کامران محمدی: «فرمانده من» حالا به چاپ سی‌وششم رسیده است؛ کتابی 100صفحه‌ای که ازجمله موفق‌ترین خاطره‌نگاری‌های سوره مهر محسوب می‌شود و حاصل تدوین بی‌واسطه خاطرات 7رزمنده سال‌های دفاع‌ مقدس است.

طرح - کتاب

این رزمندگان حالا نویسنده‌اند و طبیعی است چیزی که می‌نویسند، تنها بیان خاطره نیست بلکه خواهی‌نخواهی به داستان هم نزدیک است؛ هرچند که در میان این 7تن، میزان تسلط به زبان و فرم ادبی، متغیر است و به شکل طبیعی، 7خاطره کتاب فرمانده‌من از این نظر یکسان نیستند؛ موضوعی که برای کتابی چون فرمانده من، کمترین اهمیت را دارد.

فرمانده من خاطرات رحیم مخدومی، احمد کاوری،‌ داوود امیریان،‌ علی‌اکبر خاوری‌نژاد، حسن گلچین، هادی جمشیدیان و عباس پاسیار است. این 7نویسنده 7خاطره کتاب کوچک فرمانده من، در سال‌های دفاع‌مقدس به شکل مستقیم در جبهه بوده‌اند و هرکدام به طور طبیعی، فرماندهی داشته‌اند؛ فرماندهانی که حالا هیچ یک در میان یارانشان نیستند و هریک در گوشه‌ای از ايران، از روستاهای مازندران تا بهشت‌زهرای تهران در جوار رحمت الهی آرمیده‌اند. حسن گلچین در خاطره‌اش، «مثل گل‌سرخ» نوشته‌اش را اینطور به پایان برده است:«نه غریبه و نه آشنا، هیچ‌کس به درستی نمی‌داند که صاحب این‌گور خاموش، سردار دلاوری بود که در جای‌جای صحنه نبرد افتخار آفرید و خاک مقدس جبهه، هنوز هم ردپایش را در آغوش گرفته و در حسرت آن گام‌ها، روز‌وشب خون می‌گرید.»

این سردار دلاور، علی‌غفاری است که مزارش در آزادشهر مازندران، کمی دورتر از روستای «توران ترک» و نرسیده به روستای «توران فارس» است. روی سنگ‌قبر او نوشته‌اند:«بسیحی شهید علی‌غفاری. محل شهادت: موسیان. مانند گل سرخ به دنیا آمدی، همچون گل سرخ زیستی و در خون سرخ غلتیدی. راه سرخت را ادامه خواهیم داد.»

شهید علی‌غفاری فرمانده یکی از گروهان‌های گردان صاحب‌الزمان، تیپ 25کربلا بود. حسن گلچین که در این گروهان، آرپی‌جی زن بوده و از نزدیک شهادت فرمانده‌اش را دیده، یکی از 7خاطره کتاب را نوشته است. داوود امیریان نوشته‌اش، «رمز یا زهرا(س)» را اینطور به پایان می‌برد:«بعد از آنکه از بیمارستان مرخص شدم، پرسش‌کنان محل دفن حاج‌حسین را پیدا کردم.

او را در قطعه 27گلزار شهدای بهشت‌زهرا دفن کرده بودند. روزی به حضورش شتافتم، بله، به حضورش، چرا که او هنوز حضور داشت؛ هنوز و هنوز هم، لحظاتی را به یاد خاطرات گذشته در سوگش گریستم.»حاج‌حسین، در صحنه‌ای از نوشته امیریان، خود را اینطور معرفی می‌کند:«برادران، این حقیر سراپا تقصیر، حسین طاهری هستم که ان‌شاءالله در گردان میثم در خدمت شما خواهم بود... .»حسین طاهری جانشین ابوالفضل کاظمی، فرمانده گردان میثم بود و در عملیات کربلای 5شهید شد.

اما شاید یکی از تلخ‌ترین خاطرات کتاب فرمانده من، «عقد آسمانی» نوشته هادی جمشیدیان باشد. او همرزم شهید «محمو‌د‌خادمی»، فرمانده سپاه بانه بوده و اینطور با او آشنا شده است:«برادر خادمی با چهره‌ای خندان با من صحبت کرد و بعد از یک سری سوال‌های مختلف، ناگهان پرسید: چقدر شجاع هستی؟ ما در اینجا به افراد شجاع و با ایمان نیاز داریم. دقیقا نمی‌دانستم که چه جوابی بدهم. با لحنی عادی گفتم: سعی خودم را می‌کنم و اگر خدا راضی باشد، حتی حاضرم جان ناقابل خود را فدای اسلام کنم. برادر خادمی با جذبه خاصی گفت: اینکه نشد! معیار انتخاب من چیز دیگری است. برو گوشه اتاق بایست، من به طرف تو تیراندازی می‌کنم و اگر دل و جرأت ایستادن داشتی، تو را می‌پذیرم. خیلی تعجب کردم. چرا که به هیچ‌وجه انتظار چنین برخوردی را نداشتم.

با این حال، به عشق خدمت در سپاه و با این فکر که او چنین کاری را انجام نخواهد داد، رفتم و همان جایی که گفته بود ایستادم. برای یک لحظه نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد. فقط از شدت صدای تیر گوش‌هایم سوت کشید و وقتی به اطرافم نگاه کردم، دیدم که در فاصله 30سانتی‌ من دیوار سوراخ شده است. بعد از چند دقیقه گفت: تو پذیرش شدی، از فردا بیا و لباس فرم بگیر و افتخاری با ما همکاری کن».این فرمانده عجیب، پیش از شهادت دردناکش، شهادت دختری را که قرار بود با او ازدواج کند و کسی هم اطلاع نداشت، می‌بیند. این دختر که یکی از همکاران سپاه بانه بود بر اثر حادثه‌ای که جمشیدیان چگونگی‌اش را توضیح نمی‌دهد، شهید می‌شود و خادمی می‌گوید:«بچه‌ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.»

تنها چند روز بعد، خادمی ساعت11شب یکی از نیروهایش را که به سختی بیمار بود، سوار خودرو می‌کند و همراه یک رزمنده دیگر وارد جاده‌ای می‌شود که آن ایام (سال59) بی‌نهایت ناامن بود. «هنوز چند دقیقه‌ای از رفتن آنها نگذشته بود که صدای رگبار گلوله، آرامش و سکوت شب را درهم شکست... .» از 3سرنشین این خودرو، تنها محمود خادمی شهید شد. یکی از 2رزمنده دیگر، بعدها ماجرا را اینطور تعریف می‌کند:«ما به طرف بیمارستان در حال حرکت بودیم که ناگهان از 3جهت به ماشین حمله شد. ما 2نفر از همان ابتدا زخمی شده و به حالت اغما در کف ماشین افتادیم، اما محمود به مقابله پرداخت و تا آخرین گلوله مقاومت کرد... .»
افراد کومله بی‌آنکه بدانند آن که روبه‌روی‌شان است، محمود خادمی، فرمانده سپاه است، «پس از به شهادت رساندن وی، برای خاموش کردن آتش خشم و کینه خود، نزدیک ماشین آمده و با تفنگ پ.پ.ژ که گلوله‌های تخم‌مرغی شکل دارد، قسمتی از صورت او را نیز از بین بردند و بلافاصله از محل دور شدند.»

از بین 7خاطره کتاب فرمانده‌من تنها نخستین خاطره، «من روز عاشورا برمی‌گردم» که رحیم مخدومی نوشته است، به شهادت فرمانده نمی‌انجامد و شاید به همین علت است که فرمانده در این خاطره، کامل معرفی نمی‌شود. تنها از فرمانده ریز اندام‌آذری گردانی سخن گفته می‌شود که بسیار شجاع است و باوجود قطع یکی از پاهایش در روز اول‌محرم، 10روز بعد، عاشورا،‌ با عصا به جبهه بازمی‌گردد.

این خاطره، اگرچه به لحاظ ساختار نگارشی،‌ شاید تکنیکی‌ترین نوشته کتاب باشد و به میزان زیادی داستانی است، اما به همین علت، اثرگذاری خاطرات دیگر کتاب را ندارد و حس ویژه‌ای که در 6داستان دیگر موج می‌زند، کمتر در اولین خاطره درک می‌شود. این حس ویژه در خاطره دوم، با شروع قاطعانه و پایان شگفتش، ناگهان اوج می‌گیرد و در باقی خاطرات نیز به میزان متغیر، باقی می‌ماند؛ حسی که شاید مهمترین علت موفقیت کتاب باشد.
احمد‌کاوری خاطره دوم، «شب‌هور» را اینطور آغاز می‌کند:«این سطور حدیث صلابت و یادواره سیدعلیرضاقوام، معاون گردان نوح از لشکر 21امام‌رضا(ع) است. حدیثی چنان عظیم و پرشکوه که گاه به تخیل شبیه‌تر است تا واقعیت... و من تنها برای کسانی می‌نگارم که به ایمان خویش، ایمان دارند!» کاوری درست نوشته است.

حکایتی که او از نحوه شهادت علیرضا‌قوام نقل کرده است، تا حد غیرقابل باوری خیره‌کننده و حیرت‌انگیز است. کاوری و قوام یک روز پیش از عملیات سوار بر قایق برای شناسایی مسیر عملیات، لابه‌لای نیزارهای هور در حرکتند. قوام جایی از قایق پیاده می‌شود و برای بررسی راه به درون نیزارها می‌رود. چند دقیقه بعد صدای انفجار می‌آید. کاوری می‌رود و قوام را می‌یابد:«از موانع خورشیدی می‌گذرم و آنجا، کمی دورتر، سایه‌وار، علیرضا را نشسته می‌بینم که دوربین به چشم به رو‌به‌رو می‌نگرد. تا چند قدمی‌اش جلو می‌روم و صدایم را خفه می‌کنم: علی... با اشاره دست، مرا می‌خواند. به یک خیز کنار او می‌رسم و گوشم را نزدیک دهانش می‌برم.

من تا فرداشب می‌مونم. بچه‌ها از همین‌جا عمل کنن. برو!
من هیچ حرفی نمی‌زنم. می‌دانم که هر کاری را به صلاح انجام می‌دهد. به سرعت برمی‌گردم... .»
فردا شب، وقتی که عملیات کربلا 5آغاز می‌شود، کاوری همراه باقی رزمنده‌ها به همان نقطه می‌رسد:
«و علیرضا، همچنان سایه‌وار نشسته است. سرعت می‌گیرم و سراسیمه تا کنارش می‌دوم.
علی آمدیم... علی!

و اما ناگهان می‌شکنم. دو پای علیرضا، از زانو قطع شده بود و دستانش، چون دو ستون محکم، نشسته‌اش داشته بودند. و آن انفجار، در کار ملکوتی ساختن او شده بود... .»
خاطره آخر فرمانده من، حکایت شهادت «مسیح کردستان» است که عباس پاسیار نوشته است؛ شهید محمدبروجردی، فرمانده سپاه منطقه غرب که به خاطر چهره‌بور و روحیه مهربان و نرمش، به مسیح کردستان معروف شده است. پاسیار در این خاطره، روحیات و عادت‌های بروجردی را شرح می‌دهد و در پایان نیز نحوه شهادت او را ترسیم می‌کند. کتاب با این سطور به پایان می‌رسد:«ما پیشاپیش حرکت کردیم و برادر بروجردی به همراه 3تن دیگر، با یک جیپ ارتشی به دنبال ما به راه افتادند. هنوز مدتی نگذشته بود و فاصله چندانی با آنها پیدا نکرده بودیم که ناگهان صدای انفجار مهیبی از پشت سر بلند شد. ماشین آنها روی مین رفته بود و قبل از آنکه ما به آنها برسیم، آنها به آرزوهای‌شان رسیده بودند. چهره گلگون محمد هنوز متبسم بود و یک لحظه در نظرم آمد که گفت: فزت و رب الکعبه.»

کد خبر 112639

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز