چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۶:۳۵
۰ نفر

لیلی شیرازی: خانه پدربزرگ ایوان بزرگی داشت که همه روزهایم آن‌جا بود و در ایوان، نردبانی که به پشت‌بام می‌رفت؛ یک نردبان چوبی بلند با پله‌هایی فاصله‌دار از هم که صدایم می‌کردند، مرا به نام.

من کوچک بودم و ترسو. می‌نشستم روی پله اول و آسمان را نگاه می‌کردم که بسیار دور بود. دستم به هیچ جایش نمی‌رسید. آسمان هم محلم نمی‌گذاشت. آبی کم‌رنگ بود و برای خودش رنگ ‌به رنگ می‌شد.

ماه می‌آمد و خورشید می‌رفت و همه چیز سر جای خودش بود. من هم سر جای خودم بودم. روی همان پله اول.

  *

شب‌ها در ایوان می‌خوابیدم. ستاره نمی‌شمردم. روی ستاره‌ها اسم می‌گذاشتم صدایشان می‌کردم و آنها به من چشمک می‌زدند، فقط به من. یکی‌شان را نشان می‌کردم، می‌گرفتم و می‌رفتم ستاره بعدی و بعدی و بعدی و ستاره‌ها به من راه را نشان می‌دادند، راهی به پشت آسمان که فکر می‌کردم کسی را در آن‌جا ندارم. برمی‌گشتم روی زمین جایی که دوستانم بودند و پدربزرگم.

  *

خواب بودم. خواب می‌دیدم که توی اتاقم، جلوی دری که به ایوان باز می‌شد. خواب می‌دیدم که شب است. اتاق روشن و ایوان تاریک. من در روشنایی ایستاده بودم پدربزرگ در تاریکی.

صدایم کرد و دستش را به سمت من آورد. من لبخند زدم؛ اما به سمتش نرفتم. لبخند زدم و ایستادم. پدربزرگ هم لبخند زد. انگار قدش بلندتر از همیشه بود. دستی را که به طرفم دراز کرده بود تکان داد. انگار برای خداحافظی و چند قدم عقب رفت و آن وقت برگشت.

چند قدم توی تاریکی جلو رفتم. پدربزرگ از نردبان بالا رفت. من پای نردبان ایستاده بودم. پدربزرگ دیگر برنگشت که نگاهم کند. رفت بالا و در تاریکی گم شد. من همچنان ایستاده بودم.

  *

چند روز از خواب عجیبم نگذشته بود که پدربزرگ از دنیا رفت. در خواب از دنیا رفت. با همان لبخند و من می‌دانستم که او حتماً از همان نردبان بالا رفته است. من همچنان روی همان پله اول می‌نشستم و آسمان را نگاه می‌کردم.

عجیب بود. آسمان به نظرم نزدیک می‌آمد. احساس می‌کردم کافی است دستم را بلند کنم تا تکه‌ای از آسمان را در دست‌هایم بگیرم.

آسمان به من چشم می‌دوخت و تا وقتی که نگاهش می‌کردم همان بنفش کم‌رنگ ثابت باقی‌ می‌ماند. شب‌ها همان‌طور توی ایوان دراز می‌کشیدم و ستاره‌ها همچنان به من چشمک می‌زدند، فقط به من. یکی‌‌شان را نشان می‌کردم. می‌گرفتم و می‌رفتم ستاره بعدی و بعدی و بعدی و ستاره‌ها به من راه را نشان می‌دادند، راهی به پشت آسمان که می‌دانستم کسی را در آن‌جا دارم.

می‌دانستم  که راه خانه پدربزرگ است. پدربزرگ جایی در آن طرف آسمان خانه کوچکی داشت، با ایوانی باریک و بلند و مرمری و در آن ایوان نردبانی بود که به زمین می‌رسید؛ نردبانی که وصل می‌شد به همین نردبان و پدربزرگ غروب‌های جمعه که می‌توانست کمی گردش کند، از آن نردبان پایین می‌آمد و به این ایوان کوچک سر می‌زد.

معمولاً وقتی می‌رسید که مادربزرگ توی ایوان گلیم انداخته بود و داشت برایش قرآن می‌خواند. بسیار شمرده و آرام. با لحنی که انگار دارد در کلاس سوم دبستان انشا می‌خواند و من خانه نبودم. من و عمه کوچکم داشتیم حلوا خیرات می‌کردیم، حلوای زعفران که پدربزرگ خیلی دوست داشت. وقتی می‌رسیدیم که پدربزرگ داشت کم‌کم می‌رفت. کمی توی خانه گشته بود. با گل‌ها سلام‌وعلیکی کرده بود و کمی به قرآن خواندن مادربزرگ گوش داده بود.

وقتی که ما می‌رسیدیم کمی از حلوا می‌چشید و می‌پسندید. مادر بزرگ می‌گفت که پدربزرگ حلوا را پسندیده است. می‌گفت این را از باد خنکی که می‌وزد می‌فهمد و برای ما چای می‌ریخت. ما شیرین می‌خوردیم، او تلخ می‌نوشید و پدربزرگ از پله‌های نردبان بالا می‌رفت و دوباره به آسمان برمی‌گشت.

کد خبر 130073
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز