یکشنبه ۶ تیر ۱۳۸۹ - ۱۹:۵۸
۰ نفر

مژگان بابامرندی: هوا آفتابی است. و عجیب است که آفتابی است. این ساعت، هم کلاس ما و هم کلاس شما هر دو ورزش داریم.

همه زیر مانتوهایمان شلوار ورزشی‌ پوشیده‌ایم. مقنعه‌هایمان را هم درآورده‌ایم. تو مویت بلند است و خوشرنگ. صبح مامان مویت را برایت بافت. تو و او ندیدید اما من به موی خیلی کوتاهم دست کشیدم. دستم خنک بود و نمناک. پشت گردنم هم نمناک و خنک شد.
مامان نشست سرجایش. دستش درد می‌کرد. گفتم: «بلند نشو. هم دستت درد می‌کنه، هم کمرت. تو نباید بلند شی، وگرنه کمرت مثل دفعه پیش می‌گیره.»

گفتم: «من می‌بافم.»
گفتی: «نه، تو خوب نمی‌بافی!»
مویت را باز می‌کنی. دورت می‌ریزی. از همه دور می‌شوی. وسط حیاط می‌ایستی. بچه‌ها طرفت می‌آیند و دورت را می گیرند. دست می‌کشند روی مویت. می‌چرخی و مویت چرخ می‌خورد. زیر نور آفتاب برق می‌زند. بچه‌ها برایت دست می‌زنند و هورا می‌کشند. چشم‌هایت برق می‌زند.

حالا تو خانه‌ای هستیم که حیاط دارد. خانه قدیمی‌مان را می‌گویم. من دور حوض نشسته ام. دانه‌های برف را می شمارم. سردم است. خانه‌مان بزرگ است. فرشته ای وسط حوض است. یک دستش را بالا برده است و یک مشعل خاموش تو دستش است. بچه هایش کنار پایش زانو زده‌اند. دستم را بالا می برم و باز می کنم. دانه های برف می‌آیند کف دستم. قشنگ‌اند. اما زود آب می‌شوند. همه‌شان هم شبیه گل هستند. فکر می‌کنم این جوری خودم را گول می‌زنم. اصلا ً من خوب بلدم خودم را گول بزنم. فکر می‌کنم مهارت خاصی در این کار دارم. دلم بنفشه می‌خواهد. کاش قصه‌ها راست بودند، به خصوص قصه «دوازده برادر» تو کتاب فارسی‌مان. مامان صدایم می‌کند. می‌آیم تو اتاق. مامان دستش کثیف است و کاسه کوچکی می‌خواهد تا تخم مرغ هم بزند. لابه‌لای موی بلند تو نخود کوبیده و مورد می‌گذارد. خودش نخود را کوبیده است. اول آسیاب کرد اما آسیاب سوخت. دستش درد گرفته است. خیلی مراقب است که پودر نخود روی فرش نریزد و حیف نشود. دست می‌کشم به مویم. چه‌قدر کوتاه است. چرا همیشه موی من کوتاه است و همیشه موی تو بلند؟

می‌گویم:‌ «مامان، رو موی من هم نخود می‌ذاری؟»
دستش درد می‌کند از بس که نخود کوبیده است. جواب نمی‌دهد. یعنی این که نشنیده است. می‌گویم: «چرا نخودها مال من هم نیست؟» آرام جوری که تو نشنوی، می‌شنوم مادر خودت چه کرده است که من بکنم. هیچ نمی‌گویم. توی دلم یک نفر می‌گوید مامان... مامان... قبول داری این کلمه یکی از نرم‌ترین کلمه‌های دنیاست. نرم مثل مخمل، یا همان گل بنفشه‌ای که زن بابا از بچه شوهرش خواست تا آن را برایش بیاورد.
خانم جلیلی، معلم ورزش از دبستان تا دبیرستان سوت شروع مسابقه را می‌زند. بچه‌های کلاس ما با کلاس شما مسابقه دارند. تو می‌دوی. موی بلندت تمام حواس‌ها را پرت کرده است. عطر هم زده‌ای. واقعا ً کدام تیم قوی‌تر است، شما یا ما؟

صبح زود بود. تو امتحان داشتی، امتحان ریاضی. باز هم برف می‌آمد. اصلاً  تمام زندگی مرا برف گرفته است. اما برفش نمی‌نشیند که بنفشه‌ها زیر پایم پیدایشان بشود. دوازده برادری هم در کار نیست. مامان بیدارم کرد تا برایت سؤال در بیاورم. سردم بود. تو کنار بخاری خوابیده بودی. کنار تشک مامان و بابا، من ته اتاق. آن‌جا سرد بود. اما من عادت کرده بودم. فکر می‌کردم درستش همین است. مگر من چند سال از تو بزرگ‌ترم، فقط دو سال. چشم‌هایم می‌سوخت. دلم می‌خواست می‌گفتم به من چه! دراز کشیدم. من که نمی‌دانستم. بابا گفت: «خواهر بزرگ‌تر به جای این که پشت و پناه خواهرکوچیک‌تر باشه، خوابیده.» بلند شدم و سوال‌ها را نوشتم. دستت دادم و خوابیدم. تو هم خوابیدی. مامان خواب بود. با لگد بابا از خواب بیدار شدم که «چرا خوابیدی؟ این طفل معصوم امتحان داره؟ ما به کی دل خوش کردیم!»

من بیدار شدم. اما بابا با لنگه دمپایی هی می‌زد. نمی‌دانم چرا این قدر این دمپایی ها سنگین بودند؟
تو مدرسه صورتم قرمز بود. خانم جلیلی دست برد زیر چانه‌ام. سرم را بالا آورد و دست کشید روی سرم. دلم می‌خواست مویم بلند بود. اما خیلی زود دستش رسید به پشت گردنم. گفت: «چی شده؟»
گفتم: «هیچی! دوچرخه‌م رو برف لیز خورد، من هم افتادم.»
خندید. خنده‌اش تلخ بود: «عجب دوچرخه بی‌رحمی!» دستش نرم بود و فکر کردم کاش مامانم بود. باز هم فکر کردم نکند صدای گریه‌ام از ته کوچه که خانه ما بود تا سر کوچه که خانه آنها بود، آمده باشد. بعد فکر کردم باید آرام گریه کردن را یاد بگیرم. بلند گریه بکنم که چه بشود، وقتی آن که باید نمی‌شنود و آن که نباید، می‌شنود؟

کاش اصلا ً مامان و باباهایمان را و این که کجا به دنیا بیاییم را خودمان انتخاب می‌کردیم. برف هنوز می‌آمد. من از پنجره برف را نگاه می‌کردم و خانم جلیلی بچه‌ها را صدا می‌کرد تا
به‌جای ورزش خاطره تعریف کنند یا شعر بخوانند یا از آرزوهایشان بگویند. من گفتم: «خانوم، آرزوی شما چیه؟»  هیچ وقت یادم نمی‌رود. او دست کشید روی شکمش. گفت: «مامان بشم، بچه‌م شبیه تو باشه!»

خندیدم و گفتم: «شبیه من؟! پس نغمه چی؟ اون خیلی قشنگ‌تر از منه!» هیچی نگفت.
بازی شروع شده است. اولین بار است که کلاس‌های ما روبه‌روی هم بازی می‌کنند. هر دو کلاس تیم‌های قَدَر دبیرستان هستیم، اما تا به حال با هم مسابقه نداده‌ایم. مدتی از شروع مسابقه گذشته است، اما هیچ کداممان هنوز توپ را توی تور نینداخته‌ایم. خانم هی به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.

دیر وقت بود، رفتم نان بخرم. باز هم برف می‌آمد و از بنفشه‌ها خبری نبود. دم در خانه خانم جلیلی ماشین عروس بود. خانم از ماشین پیاده شد. لباس عروسش خیلی قشنگ بود و خودش هم خیلی خیلی قشنگ شده بود. 
دور اول تمام شد. مساوی هستیم. حتی توی‌خطا و امتیازها هم مساوی‌ایم.
خانم جلیلی سر صف ایستاد. روی شکمش دست کشید. من زود فهمیدم که توی شکمش بچه دارد. اما به هیچ کس نگفتم. توی دلم گفتم او به آرزویش رسید. اگر از بچه او بپرسند دوست داشتی پدر و مادرت چه جوری بودند و کجا دنیا می‌آمدی؟ همین‌ها را انتخاب می‌کرد و همین خانه را دوست داشت.

نشسته‌ایم کف حیاط. همه نفس نفس می‌زنند. استراحت بین دو بازی است. من به دیوار تکیه داده‌ام. سایه درختی روی سر تیم من است. هوای آفتابی را دوست دارم. اما سایه روشن خورشید را هم از لابه لای برگ ها دوست دارم. تو می‌آیی جلو. قمقمه آب مرا می خواهی. آن را به تو می‌دهم. خودم هنوز از آن نخورده‌ام. یکی از بچه‌ها می‌گوید: «خیلی هواش رو داری، نه؟!» می‌خندم. می‌گویم: «خب اون هم هوای منو داره.» یکی می‌گوید: «خوش به حالت، خواهر داشتن خیلی خوبه، نه؟! اون هم این قدر خوشگل و ملیح. معلومه مهربون هم هست!»

خانم جلیلی دیگر معلم ورزش نبود. ناظم شده بود. شکمش خیلی بزرگ شده بود. وقتی راه می‌آمد. صدای نفس نفسش می‌آمد. مرا هم دیگر نگاه نمی‌کرد. انگار یادش رفته بود که لیلایی هم هست.
مامان بهت گفت: «تکون نخور تا بریم حمام.» تو حوصله‌ات سر رفته بود. باز برگشتم  توی حیاط تا با برف‌هایی که آب می‌شوند و بنفشه‌ای هم زیرشان نیست بازی کنم که گفتی:‌ «می‌آی بازی؟»
گفتم: «نه، حوصله...»

مامان نگاهم کرد. گفتم:‌ «باشه.»
گفتی: «آدم برفی درست کنیم؟!»
گفتم... اما مامان گفت:‌ «نه، سرما می‌خورین!»
گفتم: «خب من می‌رم سراغ برف‌ها...»
گریه کردی و گفتی: «خسته شدم. مامان این لیلای بد هم که نمی‌آد بازی!»
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم اصلا ً مرا بد دنیا آورده‌اند. تازه مقصر هم هستم. خیالت را راحت کنم، تمام گناه‌های دنیا هم گردن من است.
چه‌قدر از این گریه‌های تو بدم می‌آید. می‌دانی گریه هم باید نرم و مخملی باشد مثل گل بنفشه. اما گریه تو فقط شکلش مثل گل بنفشه است. خسته شده‌ام این قدر گریه‌های تو را دیده‌ام.

بازی کردیم. اما هی من سوختم. دیگر یاد گرفته بودم که من بزرگ‌ترم و مامان ندارم و فقط باید بسوزم. چشمم به دانه‌های برف بود که چه‌قدر قشنگ‌اند و تا می‌رسند، آب می‌شوند. از زمین و رسیدن چیزی نمی‌دانند. کاش می‌شد آب نمی‌شدند. آن وقت امید پیدا کردن بنفشه زیر آنها بود.

مامان آمده بود مدرسه تا غیبت تو را موجه کند. من تا او را دیدم، رفتم طرفش. تو پیش دوست هایت ماندی، خانم جلیلی تازه ناظم شده. گفت: «دخترهاتون خیلی خوبن، اما دختر بزرگ‌تون خیلی بهتره. اصلا ً لوس نیست، منظم و دقیق. سر هیچ چیزی هم گریه نمی‌کنه. دختر کوچیکتون فقط گریه می‌کنه و موی قشنگش رو به این و اون نشون  می‌ده. اما راستش رو بخواین، دختر بزرگتون قشنگ تر هم هست.» به مامان نگاه کردم. نفسش تندتر از خانم جلیلی شده بود و رنگش پریده بود. نگاهم کرد. نگاهش را دوست نداشتم. برگشتم طرف تو و دوست‌هایمان.
بلند می‌شویم. باید بازی را شروع کنیم. شاخه درخت بالای سرم گیر می‌کند به یقه لباسم.

خانم جلیلی مدرسه نیامد. مرخصی زایمان بود. سر کوچه‌مان، دم در خانه‌شان هم اعلامیه زدند. شوهرش تصادف کرد و مرد، به همین راحتی. از بچه‌اش هم نپرسیدند دوست داری بابایت بمیرد یا زنده بماند؟ بچه‌اش دنیا آمد. اما خانم جلیلی او را اصلا ً ندید. خانواده شوهرش او را بردند. حالا بچه‌اش نمی پرسد بابایم که مرد؛ مامانم هم مرد؟ حتما ً او هم گله دارد که چرا از خودش نپرسیدند دوست داری کی دنیا بیایی؟ کجا دنیا بیایی؟

خانم جلیلی هم یک سال مدرسه نیامد. من دیگر پاک از یادش رفته بودم. یک شب خوابش را دیدم. توی خوابم برف می‌آمد. دوازده برادر یک دسته گل بنفشه بزرگ برایش فرستاده بودند. من هم دم در خانه‌شان ایستاده بودم و هی در می‌زدم. اما کسی جواب نمی داد. صبح از سر کوچه‌مان رد شدیم. در زدم. او در را باز کرد. برف می‌آمد. دانه برفی توی دستم گرفتم. داشت آب می‌شد اما تند به او نشانش دادم و گفتم ببینید هر کاری کنید باز هم آب می‌شود. فقط هم توی قصه‌ها می‌توانید گل بنفشه پیدا کنید. همه منتظر شما هستند، من هم. نمی‌آیید؟ او فردایش آمد.

نغمه توپ‌ را به طرف تور پرت می‌کند. گل نمی‌شود. من پرت می‌کنم. گل می‌شود. همه تشویقم می‌کنند. نغمه نگاهم می‌کند. نگاهش چشم غره است. خانم جلیلی برایم سوت می‌زند. می‌خندد. هیچ کس نمی‌داند. اما من می‌دانم که چند وقت پیش دوباره عروسی کرده و توی شکمش بچه دارد.

هنوز همه هورا می‌کشند. سوت می‌زنند. نغمه موهایش را جمع می‌کند تا بهتر بدود. پشت گردنم عرق کرده است. وقت تمام می‌شود. هنوز فکر می‌کنم کاش خانم جلیلی مامانم بود  و من بچه اش. اما نه بچه اولش. همین بچه‌ای که الآن توی شکمش است. کاش من دوباره دنیا می‌آمدم.

کد خبر 109955

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز