جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲ - ۱۸:۳۴
۰ نفر

داستان> نوشته‌ی آنه رانا سینگهه، ترجمه‌ی مینو همدانی‌زاده: لاکشمن تند و تند دست‌هایش را روی کمد نو می‌کشید و بوی خوشایند چوب تازه را فرو می‌داد. با خودش گفت: «همچین کمدی برای یه نوزاد؟ تا حالا هیچ‌کس کمد چهار دره نساخته!»

مرا تنبیه نمی‌کنی؟

بعد سریع یکی از کلید‌ها را چرخاند تا تویش را ببیند. کمد قشنگی بود. با خودش فکر کرد «یه نفر، یعنی همون خانومه، حتماً می‌خواد اسباب بازیا و وسایل بچه‌ رو توش بچینه!» و بعد در کمد را با عصبانیت بهم زد: « چه مسخره!» و سریع، پابرهنه از پله‌ها پایین دوید و خودش را به آشپزخانه رساند.

ننه‌ی پیر روی زمین چمباتمه زده بود و ماهی‌تابه را کنارش گذاشته بود و برای غذا سبزی پاک می‌کرد. هر دو می‌دانستند که این برخلاف قانونی است که خانم تازه وضع کرده. آن دو خوب هم‌دیگر را درک می‌کردند.

پسرک روی زمین، روبه‌روی ننه چمباتمه زد و به او نگاه کرد. اگرچه 9 سال بیش‌تر نداشت، اما قوی به نظر می‌آمد. بلوز کهنه‌ای و شلوار آبیِ رنگ و رو رفته‌ای پوشیده بود. مدتی در سکوت به ننه زل زد و بعد با صدای بلند یک پسر کوچولو پرسید: «زن خون‌آشام کجاست؟»

ننه همین‌طور که سبزی پاک می‌کرد آرام گفت: «لباس پوشیده بره بیرون. می‌خواست تو هم لباساتو عوض کنی و باهاش بری تا یه جفت کفش نو برای مدرسه‌ت بخره.»

پسرک آه کشید و شاخه‌ای نیشکر برداشت و با صدای بلند شروع کرد به مک زدن. «چه حرفای چرتی. یعنی اون خانوم واقعاً فکر می‌کنه من باهاش بیرون می‌رم؟ تو خیابون با هم راه می‌ریم تا همه‌ی دوستام من رو  ببینن؟ درسته بابا ازش خواسته بود بهم کمک کنه و مواظبم باشه، اما منظورش این نبود که بتونه بهم دستور بده و هرچی می‌خواد انجام بدم. برای هیچ چیزی باهاش بیرون نمی‌رم حتی اگه برام یه دوچرخه بخره.»

تکه‌ی نیشکر را تف کرد بیرون و با ترشرویی گفت: «باهاش بیرون نمی‌رم تا کفش بخرم.»

هوای آشپزخانه خیلی گرم بود. ننه گوشه‌ی دامن نخی‌اش را بالا آورد و عرق صورت و گردنش را پاک کرد.

ناگهان، نامادری در چارچوب در پیدایش شد. چشم‌هایش به آشپزخانه و آن دونفر افتاد و اخم‌هایش توی هم رفت، صدایش را بالا برد و گفت: «ننه! بارها و بارها بهت گفته بودم که خرده سبزی‌ها رو زمین نریزی.» بعد به طرف لاکشمن برگشت و ادامه داد: «لاکشمن برو لباسات رو عوض کن. می‌خوام ببرمت بیرون و برات یه جفت کفش بخرم.»

ننه و پسرک هیچ حرکتی نکردند. ننه با دقت بیش‌تری دوباره شروع کرد به سبزی پاک کردن. لاکشمن سریع به نامادری‌اش نگاه کرد و با خودش فکر کرد «زن شیطان، بابا چرا با اون ازدواج کرد؟»

پسرک گفت: «ننه انگلیسی بلد نیست و من هم نمی‌خوام برم بیرون»

زن کمرش را صاف کرد و به پسرک زل زد: «اگه ننه انگلیسی نمی‌فهمه چرا تو به سینگالی بهش نمی‌گی؟... با من بیرون نمی‌آی؟ خب، اگه نیای، منم نمی‌تونم بدون این‌که کفش رو امتحان کنی برات بخرمش. پس لطفاً زود حاضر شو. همین حالا.»

پسرک به طرف ننه برگشت و به سینگالی گفت: «زن خون‌آشام می‌گه خرده سبزی‌ها رو روی زمین نریز.»

ننه خیلی سنگین و آهسته از جایش بلند شد، سبزی‌ها را برداشت و روی میز آشپزخانه گذاشت و به پسرک گفت: «بهش بگو دیگه نمی‌تونم کار کنم. حالم خوب نیست و باید برم خونه.»

لاکشمن با دقت هرچیزی را که آشپز پیر گفته بود به انگلیسی تکرار کرد. زن از روی ناچاری نگاهی به ننه و پسرک کرد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «اگه حالش خوب نیست بهتره بره خونه. تو هم حاضر شو منتظرم.»

پسرک گفت: «گفتم که، من... نمی‌آم.»

زن نفس عمیقی کشید و گفت: «خیلی خب، اگه نیای از خرید کفش هم خبری نیست.» بعد برگشت و به طرف در رفت.

لاکشمن دنبالش دوید و طوری داد زد که صدایش توی خیابان بپیچد: «می‌گم، به همه‌ی همسایه‌ها و فک و فامیل می‌گم که تو چه نامادری موذی و بدجنسی هستی.»

زن حتی سرش را هم برنگرداند و تنها چیزی که گفت این بود: «هرچی دلت می‌خواد بگو لاکشمن. اما اگه کفش می‌خوای باید بیای و امتحانش کنی وگرنه، کفش بی کفش.»

پسرک ایستاد تا زن سوار ماشین شد و رفت. لاکشمن خیلی عصبانی بود، نه به‌خاطر این‌که واقعاً به کفش نیاز داشت، بلکه برای این‌که احساس می‌کرد زن بحث را برده است. ناگهان آتش خشم درونش شعله‌ور شد.

- اصلاً چرا اومد و با اومدنش همه چیز رو خراب کرد؟ درست وقتی که همه‌چیز سرجای خودش بود و روزها آروم می‌گذشت. حالا ننه داره می‌ره.

 نوزاد که طبقه‌ی بالا بود شروع کرد به گریه کردن. «بچه‌ش هم یه طرف دیگه. همه‌ش نق‌نق و سر و صدا... انگار هیچ‌کس تا حالا بچه نداشته. هی باید تمیزش کرد و با دست‌های کثیف هم بهش نزدیک نشد. همین کمد هم برای خانوم خانوما خریده شده تا ساری‌ها و جواهراتش رو توش بذاره.»

و بعد فکری به سرش زد. از پله‌ها بالا رفت. کمد با بوی چوب تازه درست روبه رویش بود. بی معطلی، دوتا در پایینی کمد را که قدش می‌رسید باز کرد و محکم به هم زد و آن‌قدر این کار را تکرار کرد تا در شکست و با صدای بلندی زمین افتاد!

چند دقیقه‌ای منتظر ماند تا ببیند کسی می‌آید یا نه؟ مسلماً هیچ مستخدمی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. مگر نه این‌که او ارباب کوچولوی خانه بود؟ تازه، آن‌ها از این‌که ارباب کوچولو با زن جوان مشکل دارد همچین بدشان هم نمی‌آمد.

پسرک موذیانه لبخند زد: «حتماً حسابی عصبانی می‌شه!» تصور می‌کرد، وقتی نامادری برگردد چه می‌شود؟ دیوانه می‌شود! سرش جیغ می‌کشد و می‌زندش. بعد بابا او را از دستش نجات می‌دهد. یک‌بار برای همیشه. با همین خوشحالی رفت سروقت بقیه‌ی درها. آن‌ها را هم شکست و به اتاقش رفت.

زن از پله‌ها بالا می‌آمد. لاکشمن روی زمین اتاقش دراز کشید و از لای درز پایین در نگاه کرد. می‌توانست صدای قدم‌های زن را که یکی یکی از پله‌ها بالا می‌آمد، بشنود. وقتی زن ایستاد پسرک نفسش را حبس کرد.

زن مدتی ساکت ایستاد، بعد، مستخدم را صدا زد و پرسید: «سوماپالا! کی این کار رو کرده؟»

سوماپالا که متوجه‌ شکستن کمد نشده بود، من‌من کنان جواب داد: «نمی‌دونم!» بعد مکثی کرد و چیزی گفت که لاکشمن نفهمید.

زن به اتاق خوابش رفت. این چند دقیقه، برای لاکشمن خیلی طولانی گذشت. پسرک از روی زمین بلند شد و در را باز کرد و به طرف اتاق نامادری رفت و بدون این‌که در بزند آن را محکم‌ باز کرد.

زن جلوی آینه نشسته بود و موهایش را شانه می‌زد، چشم‌های پسرک از توی آینه به چشم‌های نامادری افتاد و با فریاد گفت: «می‌خوای بدونی کی این کار رو کرده؟ خب، من این کار رو کردم، کار من بود.»

صورت قهوه‌ای‌‌اش از شدت عصبانیت سرخ و چشم‌هایش سیاه‌تر شده بود و از نوری که پیروزی در جنگ را نشان می‌داد، می‌درخشید. بازوهایش دو طرف آویزان بود و مشت‌هایش را گره کرده بود. زن آرام برگشت و ایستاد و از بالا به پسرک نگاه کرد و همین‌طور که انگشت‌هایش با دسته کلید بازی می‌کردند گفت: «لاکشمن، تو این کار رو کردی؟ خیلی بد شد کمد بچه رو شکوندی. پول زیادی بابتش داده بودیم.»

پسرک با خودش خندید و گفت: «چه زن احمقی! آخه شکستن یه چیز ارزون چه فایده‌ای داره؟!» منتظر داد و فریاد نامادری‌اش بود و خودش را برای تنبیه آماده می‌کرد و از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید.

اما این طور نشد. زن همین‌طور که ایستاده بود و آرام به پسرک نگاه می‌کرد گفت: «واقعاً بد شد لاکشمن. فکر می‌کردم تو پسر معقولی باشی. حالا باید از آقای نجار بخوایم تا این خرابی رو تعمیر کنه. فقط شد یه زحمت و خرج اضافه. همین!» و به‌طرف اتاق بچه رفت. لاکشمن احساس بدی داشت. دلشکسته و ناامید به نظر می‌رسید. خودسرانه عقب زن دوید و مصرانه پرسید: «یعنی نمی‌خوای من رو تنبیه کنی؟»

زن ناباورانه پرسید: «تنبیهت کنم؟! ای وای نه! چرا؟ آهان، چون تو این رو می‌خوای، مگه نه؟» و مستقیم توی چشم‌های لاکشمن نگاه کرد: «نه لاکشمن. من تو رو تنبیه نمی‌کنم. فقط...» چند لحظه‌ای مردد ماند و ادامه داد: «تو باید خرج تعمیرات رو بدی. از پولی که برای خریدن دوچرخه‌ات پس‌انداز کردی. این منصفانه‌ست. مگه نه لاکشمن؟»

بعد در اتاق نوزاد را باز کرد، تو رفت و در را آرام پشت سرش بست. لاکشمن همان‌جا، ساکت و با چشمانی باز ایستاد. بعد، از اتاق نامادری بیرون آمد و از کنار درهای شکسته‌ی کمد که روی زمین افتاده بود رد شد و با سری خمیده، آرام از پله‌ها پایین رفت.

لاکشمن صدای باز شدن در اتاق نوزاد را شنید. زن از بالای پله‌ها به او نگاه می‌کرد. پسرک وانمود کرد‌ چیزی نمی‌بیند و آرام و بدون مکث پله‌ها را پایین رفت.

زن گفت: «لاکشمن، لاکشمن، می‌تونیم یه قراری با هم بذاریم.»

پسرک به بالا نگاه نکرد. هیچ تندی و گزندی در صدای زن حس نمی‌شد، در عوض گرمای خاصی در صدایش موج می‌زد که نمی‌شد به آن توجه نکرد.

زن گفت: «به نجار کمک کن تا درها رو تعمیر کنه، من هم نصف پولش رو می‌دم. موافقی؟»

چشم‌های لاکشمن از اشک داغ شد و با خودش زمزمه کرد: «زن ...زن... » و همین‌طور که به آخرین پله رسید، بلند گفت: «موافقم.» و با سرعت از آن‌جا دور شد.

 

همشهری، دوچرخه‌ی شماره‌ی ۷۱۷

تصویرگری: لیدا معتمد

کد خبر 233552
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز