و پيش مي‌رفت و حميد با لباس‌هايي كه به‌واسطه كارش آغشته به نفت شده بود به سمت شير تانكر دويد؛ «هنوز به شير تانكر نرسيده بودم كه به‌خاطر مواد اشتعال‌زاي روي لباسم آتش گرفتم. اما بي‌توجه به اين مسئله شير را بستم به همين دليل، هم دستانم و هم كل پاهايم آتش گرفت. لباسم‌ها و بدنم مي‌سوخت و من تلاش مي‌كردم كه خودم را خاموش كنم. پسرم و مسئول جايگاه با ديدن اين صحنه با كاپشن مرا خاموش كردند. اما آتش همچنان شعله‌ور بود و خطر هنوز بيخ گوش اهالي روستا بود. جان مردم روستا را در خطر مي‌ديدم، بايد كاري مي‌كردم. با آنكه از كمر به پايين به‌شدت دچار سوختگي شده بودم و سوختگي دستانم نيز شديد بود اما تنها به يك چيز فكر مي‌كردم و آن هم نجات جان مردم روستا بود.»

  • نااميدي براي زندگي

حميد صبري پشت تانكر نشست، با بدني سوخته و تانكري كه هر لحظه امكان انفجارش وجود داشت. او ماشين را روشن كرد و به راه افتاد. چند كيلومتري كه از آتش فاصله گرفت، پايش را روي ترمز گذاشت و خودرو را خاموش كرد. تازه آن موقع متوجه شده بود كه چه بلايي سرش آمده است. سوختگي شديد بود و تنها فكري كه به ذهنش رسيد تماس با يكي از دوستانش بود. دوست حميد بلافاصله خودش را به او رساند و بعد از آن اورژانس وارد محل شد و او را به درمانگاه رساندند.

اما حال راننده تانكر وخيم‌تر از اين صحبت‌ها بود و كاري از دست كادر درمان برنمي‌آمد؛ «كادر درماني پوست و گوشت مرا قيچي مي‌كردند و من هيچ‌چيزي متوجه نمي‌شدم. همان‌جا دكترها گفتند كه كاري نمي‌توانند انجام دهند و بايد او را به بيمارستان مركز استان انتقال دهيم، اما خودم خواستم مرا به تهران ببرند. با آمبولانس به بيمارستان مطهري انتقال داده شدم. همان موقع كه مرا معاينه كردند، گفتند يك درصد هم روي بهبودي حساب نكنيد. درصد سوختگي خيلي بالاست و حال شما وخيم است. من هيچ حسي نداشتم. 15روز در اتاق بحران نگهداري شدم و دكترها گفتند حتي پيوند پوست هم نمي‌توانند انجام دهند. با گذشت زمان كمي حالم بهتر شد و اميد به چهره دكترها آمد.»

  • بدهي سرسام‌آور

راننده تانكر نفت هزينه زيادي را خرج مداواي خود كرد؛ هزينه‌اي كه بيشتر آن با قرض و بدهي جمع‌آوري شده بود؛ «پس از اينكه كمي بهبود پيدا كردم، يكي از دكترها گفت مي‌شود از قسمت‌هاي سالم بدنت پيوند پوست به قسمت‌هاي سوخته زد. هزينه درمانم بيش از 60ميليون تومان شد و فقط دفعه اولي كه جراحي كردم 22ميليون تومان پول پرداخت كردم. مدتي بايد هر شب پانسمانم را عوض مي‌كردم . مرا به خانه آوردند. در آن زمان شبي 180هزار تومان پول تعويض پانسمان مي‌دادم و حالا نيز با گذشت بيش از 2سال هنوز به آقايي كه پانسمان را عوض مي‌كرد بدهكار هستم.» با اين اتفاق حميد صبري 6‌ماه كامل در بستر بيماري افتاد، به‌طوري كه اصلا نمي‌توانست حركت كند. بعد از آن كم كم وضع جسمي او بهتر شد، لگن، پاها، دست‌هاي راننده 54ساله سوخته بود؛ «شركت نفت و بيمه كمك چنداني به من نكردند و همين مسئله باعث شد تا وضع زندگي‌ام روزبه‌روز بدتر شود و من شرمنده زن و بچه‌ام شوم. آنها به‌خاطر من خط بطلاني به بسياري از آرزوهايشان كشيده‌اند و در تمام اين مدت تنها لبخند زدند و دعا كردند تا من قوت قلب بگيرم.»

  • سفري به كربلا

يك سال و نيم از اين ماجرا گذشته بود و كمي حال حميد صبري بهتر شده بود كه ناگهان اتفاقي عجيب در زندگي‌شان رخ داد. همسر راننده فداكار مي‌گويد:«زماني كه اين اتفاق براي همسرم رخ داد، او نمي‌توانست دست‌هايش را تكان دهد. خيلي ناراحت بودم و به همين دليل دست‌هايش را نذر حضرت ابوالفضل كردم. دست‌هاي همسرم خوب شد. 500هزار تومان خودمان داشتيم و 500هزار تومان هم خواهرم داد و شوهرم را به زيارت امام حسين(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) فرستادم.»

  • صدمات روحي

اما اين حادثه تنها براي آقاي صبري خسارت‌آور نبود بلكه صدمه و لطمات زيادي به خانواده‌اش وارد كرد. همسرش مي‌گويد:«از آنجا كه خانه‌مان مناسب نبود، چند نفر از خيران خانه‌اي را برايمان اجاره كردند؛ خانه‌اي كه در طبقه منفي همكف قرار دارد. اما اين پايان ماجرا نيست، چون درآمدي نداريم و مخارج درمان همسرم بالاست مجبور شده‌ام مدام قرض كنم يا وام بگيرم. طلبكارها هم بعد از مدتي كه ديدند ما توانايي پرداخت بدهي‌مان را نداريم به سراغمان آمدند و داد و بيداد راه انداختند. مي‌گفتند تو كه نداشتي، خرج درمان همسرت را نمي‌دادي. شما بگوييد، مگر مي‌شود يك انسان درد كشيدن همنوعش را ببيند و هيچ كاري برايش نكند، چه برسد به اينكه آن فرد همسرت باشد. البته براي قسط وام‌هايم هم مشكل دارم.»

پسر مرد ميانسال مي‌گويد:« وقتي براي پدرم اين اتفاق افتاد، من بالاي تانكر رفته بودم تا رالف را باز كنم. بايد رالف باز شود تا سوخت تخليه شود. مسئول جايگاه گفت من نمي‌توانم به‌خاطر سنم آن بالا بروم و شما اين كار را انجام دهيد. با ديدن صحنه آتش‌سوزي بلافاصله از تانكر پايين پريدم و آتش روي بدن پدرم را خاموش كردم. كل اين ماجرا شايد 2دقيقه طول كشيد اما آن صحنه هرگز از جلوي چشم‌ام نمي‌رود. روزهاي اول مدام تصور مي‌كردم كه پدرم درحال سوختن است و بايد او را خاموش كنم. همه خانواده‌ام دچار مشكلات روحي شده‌اند. به‌خاطر درمان پدرم ماشيني كه داشتم فروختم و الان روي ماشين يكي از دوستانم كار مي‌كنم.» هنوز درمان راننده قهرمان تمام نشده است، او با كلي عكس از روز حادثه، زندگي‌اش را مي‌گذراند. مردي كه صبح تا شب در خيابان‌هاي پايتخت رانندگي مي‌كرد، حالا گوشه خانه، عقربه‌‌‌هاي ساعت را نگاه مي‌كند و ثانيه‌ها را شمارش. حميد صبري آرزو دارد هر چه زودتر خوب شود و بتواند در دنياي بيرون قدم بزند؛ دنيايي كه خاطرات شاد زيادي با آن داشت.

  • مراقبت در اوج تنهايي

از زماني كه اين حادثه براي حميد صبري رخ داد، تنها كساني كه او را در اين مدت حمايت كردند، همسر و 2 فرزندش بودند. مرد ميانسال با مرگ دست‌وپنجه نرم مي‌كرد و به اميد و آرزوي ديدن بچه‌هايش و عروسي آنها سعي مي‌كرد سلامتي‌اش را به‌دست آورد.

همسرش مي‌گويد: « دكتر معالج همسرم گفته بود كه اميدي به او نيست اما من و بچه‌هايم هرگز نااميد نشديم و توكلمان به خدا بود. در 2 ماهي كه او در بيمارستان بستري بود، هر شب آمپولي به او تزريق مي‌كردند كه مبلغ آن يك ميليون و 260هزار تومان بود. كم‌كم حال همسرم بهتر شد و بعد از 2‌ماه از بيمارستان مرخص شد. در اين مدت از 5صبح تا 8شب من پيش همسرم مي‌ماندم و شب‌ها پسرم . لحظه‌اي او را تنها نگذاشتيم. البته اقوام زياد به كمك ما نيامدند. بعد از 2‌ماه دكتر گفت اگر مي‌خواهيد او را به خانه ببريد بايد شرايط ايمني و ايزوله را رعايت و هر شب پانسمان همسرتان را عوض كنيد. قبول كردم و او را به خانه برديم. دفعه اولي كه براي پانسمان، باند‌هاي روي زخمش باز شد، نمي‌توانستم چيزي را كه مي‌بينم تحمل كنم. حالم بد شده بود و مدام گريه مي‌كردم. تا به حال او را در چنين وضعي نديده بودم، نه اينكه مدام پانسمان بود، تصورش را هم نمي‌كرديم كه وضعيت او در اين حد بد و بحراني باشد. 3‌ماه در خانه از او پرستاري كردم تا اينكه دكتر جديدش گفت مي‌تواند پيوند پوست شود. مجددا همسرم در بيمارستان بستري شد اما اين‌بار 3 روز، تا پيوند پوست شود. البته قبل از آن 5بار براي تراش پوست‌هاي اضافه او را به بيمارستان برديم و بار ششم براي پيوند پوست در بيمارستان بستري شد. بعد از عمل دكتر گفت كه اين‌بار خيلي بايد مراقب باشيد چون ممكن است بدن دچار عفونت باشد و به هيچ وجه نبايد پايش را روي زمين بگذارد. همسرم را به خانه انتقال داديم و براي اينكه مشكلي برايش پيش نيايد يك توپ ملحفه خريداري كردم و هر بار كه ملحفه‌هايش را عوض مي‌كردم يك ملحفه جديد به او مي‌دادم تا بدنش آلوده نشود.

بيش از يك‌ماه در اين حالت بود و بعد از آن دكتر او را معاينه كرد و گفت هر 2‌ماه يك‌بار بايد او را ببينم. تازگي‌ها هم كه همسرم را نزد دكتر بردم، دكتر معالجش گفت پشت ران و زير زانو گوشت اضافه آورده است و بايد با ليزر عمل شود. چون هزينه را نداشتم، دنبال درمان از اين طريق نرفتم. به‌خاطر تمام اتفاقاتي كه براي همسرم رخ داد و ديدن زخم‌هايش دچار ناراحتي روحي شده‌ام و هنوز نتوانسته‌ام زخم‌هايش را فراموش كنم. از طرفي در اين مدت هيچ‌كسي كمكم نكرد و فقط خودم و 2 فرزندم بوديم كه براي بهبودي همسرم تلاش كرديم و اين مسئله نيز درد بزرگي است. من و بچه‌ها آنقدر براي سلامتي همسرم تلاش كرديم كه دكترها با ديدن او مي‌گويند تو زندگي‌ات را مديون همسر و بچه‌هايت هستي.

کد خبر 292809

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha