خدا
زمین را برگزیده
خدا
از خاک آدم را آفریده
خدا
زمین را خانه آدم و بنیآدم کرده است
خدا
آدم را برانگیخت
خدا
به آدم و فرزندان آدم
خلعت جانشینی خود در زمین بخشید
خدا
از قدیم
از خیلی پیش از این
با ساکنان زمین
عهد دوستی بست
خدا
از سر دوستی و
به نشانه یادآوری آن عهد
خانه خودش را
در گوشهای از همین زمین بنا کرد و
همه را، از دور و نزدیک به دیدن فراخواند
خدا
از سر مهربانی
درِ خانهاش را
به روی هیچ یک از اهالی زمین نمیبندد
ولی
یک بار
فقط یک بار
دیوارهای خانهاش را
به روی تو و مادرت باز کرده است
خدا
خانهاش را
به نشانه دوستی
برای یادآوری عهد دیرین
به رویت گشود و
تو را
که نماد امیدی
برای سرسبز ماندن زندگی
به ما زمینیها بخشیده است
* * *
میگویند پدرت نه ثروت چندانی داشت تا به یمن مال و دارایی بر قریش سرافرازی کند و نه فرزندان بسیار و توانا تا به پشتوانه آنان، در آن روزگار، عزت و بزرگی بیابد. البته او اینها را نداشت؛ اما افق نگاهش بلند بود و در هنگام بخشش، دستی گشاده داشت و خلق و خوی خوشش، بزرگواری و محبت مردم را برایش به همراه آورده بود و پیدا بود خدا نگاهی فراتر از اینها به او و خاندانش دارد.
مردم عرب آن روزگار هرطور که بودند و دست به هر کاری که میزدند، همه حرمت خانه خدا، حرمت کعبه را نگه میداشتند. نام این خانه را جز با بزرگی و تعظیم نمیبردند و برای مهمترین کارهایشان، در کنار این خانه به شور مینشستند و تصمیم میگرفتند. گویی کعبه را بر هر تصمیم بزرگ خود گواه میگرفتند و حالا خدا میخواست به تو و پدر و مادرت سهمی از این بزرگی ببخشد و خاطرهای بینظیر برای تو و مردم آن دوره بیافریند؛ خاطرهای که برای همیشه بهیاد تاریخ بماند.
«اگر بتوانیم رشتههای در هم بافته زمان را از هم بگسلیم و از میان آنها بگذریم و برعکس امواج زمان به سوی گذشته شنا کنیم، فاطمه، دختر اسد، را میبینیم که برای تبرک به سوی خانه خدا میشتابد... به سوی کعبه روی میآورد و بارها گرد آن طواف میکند. هنگام طواف گاهی بر پرده خانه دست میکشد و گاهی آن را میبوسد.
چیزی نمیگذرد که میبینیم پاهایش سست شده و نزدیک است از پای در آید. ابتدا اهمیت نمیدهد و میکوشد تا خود را سرپا نگه دارد. برخلاف این تحمل اما نزدیک است از پا بیفتد. ناچار دست به پرده کعبه میرساند و از آن کمک میجوید. دردی حس میکند که حسابش از یادش رفته بود. به زحمت خودش را نگه میدارد. به هر سو چشمم میگرداند شاید در آن اطراف، همسرش ابوطالب را ببیند. ابوطالب آن جا نیست، چون پیشبینی این پیشامد از حساب او هم بیرون بوده است. نگران میشود. میاندیشد مبادا مردمی که در رواقها و گوشه و کنار خانه هستند، او را نگاه کنند. خود را به گوشهای میکشد و آهسته در میان پردههای کعبه از چشمها پنهان میشود.
حالا فقط صدایش را میتوان شنید. فقط همهمه و نالههایی به گوش میرسد. گوش هم به درستی نمیتواند آن همهمه و آن نالهها را درک کند. نالهها سختتر میشوند. صدا دورتر میشود. گویا صدا از عمق درهای میرسد. کمی بعد صدای بریده بریده گریهای با این ناله در هم میآمیزد...
فاطمه، دختر اسد، دوباره پیدایش میشود. از لابهلای پردههای کعبه بیرون میآید. ناتوان و رنگ پریده، نوزادی در آغوش گرفته است و میآید...»*
* نقل با کمی ویرایش از جلد اول کتاب امام علیبن ابیطالبع (طلوع خورشید) نوشته «عبدالفتاح عبدالمقصود» و ترجمه مرحوم آیتالله سیدمحمود طالقانی، شرکت سهامی انتشار، چاپ اول قطع جیبی: شهریور 1361، صفحههای 64 تا 66