دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶ - ۰۵:۳۳
۰ نفر

سهیلا بیگلرخانی: گاهی مجبوری مثل شعار مادربزرگ‌‌ها زندگی کنی؛ «تو بخواهی می‌رویم چادر می‌زنیم.»

انگار این تمثیل عشاق، این بلوف روز خواستگاری، گاهی به سادگی محقق می‌شود؛ به فاصله چند ماه بیکاری مرد خانه یا به چشم برهم زدن عقب افتادن چند ماه اجاره‌خانه.

آن‌وقت است که مجبوری دست بچه‌‌ها را بگیری و کوله‌بارت را بر دوش بگذاری و تیرک چادر خانه را هر جا شد بنا کنی؛ کنار یک پارک یا روی یک تپه. همین‌جا هم گاهی امنیت نداری. چهره شهر را با چادرت زشت کرده‌ای. چادرت و خودت در شهر جایی ندارید. باید بروی اما کجا؟


2خانواده‌اند. چند ماه قبل کم آوردند. اجاره طاقت‌فرسا بود و درآمد اندک. ‌‌هاشم لوازم برقی خانه تعمیر می‌کند، در یک مغازه اجاره‌ای. دخل و خرجش نمی‌خواند. آن‌قدر اجاره را دیر به دیر پرداخت کرد که همان مبلغ اندک ودیعه هم به پای جبران اجاره‌خانه رفت و‌ ‌هاشم ماند و یک زمین قولنامه‌ای در کلاک کرج. زمین او کاربری مسکونی ندارد. سند هم ندارد.

 شهرداری به آنها اجازه ساخت و ساز نمی‌دهد. اما ‌‌هاشم جایی را ندارد، برود. یک ماه قبل که از پیدا کردن خانه اجاره‌ای ناامید شد، دست همسر و 2 دختر و تک‌پسرش را گرفت و برد توی زمینش ساکن شد؛ دیوار کوتاه و چادری که خانواده ‌‌هاشم را به همراه مادرش در آن، جا داده است. یک کمد قدیمی‌ با سقف پلاستیکی، حکم توالت را برای خانواده‌‌هاشم دارد و تمام دشت‌‌های اطراف، حیاط خانه.

   خانه‌ای که مثل بقیه نیست
بچه‌‌ها تا همین چند روز قبل مثل همه  هم سن و سال‌‌هایشان به مدرسه می‌رفتند. اغلب همسایه‌‌ها از وضعیت خانواده‌ ‌هاشم خبر دارند. به همین دلیل، بچه‌‌ها در مدرسه زیاد اذیت نمی‌شوند. با این حال، زندگی در چادر و زیر پلاستیک برای هیچ کودکی جذاب نیست. این است که غم و دلخوری را در چشمان زلالشان می‌توانی ببینی. ب

چه‌‌ها هنوز کوچکند. دو تا مدرسه می‌روند و دخترک هنوز خردسال است. اما تک پسر و دختر بزرگ‌تر درک می‌کنند، خانه‌شان مثل همه خانه‌‌ها نیست. مادر ‌‌هاشم فرصتی به دست آورده تا زندگی روستایی را در کنار شهر تجربه کند. اما فاطمه خوشحال نیست؛ هر چند آن‌قدرها هم غرغر نمی‌کند.

 انگار همجواری با خانواده دیگر به او تسلی می‌دهد. خانواده ‌‌هاشم اثاثیه اندکشان را زیر پلاستیک‌‌های بزرگ پیچیده‌اند تا از گزند باد و باران در امان باشد. کوچه‌‌های اطراف خانه پلاستیکی‌‌ هاشم هم دست‌کمی‌ از این خانه ندارد. خانه‌‌های این منطقه سند ندارند؛ قولنامه‌ای است و خارج از محدوده. فاضلاب خانه‌‌ها توی کوچه‌‌های خاکی رها می‌شود.
سیم‌‌های برق بی‌نظم از روی دکل‌‌ها به خانه‌‌ها رفته‌اند. یکی از همین سیم‌‌ها برق به چادر‌‌ هاشم می‌برد؛ برقی خارج از ضابطه.

همسایه‌‌های چادرنشین
خانواده حبیب، همسایه ‌‌هاشم هم در چادر زندگی می‌کنند. حبیب و زهرا و 2 پسرشان در چادری در زمین کناری زمین‌‌هاشم زندگی می‌کنند. قصه آنها هم بی‌شباهت به قصه‌ ‌هاشم و فاطمه نیست. یکباره چشم باز کردند و دیدند، پولشان ته کشیده و مانده‌اند با یک زمین قولنامه‌ای و اثاثیه‌ای که باید از خانه اجاره‌ای بیرون ببرند.

 زهرا و فاطمه با هم نشسته‌اند جلوی در خانه‌شان و ازگپ عصرانه لذت می‌برند. زهرا می‌گوید: «اگر شهرداری موافقت کند و به ما اجازه بدهد خانه بسازیم، با هر دردسری شده خانه‌‌هایمان را می‌سازیم. خودمان کارگری می‌کنیم».

 زندگی برای آنان چندان راحت نیست؛ «آب نداریم. با همین یک رشته سیم، خانه‌مان را روشن می‌کنیم. حمام نداریم. گاز نداریم. خیلی سخت است؛ آشپزی، نگهداری بچه‌‌ها. اینجا بیابان است. هزار خطر برای بچه‌‌ها دارد، اما چه کنیم؟ مجبوریم». یک اجاق گاز رومیزی و کپسول گاز تمام بضاعت زهرا برای پخت و پز است. کنار چادرش دبه‌‌های پر از آب که درش با پلاسیتک پوشیده شده به چشم می‌خورد. با این حال می‌گوید: «هر چه باشد زمین خودمان است. از مستاجری که بهتر است».


بچه‌‌ها  توی دشت‌‌های اطراف بازی می‌کنند؛ پسرهای زهرا و پسر فاطمه. تلویزیون مدت‌‌هاست برای آنها تعطیل شده. پسرها سرگرم بازی‌اند، دختر فاطمه اما جلوی چادر کز کرده. دختر کوچک‌تر هم در اطراف چادر می‌چرخد.

  مهمانی در چادر
زهرا و حبیب علاوه بر فرزندانشان هر شب مهمان برادر حبیب هم هستند. حبیب و برادرش هر دو کارگرند و در یک شرکت مواد غذایی کار می‌کنند. اما درآمدشان آن‌قدر نیست که بتوانند از پس اجاره خانه برآیند. 


«همه در خانه‌‌هایشان زیر کولر استراحت می‌کنند. ما باید زیر آفتاب زندگی کنیم. چادرمان روزها هم تاریک است. نمی‌توانیم همه روز را در چادر بمانیم»؛ این را زهرا می‌گوید. بند رخت زهرا پر است از لباس‌‌های شسته‌شده. همان دبه‌‌های آب که از خانه‌‌های اطراف می‌آورند، برای شستن لباس‌‌ها هم کافی است. زندگی زهرا و فاطمه هر روز مثل روز گذشته است.
 منتظرند شاید اتفاقی بیفتد تا آنها از بلوف خواستگاریشان رها شوند و بساطشان را جمع کنند و از زیر چادر به زیر یک سقف بروند.

کد خبر 25034

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز