چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۷:۵۵
۰ نفر

مرجان همایونی: دستش را از پنجره رنگ‌ورو رفته بیرون آورد و آیینه شکسته‌ای که در دست داشت را به‌صورت اریب قرار داد.

جشن فجر در میان حصارها

 ميله‌هاي رنگ‌ورو رفته پنجره اسارتگاه، قدرت عمل را از او گرفته بود و تنها مي‌توانست دستش را از پنجره بيرون آورد. با آنكه دلش به برنامه بود اما همه حواسش به آيينه شكسته و رفت‌وآمدهاي نگهبانان بود. بايد مراقب مي‌بود تا به محض رسيدن يك نگهبان عراقي فورا هم آسايشگاهي‌هايش را با خبر كند. با آنكه سال‌ها در اسارت بودند اما دل‌هايشان شاد بود و اين شادي در ايام فجر به اوج مي‌رسيد. از چندهفته قبل براي اين دهه برنامه‌هايي را تدارك ديده بودند و حالا نوبت اجراي آن بود و بايد مواظب مي‌بودند كه عراقي‌ها بويي از اين جشن نبرند كه اگر مي‌بردند روزگارشان سياه مي‌شد. بله، درست خوانديد، جشن دهه فجر در اسارتگاه‌هاي عراق! شايد با شنيدن آن تعجب كنيد و با خود بگوييد كه چطور اين كار امكان‌پذير است؛ عراق، در زمان جنگ، اسير و برپايي جشن؟ ايراني‌هايي كه اسير شدند هرگز اين جشن بزرگ را فراموش نكردند و درحالي‌كه در اسارتگاه‌هاي عراق محبوس بودند اين مراسم را هرطور بود اجرا مي‌كردند.

براي باخبر شدن از چند و چون اين جشن و برنامه‌هاي آن به سراغ يكي از اسرا رفتيم. ابراهيم صابري مرد 50 ساله‌اي است كه بيش از 8سال از عمر خود را در اردوگاه‌هاي عراق سپري كرده؛ «فوق‌ديپلم اقتصاد دارم اما تحصيلم را بعد از دوران اسارتم ادامه دادم. انقلاب كه شد 15سال داشتم و حال و هواي انقلاب باعث شد تا درسم را رها كنم و بيفتم دنبال پخش اعلاميه و شعار دادن. سن و سالي نداشتم اما چون دوستانم انقلابي و از من چند سالي بزرگ‌تر بودند، از آنها الگو مي‌گرفتم. خانواده‌ام مذهبي بودند و پدرم آشپز بود. وضع مالي مان معمولي بود و چون خانواده‌ام هم‌جهت انقلاب بودند، مرا به كارهاي انقلابي تشويق مي‌كردند. آن زمان با چند انقلابي دوست شده بودم و از آنها راه و روش‌ها را ياد مي‌گرفتم. سن پاييني داشتم اما چون دلم با رژيم نبود، بدون هيچ ترس و وحشتي در خيابان‌ها شعار مي‌دادم و با خودم مي‌گفتم نهايت اين است كه كشته شوم. بعد از انقلاب هم عضو سپاه شدم و حدود يك سالي در بيت امام خميني (ره) مشغول به‌كار بودم.»

  • 8 سال دفاع‌مقدس

جنگ كه شروع شد، تصميم گرفت راهي جبهه شود اما سن كم باعث شد تا براي رفتن به جبهه با او مخالفت شود. وقتي ابراهيم صابري ديد نمي‌تواند نظر موافق را كسب كند، دست به تهديد زد كه اگر مرا به جبهه اعزام نكنيد ديگر سر كار نمي‌آيم و بالاخره هم موفق شد راهي جبهه شود. با آنكه تهران زندگي مي‌كرد اما از آنجا كه خيلي از اقوامشان اصفهان زندگي مي‌كردند، از اصفهان به جبهه اعزام شد. سال 60 بود كه به دوكوهه رفت و بعد از لشكر امام حسين(ع) به لشكر نجف اشرف اصفهان منتقل شد؛ «18سالم بود كه رفتم جبهه. پسر بزرگ خانواده بودم و بعد از رفتن من به جبهه 2برادر ديگرم هم راهي جنگ شدند. هر دوي آنها در زمان اسارتم شهيد شدند و چون نامه‌هاي ما سانسور مي‌شد و هرچند وقت يك‌بار نامه يكي از آنها به‌دست ما مي‌رسيد، خيلي دير از اين موضوع با خبر شدم. داخل نامه‌ها هم نمي‌شد كه به وضوح نوشت آنها شهيد شده‌اند چون عراقي‌ها نامه‌ها را مي‌خواندند. براي همين سال 66 نامه‌اي دريافت كردم كه نوشته بودند محمد برادرم كه تنها 20سال داشت شهيد شده است، داخل نامه به وضوح از شهادت نوشته نشده بود، تنها نوشته بودند محمد رفت نزد يكي از آشنايانمان كه من مي‌دانستم آن آشنايمان شهيد شده. غلامرضا كه 18سال داشت هم سال 68 خبر شهادتش به من رسيد درحالي‌كه هر دوي آنها سال 65 شهيد شده بودند. من از اينكه آنها شهيد شده بودند، خوشحال بودم و در دل به‌خود مي‌باليدم.»

  • محاصره تانك‌ها

خرداد سال 61، بعد از پيروزي خرمشهر، حملات عراقي‌ها به ايران زياد شد. عراقي‌ها خودشان را به تجهيزات جديد و نو مجهز كرده و حملات پي در پي را آغاز كردند. آنها از شكستي كه خورده بودند به‌شدت عصباني و به‌دنبال راهي براي انتقام بودند. از طرفي تصميم گرفته شد كه گروهي از سربازان ايراني به پتروشيمي عراق حمله كنند. «البته قرار نبود خيلي جلو برويم اما چون راه باز بود و ما آنجا را به‌شدت كوبيده بوديم و پتروشيمي خسارت زيادي ديده بود، پيشروي كرديم. در مسير بوديم كه ديديم نيروها در حال عقبگرد هستند و متوجه شديم كه خبري است. تصميم به بازگشت گرفتيم، هواي بصره خيلي گرم بود و چشم هايمان جايي را نمي‌ديد.از روز قبل آب نخورده بوديم و من هم از ناحيه دست و پا مجروح شده بودم. كمي كه جلو رفتيم، فهميديم كه چند نفري در مقابل ما قرار دارند. در آن گرما نمي‌توانستيم تشخيص بدهيم كه ايراني هستند يا عراقي اما وقتي كلاه‌هاي قرمز رنگ و كج آنها را ديديم، متوجه ماجرا شديم. اول تسليم نشديم اما آنها مجهز بودند. در مدت جنگي كه صورت گرفت عراقي‌ها تا دلتان بخواهد سلاح‌هاي مجهز و نو داشتند و ما نفر و نيرو با دست‌هاي خالي. واقعا امكانات جنگي ما خيلي كم بود و رزمنده‌ها از جانشان براي دفاع مايه مي‌گذاشتند». او مي‌گويد: «نخستين عملياتي بود كه تعداد اسراي ما خيلي بالا بود و حدود 300 نفر ايراني باهم اسير شدند. زماني كه هموطنان ما به اسارت درآمدند، هر 20 اسير را داخل سنگر تانك مي‌كردند، داخل بعضي از اين سنگرها نارنجك پرتاب مي‌كردند و ايراني پشت ايراني بود كه به شهادت مي‌رسيد. نمي‌دانستيم تكليف چيست و با ما چه مي‌خواهند انجام دهند. هر لحظه امكان شهادت ما نيز وجود داشت. بعد از مدتي به طرف يكي از زندان‌هاي بصره حركت كرديم. در مسير، تعداد ديگري از نيروها را روي زمين خواباندند و با تانك از روي آنها رد شدند. نصف بدن آنها زنده بود و نصف بدنشان له شده بود. همه اين كارها براي تضعيف روحيه ما بود تا اينكه بالاخره به اسارتگاهمان رسيديم. آن زمان پر بود از تحقير، توهين، كتك، شكنجه، آزار و اذيت‌هاي روحي و جسمي اما دلم براي آن روزها تنگ شده. براي ما خيلي شيرين بود، هر لحظه به ياد آن روزها هستم. محروميت‌ها در اسارت در حد اعلا بود اما دل‌هايمان شاد. ما براي هدفمان سختي مي‌كشيديم و اينكه توانسته بوديم موفق شويم دلمان را شاد مي‌كرد».

  • اسارت هشت ساله

بدين‌ترتيب اسارت 8سال و يك ماهه او آغاز شد؛ اسارتي كه با تمام سختي‌هايش يادآور خاطرات خوش است. خاطراتي كه با يادآوري آن اشك به چشم‌هايش مي‌آيد. اردوگاه 2هزار نفري با 12آسايشگاه، محلي بود كه او روزها و شب‌هاي سختي را در آنجا سپري كرده بود.

  • ساخت كاغذ

در اسارتگاه‌هاي عراق امكانات صفر بود و داشتن كاغذ و قلم بزرگ‌ترين جرم محسوب مي‌شد چه برسد به راديو و وسايل اطلاع‌رساني ديگر. اما رزمندگان ايراني با خلاقيت‌هايي كه داشتند براي خود كاغذ درست مي‌كردند و به هر نحوي بود خودكاري از نگهبانان بلند مي‌كردند. ابراهيم صابري مي‌گويد: «ما براي فعاليت‌هايمان و كارهاي فرهنگي نياز به كاغذ داشتيم اما داشتن كاغذ جرمي بزرگ و نابخشودني محسوب مي‌شد، براي همين خودمان كاغذ درست مي‌كرديم. كيسه‌هاي سيماني يا پاكت‌هاي مواد شوينده را داخل آب قرار مي‌داديم. اين كيسه‌ها و پاكت‌ها از چند لايه كاغذ تشكيل شده است و زماني كه در آب خيس مي‌خورد، لايه‌ها از هم جدا مي‌شوند. ما اين لايه‌ها را جدا جدا خشك مي‌كرديم و از آنها به‌عنوان كاغذ استفاده مي‌كرديم». او ادامه مي‌دهد: «شرايط ما خيلي سخت بود اما اين شرايط سخت باعث نمي‌شد كه ما از اعتقادات‌مان دست بكشيم و كارهايي كه بايد انجام دهيم را انجام ندهيم؛ هم جشن‌هايمان سر جايش بود و هم عزاداري‌هايمان. همانطور كه مي‌دانيد دهه فجر براي ما ايراني‌ها، ايام بزرگي است و هميشه سعي داشته‌ايم كه اين روزها را به بهترين صورت بگذرانيم. ما هم‌زمان اسارت اين روزها را نه‌تنها فراموش نمي‌كرديم بلكه جشن مي‌گرفتيم. حال و هواي اسارت در اين ايام، ديدني بود و صفايي داشت.»

  • زولبياهاي به يادماندني

قبل از رسيدن دهه فجر اسرا دست به‌كار مي‌شدند و روي كاغذهاي پاكت سيمان و مواد شوينده، شعر و سرودي را كه مي‌خواستند اجرا كنند، مي‌نوشتند و به‌دست بچه‌هاي گروه سرود داده مي‌شد. تئاتر هم به همين صورت بود، افراد گروه سرود، تئاتر و رزمي در زمان هواخوري در آسايشگاه مي‌ماندند تا همرزم‌هايشان از محتواي سرود و تئاتر آنها با خبر نشوند. يك نفر به‌عنوان نگهبان نيز مقابل در مي‌ايستاد و با ديدن نگهبان آسايشگاه فورا اطلاع مي‌داد و اسرا نيز خودشان را به خواب مي‌زدند. گاهي اوقات عرق‌هاي روي پيشاني اسرا كه به‌خاطر تمرين ورزش‌هاي رزمي صورت مي‌گرفت از ديد نگهبان در امان نمي‌ماند و كتك‌هاي مفصلي بود كه اسرا مي‌خوردند؛ «با هر سختي‌اي بود خودمان را آماده برنامه‌هاي دهه‌فجر مي‌كرديم و نمي‌گذاشتيم ساير رزمندگان از موضوع آن باخبر باشند تا برايشان سورپرايز باشد. در آسايشگاه، چندين ورزشكار حرفه‌اي در رشته‌هاي تكواندو، جودو، كاراته، كشتي و ... داشتيم. يكي از مربيان كه از همه حرفه‌اي‌تر بود، اين ورزش‌ها را با هم تلفيق كرد و يك ورزش رزمي جديد به‌وجود آمد و اسم آن را «يد واحده» گذاشتيم كه در دهه فجر جزو برنامه‌هاي اجرايي‌مان بود».
صد البته كه جشن و شادي بدون شيريني صفايي ندارد و اسراي ايراني به خوبي به اين موضوع واقف بودند اما در اردوگاهي كه حتي داشتن كاغذ جرم محسوب مي‌شد، چطور امكان تهيه شيريني وجود داشت؟ اين مشكل را هم اسرا حل كردند و با كمي فكر و به كمك آشپز، مشكل شيريني برطرف شد. شيريني‌اي كه آنها در اسارتگاه با كمترين وسايل درست كردند نوعي زولبيا بود؛ شيريني‌هاي منحصر به فردي كه تنها قناد اردوگاه 2هزار نفره قادر به پخت‌وپز آن بود و در هيچ قنادي‌اي در كل جهان نمي‌توان پيدا كرد. مزه اين شيريني‌ها به قدري عالي بود كه هنوز بعد از گذشت ده‌ها سال از آن، از ياد رزمنده ميانسال نرفته است. مرد ميانسال مي‌گويد: «هر اسيري طبق قانون، حقوقي به او تعلق مي‌گيرد و ما هم از آن مستثنا نبوديم و ماهانه يك دينار ونيم دريافت مي‌كرديم كه به پول آن زمان ما 27تومان بود. يك فروشگاه نيز در اردوگاه بود كه يكسري مواد غذايي را مي‌فروخت. البته مواد غذايي كامل نبود و مثل فروشگاه‌هاي ديگر كه هر چه بخواهيم بتوانيم تهيه كنيم نداشت. شكر، روغن، توتون و‌... وسايلي بود كه مي‌فروخت و به ما پول نمي‌دادند، يكسري بن‌هايي مي‌دادند كه اين فروشگاه بن‌ها را دريافت مي‌كرد و در ازاي آن وسايلي را كه مي‌خواستيم در اختيارمان قرار مي‌داد.

از طرفي روزانه يك نان جيره غذايي ما بود؛ نان‌هايي كه اسمش «لمون» بود، مثل پيراشكي‌هاي خودمان، البته داخل اين پيراشكي‌ها خام بود و فقط روي آن را مي‌شد كند و خورد. ما اين قسمت نپخته نان را مي‌گذاشتيم داخل آفتاب تا خشك شود و با سنگ مي‌كوبيديم و به آرد تبديلش مي‌كرديم. آشپزي جزو اسيران بود كه گفت من مي‌توانم زولبيا درست كنم. ما با بن‌هايمان شكر و روغن خريداري و با آردي كه خودمان درست كرده بوديم او برايمان زولبيا درست كرد و شيريني جشنمان تكميل شد».

  • ساعت‌هاي برنامه‌ها

با آغاز دهه فجر، برنامه‌ها شروع مي‌شد و هر آسايشگاه برنامه‌اي را اجرا مي‌كرد. اين برنامه‌ها در تمام 10روز اجرا مي‌شد و برنامه هر آسايشگاه به ديگران اعلام مي‌شد تا طبق علاقه، اسرا به آسايشگاه مورد نظر بروند و برنامه دلخواهشان را ببينند؛ «مثلا مي‌گفتند ساعت 10، آسايشگاه شماره 12سرود دارد و شماره5، تئاتر و ما طبق علاقه خودمان به آسايشگاه مورد نظر مي‌رفتيم و با زولبيا پذيرايي مي‌شديم. البته اين كار كاملا مخفيانه بود و هميشه يكي از اسرا نگهباني مي‌داد تا درصورتي كه عراقي‌ها آمدند برنامه‌ها به‌صورت موقت، متوقف شود. ما داخل آسايشگاه‌ها آيينه‌هايي داشتيم كه با آن بيرون را زيرنظر داشتيم و درصورت نزديك شدن نگهبان‌ها برنامه‌ها موقتا قطع مي‌شد تا نگهبان برود و ما دوباره جشن را ادامه مي‌داديم.»

  • جشن‌هايي كه تكرار نشد

شهريور سال 69بود كه ابراهيم صابري از اسارت آزاد شد اما قوانين عراقي‌ها تا آخرين لحظه ادامه داشت و اسرا بايد آن را اجرا مي‌كردند. مي‌گويد: «يكي از قوانين زدن ريش بود و ما بايد در هفته 2بار اين كار را انجام مي‌داديم. اگر به هر دليلي اين كار انجام نمي‌شد، نگهبان بخش با سيمان روي پوستمان مي‌كشيد و آن را زخم مي‌كرد. روزي كه آزاد شديم نوبت اين كار بود و مسئول اردوگاه گفت تا اين قانون را اجرا نكنيد اجازه خروج نمي‌دهم». با تمام سختي‌ها و شكنجه‌ها، زماني كه اسرا آزاد شدند، هرگز نتوانستند حال و هواي آن روزها را فراموش كنند. ابراهيم صابري مي‌گويد: «5‌ماه بعد از اسارتم، دهه فجر جديدي را تجربه كردم اما اين كجا و آن كجا. با اينكه سال‌هاي زيادي گذشته است و دهه‌هاي فجر زيادي را در آزادي ديده‌ام اما صفاي آن روزها چيز ديگري بود. هيجان و شور و اشتياق آن روزها اصلا قابل توصيف نيست. با اينكه هر برنامه‌اي را كه اجرا مي‌كرديم تمام بدنمان گوش مي‌شد تا مراقب باشيم نگهباني نيايد و لو نرويم اما واقعا روزهاي خوبي بود. يادش به خير».

کد خبر 286299

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha