یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۵:۴۵
۰ نفر

مهدی امام‌بخش: جزیره شاتر، فیلم جدید مارتین اسکورسیزی از نظر پرداختن غیرمستقیم به رابطه عقل و جنون بی‌نظیر است.

رسوخ این رابطه در تار و پود اثر چنان است که پی داستان براساس این رابطه ریخته شده و به رابطه جنون و عقل حتی در ساختار داستان توجه شده است؛  آنگونه که مخاطب تا پایان فیلم از دریچه روایت یک مجنون می‌نگرد. او دیوانه‌ای است که عاقلانه در پی یافتن مجنون فراری است و عاقلی است که همراه با دیوانه‌ای در حال درمان است. شاید اگر فوکو می‌خواست فیلمی برای نشان دادن گفت‌وگو و عدم‌تمایز عقل و جنون بسازد یکی از بهترین داستان‌ها همین داستان بود. مطلب پیشاروی تلاش دارد با نگاه فوکویی به تحلیل این فیلم بپردازد.

از نظر فوکو عقل از راه شناخت و مرزبندی با جنون است که با نهاد‌های انضباطی و معرفتی همدست می‌شود و در فیلم جزیره شاتر این مرزبندی به‌گونه‌ای است که جزیره به‌عنوان مکانی کاملا جدا از جامعه انسانی نشان از قطع کامل همان گفت‌وگویی است که توسط فوکو در مقدمه تاریخ جنون به آن اشاره شده بود: انسان مدرن در قلمرو آرام و بی‌کشمکشی که در آن جنون، بیماری روانی تلقی می‌شود دیگر با دیوانه گفت‌وگویی ندارد.
 در یک سو، انسان عاقل جای دارد که پزشک را به نمایندگی از خود به سوی جنون می‌فرستد و بدین‌ترتیب هر نوع رابطه با جنون را خارج از کلیت مجرد بیماری ناممکن می‌سازد... بین آن‌دو،  زبان مشترک وجود ندارد یا بهتر است بگوییم دیگر وجود ندارد. تلقی جنون به مثابه بیماری روانی در اواخر قرن هجدهم، خبر از گفت‌وگویی قطع شده داشت.

نشان آن بود که جدایی عقل و جنون امری محقق است... زبان روانپزشکی که تک‌گفتار عقل درباره جنون است جز در چنین سکوتی نمی‌توانست ایجاد شود. به این ترتیب زندگی در داستانی که مجنون، عاقل داستان است و مخاطب تا آخر فیلم از امکان جنون او بی‌اطلاع است سؤال همیشگی‌ای را دوباره مطرح می‌کند: مرز دیوانگی و نادیوانگی کدام است؟ در واقع در جزیره شاتر شما ماجرا را به‌عنوان یک دیوانه، زندگی می‌کنید و تا پایان می‌پندارید که عاقل بوده‌اید. اما در پایان داستان، همانند کودکی که از کابوسی وحشتناک می‌پرد و از خواب بودن اتفاقات خوشحال می‌شود، شما هم از اینکه این تنها فیلم است نه یک ماجرای واقعی خوشحالید؛ چون شما هم همراه این داستان می‌توانستید دیوانه قلمداد شوید.
 اینگونه است که این فیلم به ناعقلانی بودن تاریخ دیوانگی صحه می‌گذارد به‌گونه‌ای که حتی مخاطب هم ناخودآگاه نقش قدرت را در این تاریخ لمس می‌کند.

هر چند که در خود داستان نیز این قدرت مثل هوا، همه جا حس می‌شود و وجود دارد و از زبان پزشکی که اکنون بیمار روانی همان آسایشگاه است به صراحت به آن اشاره می‌شود. این واقعیت تلخ این است که اگر جامعه، فردی عاقل را دیوانه شمارد او عملا دیوانه محسوب می‌شود و راهی برای اثبات دیوانه نبودنش نیست. به‌عنوان مثال می‌توان جامعه‌ای را فرض کرد که در آن دیوانگان به معنای باور‌های اجتماعی ما در آن از اکثریت برخوردار باشند، بنابراین وقتی در چنین جامعه‌ای تنها پیوند، عقل اکثریت با نهاد‌های معرفتی و انضباطی است که دیوانه را مشخص می‌کند، عاقلان، دیوانه خواهند بود.

از نظر فوکو هرگاه گفتار نظری با کردار فلسفی، پزشکی، اداری و قضایی همدست شود تکوین می‌یابد. او از این طریق می‌تواند تبانی روانپزشکی، پزشکی و دیگر نهادهای ظاهرا بی‌طرف را در به‌بند‌کشیدن جنون اثبات کند. این واقعه از حبس بزرگ قرن هفدهم آغاز شده است، هنگامی که بیمارستان عمومی پاریس افتتاح می‌شود. بیمارستان در واقع محل در‌آمیختن اخلاق و نظام کیفری‌ای است که در پوشش دانش پزشکی به این کار ادامه می‌دهد. بدین شکل بیمارستان می‌تواند دستگاه نظارت بر جامعه و حافظ امنیت و نظم آن باشد و خود هم به شکل زندانی که عقل در آن حکومت می‌کند ناهنجاری‌های اجتماعی را حبس کند و هم با قدرتی قضایی درصورت لزوم آنها را محاکمه کند و کیفر دهد.

در این قرن، قدرت قضایی بیمارستان تنها از پادشاه نشأت گرفته و از دسترس اشراف و روحانیون خارج بود،  به‌شکلی که فوکو آن‌را اینگونه روایت می‌کند: بیمارستان عمومی دارای حاکمیتی تقریبا مطلق بود، دادرسی آن قاب اعتراض نبود و حق قطعی، اجرای حکم داشت بی‌آنکه قدرتی دیگر بتواند آن را باطل کند. قدرتی حیرت‌آور در محدوده قانون که شاه بین نیروی انتظامی و دادگستری ایجاد کرد: بیمارستان نیروی سوم سرکوب بود.  این دستگاه چنان بازده بالایی داشت که اشراف را هم به صرافت راه‌اندازی دستگاه‌های مشابه انداخت. ضابطه اصلی محکومین در این زندان‌ها و دارالتادیب‌های راه‌اندازی شده در کل اروپا بی‌عقلی بود.

بی‌عقلی جرمی بود که به تمام انواع مخلان نظم اجتماعی نسبت داده می‌شد و شامل ‌بی‌خانمانی، دانش‌آموز فقیر و بیمار، دهقان رانده شده از زمین خود، عیاش، پسر بر باد‌دهنده ارث و پدری که خانواده را ترک کرده، کسانی که خودکشی کرده‌اند و روسپی و بیکار و دیوانه‌ می‌شد.

در میان این طیف گسترده اما، جنون، در وضعیتی کاملا منحصر به فرد قرار داشت به‌گونه‌ای که پس از حبس بزرگ نیز در زندان جامعه باقی ماند و از چنگ قدرت طرد‌کننده آن، رهایی نیافت. جنون نه قادر به تولید و کار برای ایجاد ثروت بود و نه نظم اجتماعی به‌وجود آمده می‌توانست آن‌را در خود بگوارد؛ بنابراین آسایشگاه به‌وجود آمد. همانگونه که در فیلم نیز بر آن تأکید می‌شود با تولد آسایشگاه دیوانه را بیمار دانستند.

همانگونه که در فیلم هم به آن اشاره می‌شود حتی دیوانگانی که مرتکب جرم شده‌اند تنها بیمار محسوب می‌شوند و به ظاهر از شکنجه و غل و زنجیرهای گذشته رهایی یافته‌اند اما در واقع به ابژه‌‌ای برای پزشکی و دستگاه قضا مبدل شده‌اند. به زبان خودمانی آنها به جای شکنجه و غل و زنجیر به موش آزمایشگاهی تبدیل شده بودند؛  چیزی که صراحتا در فیلم بسیار آشکار به آن پرداخته می‌شود و فانوس دریایی جای آزمایش این موش‌هاست و این صحنه‌ها در فیلم به هیچ وجه اتفاقی طراحی نشده‌اند.

روانپزشک می‌کوشد که تنبیه و نظم را در بیمار سرکش درونی کند تا وجدان در او ساخته شده و از درون نیز در زندانی روانی گرفتار شود. در نتیجه بیمار در دو زندان درونی و بیرونی، در حبسی جهنمی گرفتار می‌آید که هزار قفل آهن‌جوش‌گران داشته باشد. دیوانه را به مثابه انسانی که در اصل و آغاز از خرد بهره‌مند بوده است دیگر به‌دلیل جنون مجرم تلقی نمی‌کردند اما دیوانه به مثابه دیوانه و در چارچوب این بیماری‌ای که دیگر به‌دلیل آن مقصر پنداشته نمی‌شد باید خود را مسئول آن دسته از اعمال خود می‌دانست که اخلاق جامعه را آشفته می‌کرد. آسایشگاه جایی شد که در آن وحشت آزاد و فارغ بال دیوانه جای خود را به اضطراب خفقان‌آور حاصل از احساس مسئولیت می‌داد.

ترس دیگر از آن سوی میله‌های زندان حکومت نمی‌کرد، بلکه با واسطه وجدان، تنبیه و سرکوب می‌کرد. (تاریخ جنون ص243‌) در فیلم اسکورسیزی نیز در ملاقات خیالی بیمار با زن فراری نشان می‌دهد که مجنون از این سیر جدید تنبیه با خبر شده است. او می‌فهمد که مورد مطالعه است و این مورد مطالعه قرار گرفتن برای بازگشت دوباره به آغوش نظم اجتماعی،  عقلانی نیست و زاییده قدرت طرف مقابل است و بس. در گفت‌وگویی که با زن فراری درون خود دارد نشان می‌دهد که دیوانگی یک برچسب است که عاقلان نیز از آن در امان نیستند.

در کل روند درمان در داستان نیز ما شاهدیم که دکتری که در پایان بسیار مصلح، خیرخواه و معصوم تصویر می‌شود، در تمام طول فیلم در حال درونی‌سازی‌ زندان در بزرگ‌ترین پروژه خود یعنی خطرناک‌ترین مجرم دیوانه است. در واقع او به هیچ وجه به فکر دیوانه نیست. او در پی انتقال تمام قدرت زندان، قاضی و نگهبان و جادوگر به‌خود به‌عنوان درمانگر است به‌گونه‌ای که شخصیت بسیار قدرتمند، افسانه‌ای و کاریزماتیک خود را با رام‌کردن تنها مورد نقض کامل کند. اگر بتواند احساس مسئولیت را در ضربه نهایی در فانوس دریایی نسبت به رفتارهای ناقض نظم اجتماعی در بیمار بیدار کند وجدان ایجاد شده بیمار برای همیشه در زندان این احساس مسئولیت درونی و زیر سایه الوهیت پزشکی باقی خواهد ماند.

این روند آن سان که فوکو می‌گفت گونه‌ای از گفت‌وگوی بی‌صدا در حبس بود که از آن پس پزشک محل تجمیع پدر، خانواده، قاضی و قانون بود که به او جایگاهی خداگونه می‌داد. احترام و شأن او از دانش او ناشی نمی‌شد احترامش به‌دلیل عزم جزم و خلل‌ناپذیر و ضمانت اخلاقی و حقوقی‌اش بود. آلتوسر نیز به مجسم شدن ایدئولوژی در قالب نهادهای مادی اشاره کرده است که زیر‌بنای وجدان را می‌سازد و فرد با احساس گناهی که دارد همواره توسط ایدئولوژی و خودش محاکمه می‌شود؛ دادگاهی که پایانی نخواهد داشت. اینگونه است که آسایشگاه در اقدامی به ظاهر نوع پرستانه و انسانی جنون را از سویه حیوانی که به آن منتسب بود رهایی داد تا او را در کنف حقوق بشری و قضایی دربیاورد و پزشک را به‌عنوان خدای آسایشگاه معرفی کند.

این بازگشت عقل به اسطوره است. آسایشگاه از ویرانه بیمارستان عمومی سر برافراشت و از خاکستر آسایشگاه روانپزشکی و روانکاوی‌زاده شد. فروید کوشید تمام قدرت آسایشگاه را به روانکاو منتقل کند، جایگاه جادویی پزشک را تعالی بخشد و زوج پزشک و بیمار را شیء‌واره‌تر کند. روانکاو نشسته بر صندلی مخصوص، پشت سر بیمار و مسلط بر او، بیمار را به سخن می‌آورد و خود سکوت ازلی را حفظ می‌کند.

در روانکاوی، جنون دوباره زبان گشوده است اما این بار در مقام مجرمی که خود به جرم خود معترف است. او مجبور به اعتراف است زیرا از طرف وجدان و روانکاو استیضاح شده است و تنها زمانی رهایی می‌یابد که در بارگاه قانون درون و بیرون توبه کرده و سرسپردگی‌اش را به نظم اثبات کند. اینگونه است که در پایان داستان، گریزی از مجازات نیست زیرا مجرم بار دیگر طغیان کرده است و زیر فشار خرد‌کننده آسایشگاه و قدرت افسون‌کننده روانپزشک خرد نشده است و تن به بیگانه‌شدن نمی‌دهد تا ابژه بودن خود را بپذیرد و با پذیرش تقصیر و خطایش به آگاهی از موقعیت خود به مثابه فاعل (‌سوژه‌) آزاد و مسئول برسد.

کد خبر 110036

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز