چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۰:۴۰
۰ نفر

سید ابراهیم اصغرزاده از آن چهره‌های آرام و بی‌هیاهوی سینما بود که گه‌گاه خبری از او می‌شنیدیم؛ اینکه مثلا مستند تازه‌اش را آغاز کرده یا در فیلم تازه‌ حاتمی‌کیا دستیار کارگردان بوده... تا اینکه، 10‌سال قبل، یک روز خبر آمد در حادثه‌ سقوط هواپیما در‌گذشته است.

 حالامحمدعلی فارسی، دوست مستندسازش زندگی او را از زبان خودش روایت کرده است؛ روایتی از زندگی آدمی از جنسی دیگر.

همیشه دوست داشتم فرصتی دست بدهد تا بتوانم درباره‌اش حرف بزنم. آدم عجیبی بود. شخصیتی چندلایه و بهلول‌صفت که ‌بقیه بیشتر خنده‌ها و شوخی‌هایش را می‌دیدند و البته جدی‌ترین حرف‌ها را در قالب طنز و شوخی ازش می‌شنیدی. قدبلند، چهارشانه، با یک جای زخم عمیق توی گردنش. سید بود. اهل خراسان. یک ته‌لهجه‌ مشهدی هم داشت. بین بچه‌ها، من بیشتر بهش نزدیک شده بودم. یک‌جور محرم راز. این از خاص‌بودنِ من نبود. به‌خاطر موقعیت بود.

کار من و او وقتی شروع می‌شد که بقیه می‌رفتند. روزها کاسب نبودیم خیلی. با غروب آفتاب و خلوت‌شدن محیط، تازه با فراغ بال می‌چسبیدیم به کار. باکس مونتاژ او، اولین اتاق، جلوی در ورودی بود و اتاق من، ته راهرو. او داشت یک برنامه‌ روتین تلویزیونی را مونتاژ می‌کرد، من هم مهم‌ترین تجربه‌ حرفه‌ای‌ام، یعنی فیلم صیاد شیرازی را. اغلب تا شب سراغ همدیگر نمی‌رفتیم. وقت شام توی آبدارخانه‌ کوچک زیر راه‌پله، بهترین فرصت دونفره برای گپ‌وگفت بود. می‌شود گفت سنگ بنای واقعی دوستی ما توی همین زیر راه‌پله گذاشته شد. یک شب از اولین خاطره‌ جبهه‌اش برایم تعریف کرد. ‌گفت: «همه‌ دوستا‌ و ‌رفقام می‌رفتن جنگ و من هم حسرت می‌خوردم. چون جبهه‌رفتن، فقط جلب رضایت پدرومادر و ساک‌بستن نبود. آدم باید از خیلی دوست‌داشتنی‌هاش دل می‌کند. من هیچ‌چیزم شبیه یه بچه‌مسلمون دوآتیشه نبود. نمازم ترک نمی‌شد ولی دوست‌دختر هم داشتم، از تعهد و اسلام هم زیاد سردرنمی‌آوردم. انگیزه‌ای که مدام قلقلکم می‌داد برم، یکیش حس فضولی و کنجکاوی بود، بعد هم اینکه از بچه‌های محل عقب می‌موندم. عاقبت یه روز دیدم که توی قطارم و دارم همراه بچه‌های دیگه می‌رم.

از دوستم واسه همیشه خداحافظی کرده بودم ولی از عکسش نتونسته بودم دل بکنم. اون رو توی مطمئن‌ترین و مخفی‌ترین نقطه‌ کیفم جاسازی کرده بودم و کیفم رو هم ته ساکم جا داده بودم. بعد از دوهفته که از جبهه‌رفتنم گذشت، یه‌بار جرات کردم با ترس‌ولرز برم سراغ عکس و دزدکی یه نگاهی بهش بندازم. اصلا به‌خاطر همین عکس و اینکه مبادا لو بره، جوری از کیف و ساکم مراقبت می‌کردم انگاری بزرگ‌ترین گنج دنیا رو دارم. تا اینکه یه روز عراق تمام منطقه رو بست به گلوله. بچه‌هایی مثل من که صفرکیلومتر بودن، بدجوری کُپ کرده بودن. با صدای هرانفجار، یه سناریو از شهادت برای خودم ترسیم می‌کردم: مادرم داره گریه می‌کنه. بابام داره با گردن صاف جلوی جمعیت راه می‌ره ولی آخرهمه‌ سناریوها اون ‌دختر رو می دیدم که دزدکی، بدون اینکه شناخته بشه، داره دنبال جمعیت می‌آد و آهسته‌آهسته اشک‌هاش سرازیره. هروقت به این‌جای سناریو می‌رسیدم، دل‌شوره می‌اومد سراغم. وای... حتما قبل از انتقال پیکرم، ساکم رو پشت‌ورو می‌کنن. اگه عکس اون ‌دختر رو ببینن چی می‌گن؟! اصلا شهید حسابم می‌کنن یا نه؟ اون روز، تو اون گلوله‌بارون وحشتناک، عکس شده بود بزرگ‌ترین غصه من. عاقبت برای فرار از اون دل‌شوره‌ مدام با عزم راسخ سراغ ساک رفتم تا خودم رو از شر عکس خلاص کنم. تو یه فرصت مناسب، عکس رو پاره‌پاره کردم. بعد دستم رو از سوراخ سنگر بردم بیرون، مشتم رو باز کردم تا باد تکه‌پاره‌های عکس رو با خودش ببره. با اولین صدای پا از بیرون، دوباره دل‌شوره اومد سراغم. نکنه باد تکه‌های عکس رو نبرده باشه؟ نکنه بچه‌ها دارن تکه‌های عکس رو جمع می‌کنن تا به‌هم بچسبونن؟ ای داد... چرا آتیشش نزدم.»

با این‌همه تا آخر نسبتش را با جنگ از دست نداد. یکی دوبار هم مجروح شده بود. گاهی با حسرت می‌گفت: «جان تو، چه موقعیتی رو برای خوب مردن از دست دادیم.» خیلی از مرگ حرف می‌زد. با این‌که مشکلی در زندگی حرفه‌ای و خصوصی‌اش نداشت، خیلی به زندگی علاقه نشان نمی‌داد. همیشه می‌گفت: «دوست ندارم پیر بشم. آرزوم اینه تو اوج نشاط و سرزندگی، یک‌هو بگم کات و برم.» این نوع نگاهش همیشه اذیتم می‌کرد. همسر نازنینی داشت. باهم رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم. برعکس خودش، عیالش سرشار از زندگی بود. اوایل وقتی سید از مردن حرف می‌زد، من توی ذهنم زود می‌رفتم سراغ زندگی خصوصی‌اش. می‌گفتم این یک گیری آن‌جا دارد که این‌قدر باعلاقه از رفتن حرف می‌زند. ولی وقتی رفتار عاشقانه‌ او و همسرش را دیدم، تقریبا شوکه شدم. یک شب که دوباره از این حرف‌ها زد، عصبانی شدم، پریدم بهش. گفتم: «مرد حسابی خجالت بکش. این دری‌وری‌ها چیه که می‌گی؟ اصلا تو با این افکار کافکایی چرا رفتی زن گرفتی؟ چرا بچه‌دار نمی‌شی؟ این روشنفکربازیا چیه از خودت در‌می‌آری؟ منتهای آرزوی زنت مادر شدنه. چرا این آرزوی به‌حقش رو نادیده می‌گیری؟ می‌دونی چندبار باحسرت به عیال من از آرزوهاش گفته؟ اگه می‌خوای بمیری زودتر این کار رو بکن که اون بنده‌خدا تا جوونه زودتر یه فکری به حال خودش بکنه...» یادم هست تا چند روز بعد از این حرف‌ها، توی لک بود. یک روز بی‌مقدمه آمد توی باکس مونتاژ. یک چای نصفه توی دستش بود. گفت: «فارسی، من خیلی خودخواهم؟» من هم نه گذاشتم نه برداشتم، گفتم: «آره» بعدش هم رفت. یکی دو ساعت بعد رفتم سراغش، نبود. رفته بود. بی‌خبر. چند روز غیب شد. یک روز ظهر زنگ زد. گفتم: «کجایی تو؟» گفت: «می‌خوام برم سفر. عمرا بتونی حدس بزنی. دارم می‌رم مکه.» مکه رفتن همان و روحیه‌ سید به‌هم‌خوردن همان. اصلا وقتی برگشت، دیگر سید قبلی نبود. یک شب خواستم محکش بزنم. گفتم: «دیدی عمرِ الاغه چه برکتی داشت؟»

این ماجرای الاغ هم قصه‌ای داشت. چندبار آن حکایت معروف تقسیم عمر را تعریف کرده بود. همانی که می‌گوید خدا به همه‌ موجوداتش یک طول‌عمر مشخص و مساوی داد. هر موجودی سی‌سال. آدم دل‌خور شد. توقع طول‌عمر بیشتری داشت. ملائک به او قول دادند هرموجودی که عمر کمتری خواست، باقی آن را به آدم بدهند. وقتی نوبت به الاغ رسید، اصلا زیر بار سی‌سال عمر نرفت. پرسید که حداقل عمر چقدر باید باشد. گفتند پانزده سال. الاغ با خوشحالی، سال‌های اضافی را به آدم بخشید. سید همیشه می‌گفت: «دقت کردی اغلب مردم بین سی تا چهل‌وپنج‌سال ‌چطوری دوموتوره کار می‌کنن؟ این تقدیر ازلیِ الاغه که آدم احمق، خودخواسته به دوش می‌کشه. بعد از الاغ نوبت سگه. سگ هم باسخاوت، پونزده‌سال از عمرش رو به آدم می‌بخشه.» بعد می‌گفت: «دقت کردی آدمایی که تو سن‌گذران عمر سگ هستن، چه‌جوری مراقب اموال‌شون هستن؟ طرف مثل خر کار کرده، الان هم مثل هاپو مراقبه که مال‌ومنالش رو از کف نده...» خلاصه برای هر رده‌ سنی که در آن حکایت نقل شده بود، مصداق بیرونی پیدا می‌کرد اما خودش توی همان فاصله‌ سی و چهل‌وپنج حاجی شده بود. مکه هم برای فیلمسازی رفته بود. قرار بود فیلم مستندی بسازد با محوریت یک جانباز نابینا. گفتم: «چرا نابینا؟!» می‌گفت خیلی برایش جالب است و می‌خواهد تصویر ذهنی این جانباز را از خانه خدا نشان بدهد. هرشب دیروقت، کار روتین خودش را تعطیل می‌کرد و می‌نشست پای راش‌های همین مستند. ولی برای مونتاژ به هیچ ایده‌ای نمی‌رسید. من سربه‌سرش می‌گذاشتم. می‌گفتم: «حقا که تو گذران عمر الاغه هستی. آخه مرد حسابی مگه قالب سینما، کاسه‌ آب‌خوریه که هر‌شربتی بتونی بریزی توش؟ ظرف سینما به این سادگی، طاقت مظروفی مثل عالم معنوی این جانباز رو نداره.» می‌گفت: «نه. می‌شه. به شرطی که یه سفر دیگه باهاش برم.» هرگز نتوانست فیلمی درباره‌ این جانباز بسازد ولی شبی نبود که با راش‌های این فیلم، یک دور طواف نرود. جوری که کاملا حالش دگرگون می‌شد.

یک شب دوباره آمد توی اتاق و بی‌مقدمه گفت: «فارسی، می‌دونی چه آرزویی دارم؟» فکر کردم دوباره فیلش یاد هندوستان کرده. گفتم: «دوباره می‌خوای مزخرف بگی؟» گفت: «نه جان تو. حال زیارت پیدا کردم. اون هم کربلا.» خندیدم. خنده‌ام دو معنا داشت. اول حال عجیب سید، دوم به‌خاطر آرزوی محالش. چون آن وقت‌ها، هنوز صدام در قدرت بود و زیارت کربلا، حداقل برای ما ایرانی‌ها آرزویی محال بود. گفتم: «سعی کن قرص‌هات رو به موقع بخوری.» ولی کمتر از یک هفته خبری شنیدم که گوش‌هایم سوت کشید. صدام درهای عراق را برای انتخابات نمایشی به روی همه‌ خبرنگاران خارجی، حتی ایرانی‌ها باز کرده بود. سید هم توی فهرست آنهایی بود که قرار بود از ایران بروند . گفتم: «جان سید، دیگه ازت می‌ترسم. تو مستجاب‌الدعوه شدی.» حال بعد از کربلایش تماشایی بود. همه‌ وجودش پر شده بود از شوق و امید. دیگر شب‌ها کمتر می‌ماند. چسبیده بود به زندگی‌اش. می‌گفت به خانمش قول داده تا جایی که می‌تواند، کارهایش را روزها انجام بدهد. به تفاهم رسیده بودند که بچه‌دار بشوند.

بعد دوباره سید چندروزی غیبش زد. یک روز غروب آمد، تا دم‌دمای صبح ماند. آن شب، هم شاد بود وهم هیجان‌زده. این چند روز هم علاف ماجرایی بود که یک‌سال‌ونیم قبل، به یک خانواده‌ فرانسوی قولش را داده بود. پسر جوان آن خانواده‌ فرانسوی، شیعه شده بود، آمده بود قم ولی خانواده‌اش دیگر هیچ‌خبری از او نداشتند. فقط می‌دانستند پسرشان به اسم بسیج رفته جنگ. بعد از جنگ هم خبری ازش نداشتند. سید پیگیری کرده بود. تقریبا یقین داشت این جوان که اسمش هنوز یادم مانده، کمال کورسل، شهید شده. این‌بار که رفته بود قم، بهش خبر داده بودند کمال در مزار شهدای قم دفن شده. آن شب قصه‌ پیدا کردن مزار کمال را برایم تعریف کرد. گفت: «بچه‌ها فقط می‌دونستن که قبرش تو مزار شهداست. ولی آدرس دقیق نداشتن. من رفتم دیدم خدای من! توی این‌همه قبر با گرمای قم، چقدر بگردم؟ واستادم رو کردم به آسمون گفتم کمال‌جان خودت رحم کن. نه به من که به خانواده‌ات. من حال ندارم همه‌ قبرستون رو دنبالت بگردم. وقتی سرم رو آوردم پایین دیدم روی سنگ قبر کمال وایسادم.»

من پقی زدم زیر گریه. گفتم: «راست می‌گی سید؟» گفت: «جان تو.» گفتم: «به‌خدا دیگه ازت می‌ترسم.» با یک‌جور غم خاصی گفت: «فارسی خودمم از خودم می‌ترسم. یعنی من مستجاب‌الدعوه هستم؟» گفتم: «آره دیگه. مگه بده؟» گفت: «آره. بده. من دیگه دوست ندارم زود بمیرم.» گفتم: «اینکه تابلوئه.» گفت: «اگه دعاهای قبلیم مستجاب بشه چی؟» یک‌هو تنم لرزید. آن شب برای اولین‌بار لو داد وقتی چشمش به کعبه افتاده بود، از خدا مرگ زودهنگام خواسته... .

یک مدت دوباره شب‌ها می‌آمد. هردومان حال‌وروز خوشی نداشتیم. من با روایت فتح دعوایم شده بود و باید جل‌وپلاسم را جمع می‌کردم و می‌رفتم؛ سید هم روبه‌راه نبود. یک‌جور ترس پنهان آمده بود سراغش. به هربهانه‌ای دزدکی و آهسته می‌گفت: «یعنی قراره دعام مستجاب بشه؟» من هم گیج‌ومنگ، می‌گفتم: «چی بگم سیدجان؟! خب دعات رو پس بگیر.» می‌گفت: «روم نمی‌شه.» در گیرودار همین ماجراها من روایت فتح را ترک کردم. دیگر کمتر می‌دیدمش. این‌طور حرف‌‌ها و بحث‌هایمان هم چیزی نبود که تلفنی بشود راجع بهش صحبت کرد. حدود یک ماه بعد از رفتنم از موسسه‌ روایت فتح، یک روز نزدیک ظهر، عیال بیدارم کرد. گفت: «فلانی(همسر سید) صبح تا حالا چندبار تماس گرفته. گیر داده با تو صحبت کنه.» گفتم: «چه‌کار داره؟» گفت: «مثل اینکه شوهرش رفته سفر، دل‌شوره داره. تو خبر داری؟» گفتم: «نه. سفر کجا؟» عیال گفت: «نمی‌دونم. پاشو اگه زنگ زد خودت جواب بده.» تلفن زنگ خورد. یکی از بچه‌های روایت فتح بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت: «خبر داری چی شده؟» گفتم: «از چی؟» گفت: «از سقوط هواپیما تو ایلام؟» تازه فهمیدم چی شده. توی دلم گفتم: «حیفِ نون آدم باید با خدا هم رودربایستی داشته باشه؟ مرده بودی زودتر دعات رو پس بگیری؟»

با مرگ سید باور کردم چیزی به اسم حادثه یا اتفاق در عالم وجود ندارد. همه‌چیز دست خود آدم است. حتی تقدیر. راستش نمی‌دانم این یقینی را که به شکل رفتن سید، به انتخاب مرگ خودش دارم چه‌جوری به مخاطب منتقل کنم؟ شاید باید این خاطره را که خودش تعریف کرده بود برایتان بگویم. می‌گفت: «وقتی هنوز نیومده بودم تهران، برای روزنامه قدس تو مشهد عکاسی می‌کردم. از آرزوهای اون دوره‌ یکیش این بود که از داخل ضریح امام رضا(ع) عکس بگیرم. (پرسیده بودم چرا و گفته بود نمی‌داند چرا و الان هم نمی‌داند) به همه هم سفارش کرده بودم تا موقعیتش پیش اومد خبرم کنن. تا اینکه یه روز خبر دادن خودت رو آماده کن، فردا می‌خوای به آرزوت برسی. یه دوربین داشتم. رفتم یه دوربین دیگه جور کردم، با چندتا لنز جورواجور. سر شب دوربین‌ها رو گذاشتم بالاسرم، سعی کردم زود بخوابم که فردا سرحال باشم. ولی یه‌دفعه بی‌دلیل تمام وجودم رو دل‌شوره گرفت. اول فکر کردم از هیجان کار فرداست ولی هرلحظه بیشتر می‌شد. جوری که صدای تاپ‌تاپ قلبم رو می‌شنیدم. بلند شدم قدم زدم، فایده نداشت. یواش‌یواش حس کردم یه نیروی مرموز و پنهان می‌خواد منصرفم کنه. نیرویی که شر نیست اما انگار من رو لایق نمی‌دونه. سر وقت رفتم حرم. دلم خوش بود که اون‌جا حالم بهتر می‌شه که بدتر شد. جوری که دست‌هام شروع کرد لرزیدن. انگار یکی داشت به‌زور از اون فضا بیرونم می‌کرد. بعضی بزرگا و علما رو می‌دیدم که دارن داخل ضریح با آرامش، کار می‌کنن و زیرلب ذکر می‌گن. همه منتظر بودیم تا کار اون‌ها تموم بشه بعدش من عکس بگیرم. خدا شاهده که پاهام می‌لرزید. آخرش هم با ترس بدون اینکه وارد ضریح بشم دستم رو با دوربین فرستادم داخل، بدون اینکه چشمی دوربین رو ببینم، شاسی رو فشار دادم و اومدم عقب. بعد که عکس چاپ شد، اون‌قدر بد و کج‌وکوله بود که به درد هیچ‌چیز نمی‌خورد.»

روزی که خبر رفتنش را شنیدم، این خاطره‌اش یادم افتاد. حس خوبی نداشتم. احساس می‌کردم یک کار ناتمام داشت. ولی چند روز بعد از مرگش ماجرایی پیش آمد که فهمیدم. با خودم گفتم: «سید رند! هیچ کار ناتمامی نداشته و رفته.» قصه از این قرار بود که چون هواپیما با کوه اصابت کرده بود، یافتن پیکر کشته‌ها تبدیل شده بود به یک معما. صبح روز دوم یا سوم حادثه بود که از همسر سید شنیدیم که خودش پیغام داده: «من خوبم نگرانم نباشین.» یک روحانی بامعرفت و اهل دل در مشهد، صبح که بیدار می‌شود از اطرافیانش می‌پرسد آیا در بین کشته‌های حادثه هواپیما، کسی به نام سیدابراهیم اصغرزاده وجود دارد؟ می‌گویند بله. می‌گویدبگردید همسرش را پیدا کنید بگویید نگران نباشد. روحانی تعریف می‌کند که شب قبلش آقایی با این مشخصات آمده به خوابش و گفته من فلانی هستم از مسافرهای هواپیما و این پیغام را شما به همسرم بدهید. روحانی باخنده گفته بود: «من وسط هواپیما نشسته بودم که دیدم آقایی که می‌شناختمش از جلوی هواپیما آمد به سمتم. توی دستش یک شاخه گل بود. همان‌طور که داشت نگاهم می‌کرد، شاخه گل را به سمتم گرفت. خواستم به احترامش بلند بشوم، دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گل را گرفت جلوی صورتم. با بو کردنش حال عجیبی بهم دست داد. چشم‌هایم را که باز کردم دیگر توی هواپیما نبودم...» روحش شاد.

کد خبر 205233

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز