چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵ - ۱۵:۰۵
۰ نفر

پوران رفیعی: زمانی بود (عمدتا قبل از دهه 50 و شکست مک کارتیسم) که بنا به شرایط روز‌، از جمله حضور آمریکا در جنگ دوم جهانی‌، آثار سینمای‌هالیوود مشحون از قهرمان‌پروری‌ها و تعصبات خشک میهن پرستانه بود.

(حتی به هنگام اشغال سرزمین دیگران و کشتار دسته جمعی اشغال شده‌ها)؛ همان دورانی که موزیکال‌های رویایی‌، مردم را به خواب می‌بردند تا بحران‌های اقتصادی و سیاسی را درک نکنند و فیلم‌هایی مانند "گروهبان یورک" و "نیروی هوایی" (هر دو از‌هاوارد‌هاکس) و "کشتی که در آن خدمت می‌کنیم" (مایکل پاول و امریک پرسبرگر) ساخته می‌شد تا صرف نظر از خوب و بد بودن جنگ یا حق و ناحق بودن دخالت سربازان آمریکایی هزاران مایل دور از سرزمین‌شان و یا فجایعی که اشغال متفقین در کشورهای درگیر جنگ به وجود آورد‌، تنها پروپاگاندی در کنار عصبیت‌های قومی‌و نژادی باشد تا میزان فداکاری و از خود گذشتگی ارتش آمریکا را به رخ جهانیان و البته ملت خود بکشاند.

حتی در سالهای پس از جنگ هم آثاری مثل "شن‌های ایووجیما "(آلن دوان) که وحشیانه‌ترین قتل عام ژاپنی‌ها توسط آمریکاییان را دلاوری و قهرمانی جلوه  داد (همان موضوعی که اینک پس از گذشت بیش از 60 سال از دو نگاه متفاوت و در قالب دو فیلم مختلف "پرچم‌های پدران ما" و "نامه‌هایی از ایووجیما" در مقابل دوربین کلینت ایستوود قرار گرفته) و  "طولانی‌ترین روز" که پیاده شدن سربازان آمریکایی در"اوماها" و سواحل نرماندی در اواخر جنگ دوم (که منجر به کشتار فجیعی گردید) را فتحی شادمانه و سرخوشانه تصویر می‌نمود (برخلاف آن تصاویر تکان دهنده استیون اسپیلبرگ از همین واقعه که‌ترس و وحشت و سلاخی شدن سربازان را همزمان در مقابل چشمان تماشاگرش قرار می‌داد)، همچنان دیدگاه تک بعدی تقدیس تعصبات کور به اصطلاح وطن‌پرستانه در سینمای آمریکا غالب بود.

اما از اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70‌، همراه با افتضاحاتی که آمریکا در ویتنام به بار آورد‌، فیلمسازان نوگرای آمریکایی مثل الیور استون، براین دی پالما‌، فرانسیس فورد کاپولا و استنلی کوبریک در آثاری مانند «متولد چهارم ژوییه»، «ضایعات جنگ»، «و اینک آخرالزمان» و «غلاف تمام فلزی»، میهن‌پرستی مورد ادعای دولتمردان آمریکایی در سرزمین‌های اشغالی مانند ویتنام را برابر با خشک مغزی و تعصبات جاهلی دانستند که منجر به جنایت و قساوت تحت عنوان دفاع از میهن و آزادی می‌شود.

در آن زمان حتی مایکل چیمینو هم که «شکارچی گوزن» را برای تقدیس شجاعت آمریکاییان در قصابی ویت کنگ‌ها ساخت و در آن به دروغ، مردم ویتنام را وحشی نشان داد (که در کمال قساوت، اسیران آمریکایی را به بازی رولت روسی وادار می‌نمودند) اما نتوانست در مورد شعارهای فریبنده دفاع از وطن در جبهه‌  آن سوی دنیا، دروغ بگوید.

ولی پس از واقعه 11 سپتامبر، بازهم سردمداران رسانه‌ای و کمپانی‌های فیلمسازی‌هالیوود‌، فیلشان یاد هندوستان کرد و این بار آنچنان گستاخ شدند که برای  اولین دفعه  در تاریخ سینمای آمریکا‌، فیلمی‌در ستایش تجاوز به ویتنام ساختند به نام "ما سرباز بودیم " (رندال والاس) که در آن جنگ غیرانسانی و ددمنشانه ارتش آمریکا علیه ویتنام‌، نبردی ملی و دینی تلقی شده بود!!

همچنین در تجلیل از سایر عملیات‌تروریستی سازمان سیا در دیگر نقاط جهان مانند لبنان و چین و بوسنی و... فیلم‌هایی همچون "جاسوس بازی" و "پشت جبهه دشمن" و ... را برپرده سینماها بردند.

سال گذشته نیز آثاری مثل "یونایتد 93" (پال گرین گرس) و "مرکز تجارت جهانی"(الیور استون)  آشکارا تبلیغ همان نوع تعصبات خشک و نگرش‌های دگم چند دهه قبل در تعبیر وطن پرستی و میهن دوستی آمریکایی بود، گویا که سینمای آمریکا پس از سالها مجددا چرخشی به عقب داشته تا بتواند پاسخگوی انتظارات محافظه‌کارانه سیاستمداران خود باشد؛ نوعی وطن پرستی که تحت عنوان "عملیات میهن پرستانه" علاوه بر زیر ذره بین بردن همه ابعاد زندگی خصوصی مردم از طریق شنودهای تلفنی و کنترل کتابخوانی در کتابخانه‌ها و بازرسی‌های توهین آمیز  و تحقیرکننده در فرودگاهها و اماکن دیگر، در واقع سهمگین‌ترین فضای امنیتی تاریخ ایالات متحده را برآن کشور حاکم ساخت‌، به طوری که حتی صدای امثال استیون اسپیلبرگ هم درآمد.

تازه‌ترین فیلم از این دست، "گارد ساحلی" ساخته اندرو دیویس است که در آن کوین کاستنر و اشتون کوچر ایفای نقش کرده‌اند. فیلم درباره افراد گارد ساحلی آمریکاست که در دفاع از مرزهای آبی این کشور‌، مسئولیت اول را دارا هستند. 

البته گویا این فیلم بدنبال سخنان جرج دبلیو بوش جلوی دوربین رفت که از گارد ساحلی آمریکا تجلیل کرده و آنان  را منجیان آمریکا و دمکراسی لقب داد و خواستار تقویت بنیه نظامی‌شان گردید تا بتوانند به خوبی‌،  به قول خودش‌، یکی از گذرگاههای تروریست‌ها‌، یعنی سواحل صخره‌ای آمریکا را تحت کنترل خود درآورند.

قهرمان فیلم‌، یکی از نیروهای کهنه کار گارد ساحلی است به نام "بن رندال" (کوین کاستنر) که پس از کشته شدن تمامی‌افراد تیمش در یک  عملیات نجات‌، آنچنان افسرده شده که دیگر قادر به اجرای عملیات دیگری نبوده و  برای مدتی به مرخصی می‌رود. سپس به عنوان استاد آموزشی کارآموزان تازه وارد  در آموزشگاه گارد ساحلی مشغول به کار می‌شود.

او در میان هنرآموزانش‌، با جوانی به اسم "جیک فیشر"(اشتون کوچر)  مواجه می‌گردد که از توانایی بالایی  در تحرکات دفاعی برخوردار است ولی نظم و انضباط و دیسیپلین نظامی‌را برنمی‌تابد. بن سعی می‌کند با تقویت عرق وطن پرستی در جیک او را به عنوان جانشین شایسته خود در نیروی گارد ساحلی تربیت کند.

در فیلم به وضوح نشان داده می‌شود که بن به خاطر حرفه خطیرش یعنی پاسداشت مرزهای میهن‌، از زندگی معمولی و حتی همسر و فرزندش گذشته و همه هستی‌اش را به شغل ایثارگرانه خود  اختصاص داده است!

از همین‌رو سعی دارد امثال جیک فیشر و دیگر شاگردانش را نیز اینچنین بار بیاورد. پس آنها را مرتبا با تصاویر فداکاری و از خود گذشتگی افراد جان باخته گارد ساحلی‌، متاثر می‌گرداند تا بتواند از احساسات شان در راه اهداف به اصطلاح میهنی گارد بهره بگیرد.

در اینجا کارآموزان آنچنان شستشوی مغزی می‌شوند‌، که در ذهنیت خود گویی خارج از گارد ساحلی‌، زندگی دیگری برایشان متصور نیست؛  همان اتفاقی که برای "بن رندال" می‌افتد و وقتی در یکی از ماموریت‌هایش به همراه جیک فیشر متوجه می‌شود که دیگر توانایی  پیشین خود در هدایت  و اجرای عملیات  را ندارد و عنقریب به دلیل همین ناتوانی جسمی‌، بازنشسته می‌ شود‌، دچار یاس شدید شده‌، به طوری که حتی خانواده‌اش را در آستانه تفاهمی‌مجدد‌، ترک می‌کند و به گوشه انزوا پناه می‌برد.

بازگشت او در یک عملیات اضطراری برای یاری رساندن به فیشر تا حدودی انگیزه تازه‌ای به نظر می‌رسد ولی واقعیت بی رحم‌تر از این گونه خوش خیالی‌ها خود را به وی تحمیل می‌گرداند تا در یک فرصت و در اوج عملیات نجات بخش‌، طناب خود را عمدا باز کند و  با سقوطی به درون امواج  خروشان دریا‌، به نوعی خود ویرانگری دست بزند.

به لحاظ روانشناسی‌، انسان وقتی به خود ویرانگری اقدام می‌کند که به یاس کامل نسبت به زندگی پیرامونش گرفتار شده باشد. خود ویرانگری برخلاف خودکشی از سر ضعف نیست‌، بلکه در نظر بیمار از سر نوعی اقتدار و سرافرازی به حساب می‌آید؛ همچون مرگ برروی صحنه (وقتی که می‌دانی عنقریب گریبانت را می‌گیرد).

این نوع به استقبال مرگ رفتن با مرگ آگاهانه که تعبیر فداکاری و ایثار برای نجات فرد یا افراد و یا جهانی زنده و پویا است‌، کاملا متفاوت می‌شود‌، همانگونه که رابرت جوردن در فیلم "زنگها برای چه کسی به صدا در می‌آیند؟" تا سر حد مرگ  در مقابل ستون دشمن پایداری نمود تا دوستانش فرصت گریز پیدا نمایند یا الکساندر فیلم "ایثار" (آندری تارکوفسکی) همه زندگی و علائق و تعلقاتش را به آتش کشید تا دنیایی را از خطر نیستی برهاند و یا عارفی فیلم "دیده‌بان"(ابراهیم حاتمی‌کیا) برای نابودی گردان زرهی دشمن که قصد از بین بردن  دسته‌ای از رزمندگان خط مقدم جبهه را داشت‌، گرای محل خود را می‌دهد تا با بمباران آن محل‌، تمامی‌گردان زرهی دشمن نابود شوند.

خود ویرانگری بن رندال در فیلم "گارد ساحلی" را حتی نمی‌توان با آنچه که بیلی د کید در فیلم "پت گارت و بیلی د کید" (سام پکین پا) انجام داد و یا پل نیومن در "تیرانداز چپ دست"(آرتور پن) وانمود کرد‌، می‌خواهد اسلحه بکشد تا هدف گلوله قرار گرفت  و یا جف کاستلو در فیلم "سامورایی" (ژان پی یر ملویل) با اسلحه خالی مانور داد تا با تیر بزندش‌، مقایسه نمود‌، زیرا در واقع آنها به نحوی از زندگی همیشه در حال تعقیب و گریز خود خسته شده بودند و می‌خواستند به استراحت ابدی پناه برند.

اما به نظر می‌آید در فیلم "گارد ساحلی" نوعی ازخود بیگانگی باعث خودویرانگری نهایی بن رندال می‌شود؛ الیناسیونی که برای بن جز زندگی در گارد ساحلی‌، پارامتر دیگری را باقی نمی‌گذارد.

به این مفهوم که بازنشستگی در گارد ساحلی مساوی با مرگ تلقین شده. همچنانکه وقتی آن پیرمرد جنگل‌نشین در فیلم "درسواوزالا" (کوروساوا) متوجه شد که سوی چشمش کم شده و دیگر نمی‌تواند شکار کند‌، مرگ عنقریب خود را حس نمود.

اندرو دیویس در فیلم "گارد ساحلی" پایان دوران کاری یک فرد وظیفه‌شناس و فداکار گارد ساحلی آمریکا را پایان عمرش نشان می‌دهد‌، چراکه به زعم وی کلیت زندگی یک "گاردین" به طور متعصبانه بایستی وقف شغلش شود‌، به طوری که به غیر از آن‌، به زندگی دیگری نیندیشد!

این همان بازگشت تاسف‌بار سینمای آمریکا و غرب‌، به نگرش‌های خشک مغزانه دهه‌های 40 و 50 به نظر می‌رسد که در عصر ادعاهای گوش خراش نسبیت و دمکراسی و حقوق بشر‌، همچنان بشرشان را در قالب‌های تنگ تفکرات و تعصبات جاهلی قرار می‌دهند و فداشدن او  درپای  معیارهای کهنه قبیله‌ای (متعلق به قرنها پیش) را ارزش  قلمداد می‌کنند و از طرف دیگر ملل آزادیخواهی که با این عصبیت‌های ارتجاعی مخالف بوده و نمی‌خواهند قیمومیت متعصبان آنگلوساکسونی را بپذیرند‌، "محور شرارت" می‌نامند.

بسان جادوگران قبایل کهن که هر پدیده مخالف خود را زبانه‌های آتش شیطان می‌نامیدند و مجازات او را از رییس قبیله درخواست می‌کردند!

کد خبر 13013

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز