شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۹ - ۱۰:۲۵
۰ نفر

روشنک محمدی: مادرش کفش‌های آهنی را به پا کرد تا شاخ شمشادش را بزور بچپاند خانه بخت. کاری نداریم عروس انتخاب مادر بود یا... . بالاخره بعد از کلی بگیر و ببند سور و سات عروسی به پا شده است.

aroosi

هوا که گرگ و میش میشود، آقا داماد می‌رود سراغ عروس خانم تا او را از آرایشگاه به سالن و نزد میهانها ببرد. همیشه تعدادی خودرو که ماشین فیلمبرداری هم یکی از آنهاست عروس و داماد را همراهی می‌کنند، آنها را همراهان عروس و داماد میخوانند... . حالا دیگر مراسم به پایان رسیده است. کاروانی از ماشین‌های شیک و کارواش رفته، عروس و داماد را تا منزل مشایعت می‌کنند.

مرسوم است که ماشین‌ها با سرعتی کم و فلاشرهای روشن این کار را انجام می‌دهند، اما گاهی، سرعت زیاد، بوق‌های ممتد، ویراژهای ناگهانی اعضای این کاروان مشایعت‌کننده یا حتی خود آقای داماد اتفاق‌های تلخی را رقم می‌زند. بر این اساس آخر کار یا مهمان‌ها آسیب می‌ببیند یا یکی از عابران که هیچ ارتباطی به جشن عروسی ندارد یا عروس و داماد. «رضا - م» ساکن میدان احتشامیه، فردی است که به دلیل بی‌احتیاطی در شب عروسی، خود و خانوادهاش را از ادامه زندگی طبیعی محروم کرد

آنها را بیشتر بشناسیم:

سی و چند ساله است و فرش فروشی دارد. پسر سوم خانواده است. تمام اعضای خانواده تحصیل کردند، اما او ترجیح داد فرش فروشی پدر خدابیامرزش را پررونق نگه دارد. چرخ روزگار خوب به کامش میچرخید. کسی نبود که بدش بیاد رضا دامادش باشد. چند کاندیدا هم توی فامیل برایش در نظر گرفته بودند، اما... . اهل خواستگاری رفتن نبود، معتقد بود باید یک روزی، یک جایی دلش بلرزد، جالب اینکه این اتفاق برایش افتاد.

ته ته دلش با دیدن «لیلا» لرزید. «طیبه» مادر رضا که او را «شیرین» صدا میزنند میخواست عروسی به خانه پسرش بیاید که چشم و چراغ فامیل شود. او تعریف کرد: «اوایل شب رضا آمد خانه، عادت نداشت زود به خانه بیاد، یکراست آمد سمت من، دستم را گرفت و از من خواست روی صندلی بنشینم، نشستم، توی چش مهایم نگاه کرد و گفت که عاشق شده است، فهمیدم راست میگوید و مصمم است.» لیلا آمده بود تا فرشی را که از مادربزرگش به او ارث رسیده بود بفروشد. ادامه داستان درست مثل فیلم و رمانهای عاشقانه است که پسر پولدار عاشق دختر ندار میشود و...

یک انتخاب عالی

همه چشم دوختند بودند عروس شاه پریان خانواده رضا را ببینند. مادر رضا اول راضی به وصلت آنها نبود، تفاوت طبقاتی و اینکه «فامیل چی میگن؟» باعث شده بود تا با تمام توان مخالفت کند. میگفت تا پای سفره عقد مخالف بودم، اما وقتی خطبه عقد جاری شد انگار تخم محبت این دختر را توی دلم کاشتند: «از ادب و احترام، متانت و وقار چیزی کم ندارد، خانم است و زیبا، هر روز کنار پنجره مینشینم تا بیاید و برایم غذا درست کند، آنقدر با عشق آشپزی میکند که غذاهایش مزه محبت میگیرند.» شیرین ساعت را نگاه میکند، کمی نگران میشود، امروز لیلا کمی دیر کرده است. باید یک ساعت پیش میرسید. سمت تلفن میرود تا سراغ عروس خانم را از پسرش بگیرد: «الو، رضا، مادر، لیلا کجاست؟ هنوز نیامده، یه خبری ازش بگیر به من بده، دلشوره دارم مادر... . لعنت به این غروب... گوشی را قطع کرد...»

شب عروسی


هلهلهای به پا بود، عروس و داماد خوشبخت از سالن خارج شدند، مرکب گل زدهشان را سوار شدند و راه افتادند. رضا برای عروسش یکی از طبقات خانه مادرش را در نظر گرفته بود. مادر رضا کمی مریض احوال بود و عروس میخواست به جای مادر نداشتهاش به او خدمت کند. بوق، بوق، بوق بوق بوق... رضا سرش را از ماشین بیرون آورد و از مشایعتکنندهها خواست بوق نزدند، اما مگر میشد دوس تهای شاد و شنگولش را منصرف کرد... . یکی از اعضای کاروان، سپر به سپر رضا میراند، بوق میزد، ماشینسوارها دست میزدند و باصدای بلند «کل» میکشیدند.

رضا که خجالت کشیده بود، سرعتش را زیاد کرد تا دوشادوش آنها نباشد، اما راننده این ماشین س مجتر این حرفها بود... او هم سرعتش را زیاد کرد و برای اینکه کار جالبی کرده باشد یک سیگارت را داخل ماشین عروس و داماد انداخت... ساسان «راننده خاطی» با گریه گفت: «سرعت زیاد بود، صدای ترکیدن سیگارت کنترل ماشین را از دست رضا خارج کرد، نزدیک میدان بود، نتوانست ماشین را کنترل کند و...» به قول مادر رضا، تازه داماد با خانه آرزوهایش تنها چند متر فاصله داشت که این اتفاق برایش افتاد.

عاقبت یک زندگی


اورژانس رسید، دور و بر ماشین پر از آدم بود، مهمانها و عابرانی که هر کدام نظارهگر این تراژدی بودند و درددل خداخدا میکردند که برای هیچکدامشان اتفاقی نیفتاده باشد: «یک ساعته اینجاییم، معلوم نیست دارند چه غلطی میکنند، کسی هم پیدا نمیشه خبری بهمون بده...» برادر رضا هیجان زده و با صدای بلند با یکی از آشناها حرف میزد. چند اتاق آن طرفتر، بیش از نیم ساعت بود که پرستارها و دکتر کشیک میدانستند که لیلا مرده است. آنان تلاش میکردند رضا را از مرگ نجات دهند... یکی از پرستارها گفت: «انگار دوست ندارد برگردد... ! »

وقتی به هوش آمد 40 روزی میشد که که پدر لیلا رخت سیاه دخترش را به تن داشت. رضا هم دیگر نمیتوانست راه برود. تا آخر عمر چسبید به صندلیاش... . ساسان، مردی که عامل تصادف بود، بعد از این حادثه دچار افسردگی شدید شد و 3 ماه بعد از مرگ لیلا جسدش را در یکی از ویلاهای شمال کشور پیدا کردند. علت مرگ خودکشی در اثر استفاده زیاد از قرصهای خواب آور تشخیص داده شد، دکتر معالجش میدانست که ساسان در اثر افسردگی زیاد دست به خودکشی میزند.

شیرین مادر رضا هنوز هم مرگ عروسش را باور نکرده است. هر روز غروب منتظر است که او از راه برسد و برایش غذا درست کند، به ساعت تصادف که نزدیک میشوند مانند پرندهای در قفس خود را به در و دیوار میکوبد و... پدر لیلا هم روزهاست خود را در آینه نگاه نکرده است، ماههاست که میگوید: «بیچاره دخترم!» و... .

همشهری محله

کد خبر 124986

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار آسیب اجتماعی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز