دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۸
۰ نفر

محبوبه ذالیانی : کله صبح وقتی هوا گرگ و میش است و شهر هنوز از خواب بیدار نشده و از ترافیک و دود و آدم‌هایی که همیشه عجله دارند، خبری نیست، کار آنها شروع می‌شود.

کافی است خود را به نخستین چهارراه، پل روگذر یا هر محل دیگری که تو چشم باشد برسانند، بعد کارشان را شروع می‌کنند.

 ردیف تا ردیف می‌نشینند. این یعنی، ما کارگریم. هدف همه‌شان یکی است؛ پول درآوردن و ارسال آن برای خانواده‌ای که به حداقل‌ها هم قانع هستند. به همین خاطر وقتی هوا هنوز نیمه‌روشن است یکجا جمع می‌شوند و با نگاهی ملتمسانه یا شاید هم متعجب به آدم‌هایی چشم می‌دوزند که با آنها ملیت یکسانی دارند ولی تفاوت‌شان به اندازه صدها کیلومتر است. در مقابل، رهگذران، بی‌اعتنا به آنها با سرعت از کنارشان رد می‌شوند، انگار آنها اصلا وجود خارجی ندارند. ساعت به 10 که می‌رسد و از کار خبری نمی‌شود بساطشان را کم‌کم جمع می‌کنند.

لیمان 3-2 ماهی است که برای کار از کرمانشاه به تهران آمده است. همیشه با یک شلوار کردی و مشکی سر چهارراه، راه می‌رود. به محض اینکه یک نفر برای کار به سمت آنها نزدیک می‌شود، می‌پرد جلو و با چرب‌زبانی که آمیخته با لهجه کردی است، می‌گوید: «آقا چی کار داری؟ هر کاری داشته باشی می‌تونی روی ما حساب کنی.» بچه‌هایی که او را می‌شناسند به دل نمی‌گیرند؛ حتی مسخره‌اش هم می‌کنند. ولی تازه‌واردها ناراحت می‌شوند و می‌گویند: «این بچه می‌خواهد حق ما را بخورد.» سن و سال زیادی ندارد ولی ظاهرش به مردان 29-28ساله می‌ماند. با این حال چهره و رفتار ناپخته‌اش قبل از آنکه خودش حرفی بزند سنش را فاش می‌کند.

18سال بیشتر ندارد. رویاهای دست‌نیافتنی زیادی را در سرش پر و بال می‌دهد و از اینکه واقعی نشوند ابایی ندارد. می‌خندد مثل آدم‌های جا افتاده. می‌گوید: «خودم را تبعید کردم... . تو شهرمان کار بود ولی در حد بخور و نمیر. من که به این چیزها قانع نیستم. دوست دارم زودتر وضعم خوب بشود.» وقتی از آرزوهایش می‌گوید شوق کودکانه‌ای در چشم‌هایش برق می‌زند، لبخند ملایمی بر لبانش ظاهر می‌شود، به دور دست نگاه می‌کند و می‌گوید: «به‌خودم قول دادم تو بالا شهر تهران یک خانه بخرم با یک ماشین مدل بالا، بعد هم زن بگیرم.»

لیمان از غربت تهران می‌ترسد و می‌گوید: «کافیه بفهمند در این شهر کسی را نداری و غریبی، دیگر کار تمام است. اوایل، پول‌هایم را در خانه قایم می‌کردم تا اینکه یک بار یکی از هم‌اتاقی‌هایم غیبش زد. با رفتن او پول‌های من هم گم شد. من که حسابی اعصابم خرد شده بود دنبال یک نفر می‌گشتم تا همه تقصیرها را گردن او بیندازم. همین کار را هم کردم و به یکی از دوستانم گفتم پول‌هایم را او برداشته است.

شب هم چند تا از دوستانم را جمع کردم و رفتیم سراغش. تا جایی که می‌خورد زدیمش. بعد از آن دیگر روی برگشت به آن خانه را نداشتم تا اینکه بعد از چند وقت که یکی از بچه‌های آنجا را دیدم گفت فلانی که یکدفعه غیبش زده بود، یک روز زنگ زد و گفت پول‌ها را او برداشته و دررفته بود. بعد از آن دیگر پول‌هایم را جایی قایم نکردم. یک حساب در بانک باز کردم و وقتی حقوقم را می‌گیرم مستقیم می‌گذارم در بانک، اینطوری خیالم هم راحت است.»

دوست دارم برگردم شهرمان

محسن از تبریز آمده خونگرم است و آرام. کافی است یک سؤال ساده بپرسی تا درد دلش باز شود و با لهجه شیرینی که بخش زیادی از آن تبریزی و بخشی هم تهرانی است بی‌وقفه حرف بزند. قسمت جالب صحبت هایش وقتی است که به بحث شیرین خانه و خانواده می‌رسد آن وقت است که حسابی هیجانی می‌شود و همه را با کانال تبریزی می‌گوید. «تازه دختر مردم را عقد کرده بودم و می‌خواستم سر و سامان بگیرم و بروم سر خانه زندگی خودم. زن گرفتم تا از تنهایی دربیایم ولی آمدم توی این شهر درندشت و تنها‌تر هم شدم.» تازه چند روز از نامزدی‌اش نگذشته بود که کارش را از دست داد، بعد از آن هر چقدر دنبال کار گشت پیدا نکرد؛ «پاقدمش برایم خوب نبود.» (می‌خندد)

وقتی درباره نامزدش می‌پرسم واینکه دلتنگش هست یا نه کمی سرخ و سفید می‌شود و با خجالت می‌گوید: «مگر می‌شود که فکر نکنم. اگر برایم مقدور بود هر هفته می‌رفتم پیشش ولی از وقتی آمدم تهران هنوز نتوانسته‌ام بروم و او را ببینم. تازه تلفنی هم به‌زور حرف می‌زنیم بودجه‌مان نمی‌رسد. با اینکه این‌قدر دلم تنگ شده است ولی دوست ندارم او به تهران بیاید.   دوست دارم من بروم شهرمان.» محسن  از تهران خوشش نمی‌آید. «این چه شهری است؟ پر از دود و دم و کثیفی. یک زمانی می‌گفتم اگر کلاهم در تهران بیفتد نمی‌روم آن را بردارم ولی حالا قضیه فرق دارد. آن موقع مجرد بودم کله‌ام باد داشت اما الان دیگه زن دارم و مجبورم هر کاری انجام بدهم.»

غذا می‌خوریم در حدی که کار کنیم

عباس 23 سالش که تمام شد از گرگان قصد عزیمت به تهران را کرد. آنطور که خودش می‌گوید نسبت به هم‌دوره‌ای‌هایش خیلی جلو است چون به تهران آمده، حسابی کار کرده و توانسته پول خوبی جمع کند. همه کاری هم انجام داده است از کار در ساختمان گرفته تا رستوران و پیک موتوری. با وجود ظاهر سرسختی که دارد متین رفتار می‌کند و حرف می‌زند. وقتی از خانواده‌اش می‌گوید معلوم می‌شود وابستگی عاطفی زیادی به آنها دارد. «هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روز از خانواده‌ام دور شوم. وقتی به مادرم فکر می‌کنم دوست دارم در این شرایط کنارم باشد. مطمئنم اگر اینجا بود خیلی راحت‌تر مشکلاتم را تحمل می‌کردم. حالا که نیست مجبورم با کار سرگرم شوم، اینطوری کمتر فکر و خیال می‌کنم.» داشتن این احساس از آن ظاهر سخت، بعید است.

ناصر با برادر عباس دوست بود. بعد از مدتی ارتباطش با عباس بیشتر و بهتر از برادرش شد. ناصر، مرد یک خانواده 3نفره است. وقتی بیکار شد تصمیم گرفت به تهران بیاید. عباس هم که تازه از سربازی برگشته بود و دنبال کار می‌گشت همراهش آمد. عباس می‌گوید: «اگر ناصر نبود یک لحظه هم نمی‌توانستم غربت را تحمل کنم.» این نظر را ناصر هم دارد. «اگر شبیه هم بودیم، جدی‌جدی فکر می‌کردند داداشیم که این قدر هوای هم را داریم.»

ناصر، هم دلتنگ خانواده‌اش است و هم نگران آنها، گاهی عذاب‌وجدان هم ضمیمه دردهایش می‌شود و زمینه لازم را برای یک لحظه یا ساعت یا حتی یک روز دردناک فراهم می‌کند. «زن و بچه‌ام را رها کردم و آمدم اینجا برای کار. البته خانواده‌ام نزدیک‌شان هستند ولی وقتی خودم بالا سرشان باشم خیالم راحت‌تر است. دست خودم نیست وقتی بیکار می‌شوم مرتب به آنها فکر می‌کنم.» از خورد و خوراکش که می‌پرسم می‌گوید: «غذایی که ما اینجا می‌پزیم کجا و غذای خانه و دست پخت زنم کجا؟ من آمده‌ام اینجا کار کنم تا پول دربیاورم و بفرستم برای زن و بچه‌ام. به خاطر همین خیلی پی خورد و خوراک نیستم.

در حدی غذا می‌خورم که سیر شوم و جان کار کردن داشته باشم.» از عباس درباره مشکلات زندگی گروهی می‌پرسم و اینکه تا به حال با هم‌اتاقی‌هایش مشکلی داشته یا نه؟ «همه ما کارگریم و حال همدیگر را خوب می‌فهمیم. همه‌مان وقتی از سر کار بر می‌گردیم آن‌قدر خسته‌ایم که دیگر حوصله دعوا کردن نداریم، به همین خاطر سعی می‌کنیم با هم کنار بیاییم.»

دلتنگی دخترها بیشتر از پسرهاست

دیگر فقط مردان نیستند که برای کار کردن یا به قول معروف «درآوردن یک لقمه نان»، به شهری دور از زادگاهشان عزیمت می‌کنند و طعم مشکلات ریز و درشت آن را می‌چشند. خانم‌های زیادی هستند که برای کار به شهرهای دیگر (بیشتر تهران) می‌آیند و در کارخانه‌ها یا کارگاه‌ها مشغول می‌شوند.

 مریم همراه 5 نفر از دوستانش از دامغان به تهران آمده است. البته از وقتی پا به تهران گذاشته اسمش هم مثل ظاهرش تغییر کرد و شد: مسیح. زمانی که موضوع آمدن‌شان را با خانواده‌هایشان درمیان گذاشتند، مخالفت کردند ولی کم‌کم خانواده یکی، دلش به خانواده دیگری گرم شد و بالاخره اجازه دادند که 6دختر 20-19ساله به تهران بیایند و در یک خانه 50متری، نزدیک یک تولیدی زندگی کنند. مسیح می‌گوید: «تا الان که همه چیز خوب پیش رفته، تنها چیزی که فشار می‌آورد دلتنگی است. دلتنگی دخترها همیشه بیشتر از پسرها بوده و هست. مواقعی پیش می‌آید که یکی از بچه‌ها گریه می‌کند بقیه هم انگار که دنبال بهانه می‌گردند می‌زنند یکدفعه زیر گریه. انگار که خدای نکرده کسی مرده باشد.»

مسیح و دوستانش یک‌بار در آزمون کنکور سراسری شرکت کردند ولی قبول نشدند. دنبال کار هم که رفتند پیدا نکردند. به همین خاطر تصمیم گرفتند به تهران بیایند. «دوست دارم دانشگاه بروم به‌خصوص که با وجود دانشگاه‌های علمی-کاربردی و پیام نور ورود به آن راحت هم شده ولی اینطوری شرایطم سخت می‌شود چون کمتر به کارم می‌رسم و اگر کار نکنم سهم کرایه خانه و خرجی خانه را نمی‌توانم بدهم. بالاخره یا باید کار کنم یا درس بخوانم. ولی دوست دارم آن‌قدر پول داشته باشم که دیگر نیازی به کار کردن نداشته باشم، بعد مثل هم‌سن و سال‌هایم بروم دانشگاه.»

کد خبر 111437

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز