دوشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۴ - ۰۷:۳۹
۰ نفر

محمد صادق خسروی‌علیا: برخی به این عکاس می‌گویند«سمج!» اما خودش می‌گوید: «سماجت نه، پشتکار!». حتما شما هم نام پرنده «هما» را شنیده‌اید؛ همان پرنده‌ای که در اشعار شاعران و آثار نویسندگان پیشین ایران‌زمین بسیار آمده و خیلی‌ها آن را همچو سیمرغ اساطیری و افسانه‌ای می‌دانند.

عکاسی از  پرنده سعادت!

شايد براي برخي كمي عجيب باشد كه بدانند هما اصلا پرنده‌اي افسانه‌اي نيست كه واقعي است و وجود خارجي دارد! جالب‌تر از همه اينكه اين پرنده در آسمان ايران هم پرواز مي‌كند. تعدادشان كم است و نادر، اما هستند و در مناطق خاصي مي‌پرند. شايد برايتان اين سؤال پيش‌آيد كه ماجراي عكاس سمج با پرنده هما چه ربطي به هم دارد؟ براي روشن‌شدن اين موضوع بهتر است بدانيد كه هماي ايراني تا به حال تقريبا در قاب هيچ دوربيني اسير نشده است به جز قاب دوربين احسان كمالي. آقاي كمالي يك عكاس است با يك زندگي عكاسي متفاوت. در اين صفحه پاي حرف‌ها و خاطرات ماجراجويانه اين عكاس مي‌نشينيم. كمالي برايمان از حس و انگيزه‌اي مي‌گويد كه باعث شد براي رسيدن به هدفش10روز را در سخت‌ترين شرايط تحمل كند. عكاسي از ناياب‌ترين پرنده دنيا هدفي بود كه زندگي آقاي عكاس را متحول كرد.

  • يك حس يكنواخت!

«اين حس را بيشتر آدم‌ها تجربه كرده‌اند؛ احساس يكنواختي و يك روال بودن زندگي. گاهي اوقات همه‌‌چيز يكدست و تكراري مي‌شود تا آنجا كه روز‌هاي نيامده را هم مي‌شود پيش‌بيني كرد. آدم اين وقت‌ها احساس مي‌كند زندگي‌اش روح ندارد، بي‌روح و كرخت شده. مثل من كه احساس مي‌كردم روزهايم تكراري شده. چند سال متوالي عكاس اجتماعي بودم. با اينكه روزهاي اول كاري‌ام عكاسي از همايش‌ها، شغل‌ها و سوژه‌هاي خاص اجتماعي برايم هيجان‌انگيز بود اما رفته‌رفته زندگي رفت داخل حبابي از رخوت و يكنواختي تا آنجا كه هيچ‌كدام از برنامه‌هاي عكاسي چنگي به دلم نمي‌زد. از كارم بيزار شده بودم. دلم مي‌خواست از جايي شروع كنم و دست به تغيير و تحول بزنم. دغدغه‌ام اين شده بود كه روزهايم را زير و رو كنم و دستي به خط صاف و كمرنگ زندگي‌ام بكشم‌ اما نمي‌دانستم از كجا و چطور بايد شروع كرد. همينطور ته دلم ندايي به‌ من مي‌گفت به‌زودي شرايطي پيش مي‌آيد كه با آن حباب رخوت و يكنواختي زندگي‌ام مي‌تركد. مدتي گذشت، زندگي‌ام داشت روال عادي‌اش را طي مي‌كرد تا اينكه آن سفر غيرمنتظره برايم پيش آمد».

  • همه‌‌چيز از آن سفر شروع شد

پيشنهاد سفر از طرف يكي از دوستان قديمي آقاي عكاس مطرح شد كه با هم بروند به آبادي‌شان و نفسي تازه كنند. دوست قديمي روستاي‌شان را براي عكاس وصف كرد؛ روستايي بكر و زيبا‌ با مردماني باصفا. احسان هم اين پيشنهاد بكر را رد نكرد: « قرارمان يك سفر 2روزه بود. گفتيم اگر قرار باشد حال و هوايمان عوض شود همين 2روز هم كافي است. وقتي پايمان به آبادي رسيد با اينكه مشغله كاري زيادي داشتيم 4روز مانديم! واقعا همان سفري بود كه به آن نياز داشتم. سواي آب و هوا و مناظر بكر روستا، اهالي مهمان‌نواز و مهربان روستا بودند كه دل كندن از آنها كار را سخت‌تر مي‌كرد. شب‌ها مي‌نشستيم پاي آتش و روستايي‌ها برايمان از كار و زندگي‌شان در آبادي و همچنين قصه و داستان‌هاي جالب و شنيدني مي‌گفتند. سر صحبت‌ها كه باز مي‌شد از همه جا و در مورد هر موضوعي حرف به ميان مي‌آمد.

از بين آن همه داستان حيرت‌انگيز، خاطره و داستاني از اهالي شنيدم كه نظرم را حسابي به‌خودش جلب كرد؛ داستان يك موجود افسانه‌اي. راستش تا آن‌موقع فكر مي‌كردم هما يك پرنده افسانه‌اي است و وجود خارجي ندارد. وقتي روستايي‌ها گفتند اين آبادي سرزمين هماست باورم نمي‌شد. وقتي كه برخي از روستايياني كه آن را از نزديك‌ديده بودند برايم توصيفش كردند، باورم شد؛ پرنده‌اي زيبا از گونه لاشه‌خوار‌ها كه لب به لاشه نمي‌زند! اينطور كه روستايي‌ها مي‌گفتند هما در واقع استخوان‌خوار است و آخرين موجودي كه كار پاكسازي جسد را انجام مي‌دهد. مي‌گفتند اين پرنده جثه‌اش از لاشه‌خوار‌ها بزرگ‌تر است و بال‌هايي شبيه به عقاب دارد با چشماني قرمز و سيمايي شبيه به شاهين‌سانان.»

  • «تغيير» نسخه‌اي براي فرار از افسردگي

حرف‌هاي اهالي روستا جهت و سمت زندگي كاري آقاي عكاس را تغيير داد، مخصوصا زماني كه آقا احسان فهميد تا به حال هيچ عكاسي نتوانسته است از اين پرنده كمياب و ارزشمند عكس واضحي بيندازد:« فرصتي باقي نمانده بود، بايد به شهرم باز مي‌گشتم؛ به مشهد تا به كار‌‌هاي عقب افتاده‌ام رسيدگي كنم‌ اما همانجا يك قول از اهالي گرفتم و يك تصميم بزرگ در زندگي‌ام. به اهالي روستا گفتم كه قصد عكاسي از اين پرنده را دارم و تصميم بزرگ زندگي‌ام هم اين بود كه شال و كلاه كنم و با دوربينم بزنم به دل طبيعت. گفتنش آسان است؛ اينكه آدم يكدفعه دست از كاري بكشد كه سال‌ها برايش تلاش كرده و حالا در آن كار جا افتاده و به‌عبارتي ثبات پيدا كرده است. آدم مرفهي نيستم. از آدم‌هاي طبقه متوسطم و هميشه براي حقوق سر ماهم نقشه مي‌كشم اما بايد براي فرار از افسردگي و يكنواختي، سبك كارم را تغيير مي‌دادم، بايد اين ريسك را مي‌كردم. گاهي وقت‌ها تغيير لازم است. عكاسي از هما گزينه مناسب و نقطه شروع ايده‌آلي به‌نظر مي‌رسيد. روستايي‌ها مي‌گفتند هما زماني آفتابي مي‌شود كه لاشه‌اي ببيند. قبل از اينكه روستا را ترك كنم، قرار شد هرگاه حيواني تلف شد به من زنگ بزنند تا لاشه را تبديل به طعمه‌اي كنيم براي به دام انداختن هما در قاب دوربين.»

  • شروع يك كار و يك روز تازه

2 ماه‌ از ماجرا گذشت تا اينكه يكي از اهالي روستا با آقا احسان تماس گرفت. مرد روستايي از اسبي مي‌گفت كه تلف شده و حالا لاشه‌اش بهترين طعمه براي شكار هما با دوربين عكاسي است:«بعد از شنيدن اين خبر همان روز شال و كلاه كردم و عازم روستا شدم. هنوز لاشه اسب در طويله بود. با كمك مرد روستايي طعمه-لاشه- را كشانديم به يك جاي خلوت و دنج؛ جايي كه نشاني از آدميزاد نباشد تا حيوانات و پرندگان با خيال راحت در طول روز نزديك بيايند و از لاشه تغذيه كنند. در آن2ماه‌ كه در مشهد بودم در مورد پرنده هما زياد تحقيق كردم. اينكه چه عادات و رفتاري دارد. اينطور كه من دريافتم هما تقريبا موجودي غيرقابل پيش‌بيني است؛ هم شب فعال است و هم روز‌، به همين‌خاطر نخستين كاري كه بايد انجام مي‌دادم ساختن يك كمين بود. يك گودال مي‌توانست بهترين گزينه باشد. با كمك مرد روستايي در 20متري لاشه گودالي حفر كرديم و روي آن را با خس و خاشاك پوشانديم به اندازه‌اي‌كه تنها لنز دوربين از گودال بيرون باشد. مقداري آذوقه با خود آورده بودم. مقداري نان خشك و چند قوطي كنسرو. از همان لحظه اول كار را شروع كردم. مرد روستايي رفت به خانه‌اش و من ماندم تنها درون يك گودال وسط بيابان.»

  • درس گرفتن از طبيعت

آقاي عكاس دوربين به‌دست در رؤياي ثبت تصاوير بكر و بي‌نظير‌ در كمينگاهش منتظر نشسته بود. كمتر به اطراف نگاه مي‌كرد. چشمانش خيره بود به طعمه. «باورتان نمي‌شود حتي خودم هم تصور نمي‌كردم اين برنامه عكاسي تا اين حد در زندگي‌ام و طرز فكرم تأثير‌گذار باشد. كمتر آدمي پيدا مي‌شود كه بگويد از طبيعت خوشش نمي‌آيد. من هم مثل بقيه طبيعت دوستم‌ اما طبيعت را نمي‌شناختم. كشيك دادن پاي آن لاشه‌ اسب به هواي عكاسي از هما در واقع براي من مستندي آموزنده بود؛ مستندي از تلاش و كوشش حيوانات براي زندگي و بودن. روز اول، زماني كه هنوز لاشه گرم بود گرگ‌ها آمدند پاي لاشه. كمي تغذيه كردند و انگار بهشان نچسبيده باشد راهشان را كج كردند و رفتند. روز دوم و سوم هم شغال‌ها و روباه‌ها آمدند و همزمان با آنها مگس‌ها و مورچه‌ها. روز چهارم كه رسيد كم‌كم سر و كله پرنده‌ها پيدا شد. در ميان آنها پرنده‌هاي مهاجر گوشت خوار دريايي هم پيدا مي‌شد كه داشتند از خودشان پذيرايي مي‌كردند. غذاي‌شان تنها يك لاشه دست‌خورده بود اما حيوانات از روزي‌شان راضي بودند، هرچند آن غذا در منوي غذاي اصلي آنها جايي نداشت اما فرصت كوچك به‌دست آمده را از دست نمي‌دادند و با همان غذا شكم‌شان را سير مي‌كردند. 4روز گذشته بود و من در آن گودال 4روز را گذرانده بودم. روز چهارم مرد روستايي به سراغم آمد و به اصرار ازمن قول گرفت كه غروب آفتاب به خانه‌اش بروم براي صرف يك شام گرم و تازه كردن نفس. پيشنهادش را قبول كردم. غروب آفتاب دوربين را برداشتم و به خانه مرد روستايي رفتم. اهالي روستا كنجكاو بودند تا ببينند دوربينم چه چيزهايي در اين چند روز كاسب شده. من از تمام لحظات و از تمام حيواناتي كه پاي لاشه آمده بودند عكاسي كرده بودم. وقتي تصاوير را نشان روستايي‌ها مي‌دادم همه‌شان با كنجكاوي و هيجان عكس‌ها را دنبال مي‌كردند و برايشان سرنوشت تجزيه شدن يك لاشه
آن هم با اين سبك بسيار جالب بود. آن شب به گودال بازگشتم، به كمينگاهم. درحالي‌كه انگيزه‌ام هم بيشتر شده بود. استقبال اهالي روستا از عكس‌ها به من قوت قلب داد.

  • سايه سعادت بر سر عكاس پرنده سعادت

از روز پنجم به بعد كار براي عكاس گزارش ما سخت‌تر شد. بوي تعفن لاشه غيرقابل تحمل شده بود. آقا احسان با اينكه در چند قدمي لاشه بود اما باز هم تسليم نمي‌شد و اميدوارانه سرگذشت لاشه را دنبال مي‌كرد:« روز پنجم به بعد عرصه به‌دست لاشه‌خوار‌ها و كركس‌ها افتاد. اين پرندگان گله‌اي مي‌آمدند از لاشه تغذيه مي‌كردند و مي‌رفتند. تقريبا از هر حيوان گوشت‌خواري كه در منطقه بود عكاسي كرده بودم اما خبري از هما نبود. روز ديگر گذشت. در اين مدت گرماي هوا از يك طرف و بوي تعفن لاشه از طرف ديگر حسابي اشتهايم را كور كرده بود. روزهاي آخري ديگر نايي در بدن نداشتم. راستش روز دهم ديگر نااميد شده بودم. همه لاشه خورده شده بود و تنها استخوان‌ها باقي مانده بود. خس و خاشاك را از روي چاله پس زدم تا هواي كمينگاه عوض شود. كمي سرم را از چاله بيرون آوردم تا هوايي تازه كنم كه يكدفعه سايه‌اي كوتاه مانع نور آفتاب شد. سايه رد شد. چشمان نيمه‌بازم را خيره كردم به سوي پرنده‌اي كه در آسمان در حال پرواز بود. اولش تصور كردم كه عقاب است اما وقتي روي استخوان‌هاي لاشه فرود آمد،شناختمش. بال‌هاي بلند، منقار عقابي با چشماني قرمزرنگ. هما بود؛ پرنده‌اي زيبا و پاداش 10روز بي‌وقفه تلاش يك عكاس. در آن لحظه آنقدر شوق داشتم و محو تماشاي هما بودم كه فراموش كردم براي عكاسي آمده‌ام. وقتي به‌خودم آمدم، سريع دست به‌كار شدم و از پشت لنز دوربين پرنده افسانه‌اي را زيرنظر گرفتم و تند‌تند شاسي دوربين را فشردم. چند لحظه گذشت و پرنده‌اي ديگر در كنار لاشه فرود آمد. يك هماي ديگر. آنها يك جفت بودند. بعد از اينكه استخوان‌ها را از لاشه جدا كردند پرواز كردند به سمت تخته‌سنگ‌ها و همانطور كه روستايي‌ها مي‌گفتند استخوان‌ها را از آن بلندي رها مي‌كردند روي تخته سنگ‌ها. استخوان‌ها مي‌شكستند و هما از محتويات درون آنها تغذيه مي‌كرد. از همه اين اتفاقات عكاسي كردم. راستش خودم هم باورم نمي‌شد نتيجه كارم اينقدر فوق العاده باشد.» آقا احسان بعد از اين عكاسي موفقيت‌آميز به شهرش بازگشت درحالي‌كه هم توانسته بود يك امتياز بي‌نظير در كارنامه كاري‌اش ثبت كند و هم وارد مرحله تازه‌اي از زندگي شخصي و حرفه‌اي‌‌اش شود؛ مرحله گذر از يكنواختي و تولد روح تلاش و كوشش.

کد خبر 292038

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha