چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۰ - ۱۹:۱۵
۰ نفر

لیلی شیرازی: در این روزهای بی‌باران، در این نیمه‌ تابستان، به آسمان نگاه کن....

هفته‌نامه دوچرخه شماره 611

این همان آسمان است؟ همان آسمان دو، سه ماه پیش، که هر لحظه، ابرهای پنبه‌ای، صورتش را لک می‌کردند و غروب‌هایش بوی قدیمی بهار را داشت و سایه‌ها روی سبزه‌زارها خودشان را می‌کشیدند؟ همان آسمانی که گاه و بیگاه، عطسه می‌کرد و صدای عطسه‌اش شیشه‌ها را می‌لرزاند، همان که به اندک بادی، اشک در چشمانش جمع می‌شد و یک زمین از اشک‌هایش سیراب می‌شدند؟ پس چرا این‌جور هیبتش همه ‌را گرفته؟ چرا این‌قدر نامهربان شده این آسمان؟

مگر آواز تشنگی ما به گوشش نمی‌رسد؟ مگر نمی‌بیند که سر ظهر، چطور همه‌ ما خم می‌شویم از این گرما، کمرمان تا می‌شود، پیشانی‌هایمان به عرق می‌نشیند، بیتاب یک گُله سایه‌ایم تا از این تیغ سوزان آفتاب پناه بگیریم؟ چرا هیچ ما را نمی‌بیند؟ چرا برایمان بغض نمی‌کند؟ مگر این همان آسمان نیست که دو، سه ماه پیش، برایمان سفره‌ دلش را پهن کرده بود و در و دشت را سرسبز کرده بود، آن آسمان سرش سبز باشد هرکجا هست، این آسمان اما قصه‌ دیگری برایمان می‌گوید...

این روزهای سال که می‌شود، من دلم می‌گیرد، دلم می‌گیرد از این آسمان بی‌رحم، از این آسمان که انگار دیگر رفیقمان نیست، و حتی از باد، باد که تا دو ماه پیش نفس سردش دلمان را خنک می‌کرد و حالا تازیانه‌ گرمش ما را به باد شلاق می‌گیرد. این روزهای سال، می‌شود که حتی با آسمان قهر کنم، می‌دانم که دست خودش نیست، می‌دانم که حکم فصل است و گردش زمین و چرخش آسمان و گرمای هوا، این را هم می‌دانم که اگر این گرما نبود، دیگر بهار هم کیف نداشت، دیگر پاییز هم آن‌قدر خاطره‌انگیز، آن‌قدر رنگارنگ، آن‌قدر متفاوت نمی‌شد، همه‌ اینها را می‌دانم، اما باز هم دلم با آسمان صاف نمی‌شود، بازهم انگار از او انتظار دارم، کمی، یک لحظه، آنی، به ما هم نگاه کند، و آن‌وقت دلش برای ما بسوزد، آن‌وقت علیه نظم فصل‌ها قیام کند، آن‌وقت یکهو بهار شود، باز ابرها برگردند، باز باد خنک شود، باز زمین‌ها از نو سبز شوند، دیگر زمین، زمین سوخته نباشد...

این روزهای سال که می‌شود، به خودم فکر می‌کنم، به این‌که نکند تابستان‌هایم زیاد طول بکشند، نشود من هم مثل آسمان، یک روز بهاری باشم و یک هفته تابستانی، اطرافیانم را بسوزانم، کمر پیرمردها و پیرزن‌ها را تا کنم، به پیشانی پدر و مادرم، بزرگ‌ترهایم عرق بنشانم، کوچک‌ترها را آزار دهم، و زندگی با من، بودن با من، رفاقت با من، به سختی پیاده‌روی تابستانی در یک سربالایی بلند باشد.... نکند هرکس به من ایراد گرفت، بی‌توجه شانه بالا بیندازم که «به من چه! تقصیر فصل است، فصلم فصل تابستان است، حالم خوش نیست، اعصابم آرام نیست، حوصله ندارم.» نکند چشم‌ها را نبینم، نکند زبانم که می‌توانم با آن مثل باد بهاری دل اطرافیانم را شاد کنم، تبدیل شود به شلاق، شلاقِ تهمت، شلاق بی‌ادبی، شلاق تحقیر، شلاق نیش زبان، شلاق بی‌توجهی...

قبول دارم که آدم‌ها هم فصل دارند، قبول دارم که نمی‌شود با همه‌ آدم‌ها، همیشه بهاری بود، قبول دارم که حتی باید با بعضی‌ها زمستانی بود، بعضی‌ها که خودشان حواسشان نیست، آدم‌هایی که خودشان باعث می‌شوند تو زمستانی باشی، قبول دارم که بعضی‌ وقت‌ها لازم است آدم تابستانی باشد، اما خوب است در دلش، آن تهِ ته، آخرِ آخرِ جانش، یک آدم بهاری ایستاده باشد، یک مهربان، یک دوست، یک رفیق، می‌دانی؟ مثل آسمان بهار، مثل خود بهار سبز که آسمانش، آسمانِ واقعی است، آسمانِ بی‌اداست، اما آسمان تابستان قیافه دارد، خودش نیست، بی‌رحمی‌اش مالِ آسمان نیست، به گردش زمین مربوط است، به این‌که فصل تابستان هم باید باشد، انگار آسمان ‌چند صباحی نقاب زده است. این روزها خیال می‌کنم خود آسمان دلش بیشتر برای بهار سرسبز تنگ شده است تا ما!

راستی دارد رمضان می‌شود. به آسمان غروب‌های رمضان هیچ فکر کرده‌ای؟

کد خبر 140839
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز