چنگیز محمودزاده: اسمش امید است. می‌گوید 18 سال دارد. تازه پشت لبش سبز شده. شاید هنوز 18 سالش هم نشده باشد. دیشب از مرز رد شده و بار آورده است.

قاچاق کالا

 البته خودش می‌گوید «امشب رفتم و بار آوردم» اما منظورش همان دیشب است. با قاطرش 80 کیلو سیگار آورده که 90 هزار تومان برای آن خواهد گرفت اما نه به این زودی. یک هفته طول می‌کشد تا به پولش برسد؛ اگر برسد. مدام می‌خندد. لاغر و کشیده است و بیشتر از کلاس دوم راهنمایی درس نخوانده. 4 خواهر و برادر دیگر دارد و روستایشان آخرین روستایی است که جاده خاکی به آن می‌رسد. بعد از آخرین خانه روستا، کوه است و جنگل‌های تنک بلوط. مرز هم همان پشت‌ها باید باشد؛ پشت آن کوه‌ها. اسمش امید است، اما انگار چیز زیادی از «امید» نمی‌داند.

 چند وقته که می‌ری مرز؟
دو سه ساله که می‌رم.
هم سن و سال‌های تو هم همین کار را می‌کنند؟
بله.
کوچک‌ترین‌شون چند سالشه؟
16 سال.
پیرمردها هم میان؟
نه، پیرمردها نمیان.
بیشتر چه باری میارین؟
سیگار، چای، پارچه.
هر بار به شما چقدر کرایه می‌دن؟
میل خودمه. زیاد بار کنم زیاد می‌دن؛ قاطرم خوب باشه زیاد می‌گیرم.
مثلا حداکثر چقدر می‌گیری؟
100 هزار، 120 هزار.
تنها میری یا با کسی هستی؟
رفیق دارم. زیادیم. 200 نفر 300 نفر با هم می‌ریم.
اینجا دبیرستان هم دارید؟
نخیر.
برادر بزرگ‌تر از خودت هم داری؟
نه، من بزرگ‌ترم.
پدرت هم می‌آید مرز؟
پدرم نمی‌تونه دیگه. پیر شده.
اینجا خانه بهداشت هم دارید؟
داریم اما همیشه بسته است.
همان جا سر مرز پولتان را می‌گیرید؟
نه. دو روز، سه روز بعد می‌گیریم.
یعنی پول بار دیشب را هنوز نگرفتی؟
نه. تا یک هفته دیگر شاید بدهند. چند وقت پیش باری برای یکی آوردم و 3 ماه است که هنوز پولم را نداده و می‌گوید نیست.
شما زمین کشاورزی هم دارید؟
بله.
چی می‌کارید؟
گندم و جو
کشت گندم چقدر درآمد دارد؟
پارسال شد 300 هزار تومان.
اگر سر مرز شما را بگیرند با شما چه کار می‌کنند؟
من را 2 بار گرفته‌اند. یک‌بار قاطرم را کشتند، یک‌بار هم بهم پس دادند.
چقدر طول می‌کشد که بروید و برگردید؟
4 ساعت و نیم، 5 ساعت. فقط نیم ساعت، 20دقیقه‌اش خطر است. فقط همین.
دوست داری همیشه همین کار را بکنی؟
نه والله.
خب دوست داری چی کار کنی؟
هیچ کار دیگه‌ای نداریم مجبوریم همین کار را ادامه بدیم.
دوست نداری بری شهر یک کار دیگه بکنی؟
نه والله.

***
شهر در گرمایی که رانندگان‌ تاکسی می‌گویند بی‌سابقه است، به پهلوی کوه آبیدر یله داده است؛ زیر گرد و غباری که آرام‌آرام، آبی آسمان را کم‌رنگ می‌کند و برای مردم سنندج به مهمانی تقریبا همیشگی تبدیل شده است، شهر نفس‌نفس می‌زند و منتظر است آفتاب غروب کند تا ساکنانش به دامنه‌های آبیدر بروند و در سایه کوه، جانی بگیرند. از روی بلندی‌های آبیدر، تمام شهر پیداست.

«واحد» می‌آید روی تخت و زیر سایه‌بان می‌نشیند. می‌پرسد «از کجا آمدی دایی؟» او هم جوان است. 20 یا 21 سال بیشتر ندارد. روی دستش پر است از خط‌هایی که با تیزی رو پوستش نقش بسته‌اند. خط‌ها تازه هستند. می‌گوید: «از اینجا تمام شهر پیداست. نگاه کن. فقط خانه می‌بینی؛ نه کارخانه‌ای، نه صنعتی. توی شهر آنقدر تاکسی زیاد است که تمام خیابان‌ها زرد شده‌اند. هر کسی یک تاکسی خریده تا خرجش را درآورد.» پشت پنجره دکه‌ای که کنار آن نشسته‌ایم پوستری چسبانده‌اند که روی آن نوشته شده است:«سیگار زیانبار است، سیگار قاچاق زیانبارتر».

«واحد»، نشانی سیگار ارزان را می‌دهد که در بازار فردوسی پیدا می‌شود. خیلی چیزهای دیگر هم می‌شود در بازار فردوسی پیدا کرد. در یکی از خیابان‌های مرکز شهر سنندج، بازاری قرار دارد که در ورودی آن روی پارچه‌ای نوشته شده است: بازار فردوسی اما بین محلی‌ها با نام «چال شیطان» شهرت دارد. از شیب اول آن‌که بالا بروید، می‌رسید به مردانی که روی زمین نشسته‌اند و باکس‌های سیگار در مقابلشان چیده شده است. اگر کمی بالاتر بروید به راسته‌ای نزدیک می‌شوید که پر است از جعبه‌های بزرگ چای که روی تمام آنها با حروف عربی نوشته‌هایی چاپ شده است. کمی پایین‌تر از چایی‌فروش‌ها، راسته کوچه‌مانندی وجود دارد که عرضش خیلی کم است و 2 طرفش را مغازه‌های کوچکی پر کرده‌ است؛ مغازه‌هایی که یا آرایشگاه مردانه است یا کلوپ‌ بازی‌های کامپیوتری .

در آن دخمه‌های تنگ و تاریک، جوانان می‌نشینند، به صفحه‌های تلویزیون خیره می‌شوند، «جراستیک» را در دستشان می‌گیرند و با ظرافت، انگشتانشان را روی آن دسته‌ها بالا و پایین می‌برند. شهرت «چال شیطان» برای همین راسته است؛ راسته‌ای که طول آن به 100 متر هم نمی‌رسد اما همین طور که از این مسیر باریک و تاریک می‌گذرید، مردانی کنارتان می‌آیند و می‌گویند:«سی دی، پاسور ، مشروب». اسم اینجا چال شیطان است؛ چال شیطان.

***
در شهرهای کردستان گویا تاکسی فراوان است اما کرایه چندان ارزانی ندارد؛ شاید هم کرایه‌ تاکسی‌ها برای مسافران گران‌تر از مردم شهر باشد. مثلا از میدان ورودی مریوان تا دریاچه زریوار که راه چندانی هم نیست هزار و 500 تومان می‌گیرند. راننده از اهالی روستاهای اطراف مریوان است. 2 ماه پیش این تاکسی را خرید تا منبع درآمدی برایش باشد. کمی هم کشاورزی می‌کند اما درآمد زمین، کفاف خرجش را نمی‌دهد. می‌پرسد:

کجا می‌خواهی بروی؟
باشماق
باشماق؟ بیا خودم ببرمت.
چقدر می‌گیری تا باشماق؟
5 هزار تومن. گذرنامه داری؟
نه.
بدون گذرنامه سخته.
نمی‌خوام از مرز رد شم. مگه هنوز هم بدون گذرنامه از مرز رد می‌شن؟
از «پیله‌وری» می‌رن. آنجا راه‌بلدها هستند و می‌برنت.
شما سلیمانیه رفتی ؟
خود سلیمانیه نه، ولی هر روز می‌رفتم و بار می‌آوردم.

تا سال قبل که هنوز ماشین نخریده بود و امکان رد شدن از بعضی جاهای مرز وجود داشت با برادرش هر روز می‌رفتند و بار می‌آوردند. 4 قاطر داشت و برای بار هر یک از آنها 70 تا 80 هزار تومان می‌گرفت؛ هر کیلو بار، هزار تومان. آن موقع بیشتر شب‌ها در رفت‌وآمد بودند. مرز که بسته شد این تاکسی را خرید و حالا هر روز از روستایش تا مریوان می‌آید و آنجا کار می‌کند.

***
از مریوان تا مرز باشماق راه زیادی نیست. بیشتر از 20 دقیقه طول نمی‌کشد. باشماق همان جایی است که با داشتن گذرنامه به راحتی می‌شود از مرز عبور کرد و به کردستان عراق وارد شد. هیچ نیازی هم به ویزا نیست. اما باشماق بیشتر از آنکه محل رفت‌وآمد مردم باشد، یک دالان تردد برای خودروهایی است که کالا وارد، صادر یا ترانزیت می‌کنند؛ دالانی که حجم صادرات آن در سال گذشته بیش از 743 میلیون دلار بود. جاده مریوان به باشماق پر است از خودرو‌های سنگین و تانکرهایی که می‌آیند و می‌روند. لب مرز هم غلغله‌ای به پاست. باد که بلند می‌شود، تمام کامیون‌ها و آدم‌هایی که در شلوغی مرز می‌خواهند بروند یا می‌خواهند بیایند، در گرد و خاک گم می‌شوند. همه جا را بوی گازوئیل و سوختی گرفته که بار تانکرهاست. اما همه جای این خط نامرئی که کسی حق ندارد بدون اجازه از آن رد شود به این شلوغی نیست.

از مریوان برای رسیدن به باشماق هم می‌توانید مسیر تابلوهای راهنمایی و رانندگی را دنبال کنید، هم می‌توانید دریاچه زریوار را دور بزنید و بعد از عبور از چند روستا، در نزدیکی‌های باشماق به همان جاده‌ای برسید که تابلوها نشانی‌اش را می‌دادند. در این روستاها، انگار مردم به زندگی ساکت و آرام خود مشغول هستند. زمین‌های کشاورزی هر گوشه کوچکی را که پیدا کرده‌، پهن شده‌ و مردم هم جلوی مغازه‌ها و خانه‌های خود نشسته‌اند و عبور گاه و بی‌گاه ماشین‌ها را نگاه می‌کنند. در روستای «کانی‌سانان» سر و کله تویوتا لندکروزهای 3اف قدیمی پیدا می‌شود. کاوه وقتی از دور آنها را می‌بیند، می‌گوید: «پانکی‌ها».

پشت تویوتاها پر است از کارتن‌ ولاستیک‌های نو . کاوه می‌گوید «فقط پانکی‌ها توی این جاده‌های خاکی می‌تونن برن و بیان». چرا به این تویوتاها می‌گویند پانکی؟ کاوه می‌خندد و می‌گوید:«برای سرعتشان. خیلی تند می‌رن.». پشت پانکی‌ها پر است از بار . از یک جاده خاکی می‌آیند و می‌روند داخل جاده‌ای که انتهایش می‌رسد به مریوان. جاده خاکی خیلی خراب‌ است .جاده آنقدر باریک است که حتی نمی‌شود جایی برای دور زدن پیدا کرد.

مسیر خاکی در گرمای آفتاب همین طور از بین کوه‌های پوشیده از جنگل‌های بلوط می‌پیچد و بالا می‌رود. کاوه پیاده می‌شود، زانو می‌زند و نگاهی به کف خودرو می‌اندازد. نگران است اما باز هم سوار می‌شود و جلو می‌رود. روی زانوهای شلوار کردی‌اش، خاکی شده است. بالاخره جایی برای دور زدن پیدا می‌کند و راهی را که با هزار دردسر بالا آمده بود، با هزار سختی دیگر برمی‌گردد. جاده خاکی اصلی، کمی از جاده قبلی بهتر است و در آن سر و کله یکی از پانکی‌ها از دور پیدا می‌شود. کاوه می‌پرسد «می‌خوای با راننده‌ پانکی صحبت کنی؟»

کاوه از ماشین پیاده می‌شود و برای پانکی دست تکان می‌دهد. با هم به زبان کردی صحبت می‌کنند و راننده، خیره نگاه می‌کند به «ریکوردری» که جلوی صورتش گرفته شده است. کمی حرف می‌زند؛ از کارش، از بچه‌اش که مرده، از آنانی که اذیت‌شان می‌کنند و از پول درآوردنش. او در روستایی زندگی می‌کند که کار بیشتر ساکنانش قاچاق کالاست.

کد خبر 114001

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز